زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

بالثا، تک عنصر هستی امیده..!

همشون دور می شدن، نقطه های ریز می شدن و من داد می زدم:

- من به ماه نو، به فصل جدید، به شانس دوباره، به پرواز، معتقدم..!

دو راهی ها :)

این یه خشم ِ سرد ِ لعنتیه که نمی خوام از دستش بدم. یه خشمِ سردِ لعنتی که محکومت می کنه، میگه حق نداشتی بری. میگه اینقد احمق بودی که نفهمی. میگه پشتمو خالی کردی به درک. اینقد احمق بودی که فک کنی این ترک کردنت، به نفع خودم و خودته. می کوبه تو مغزم و یادآوری می کنه که حق نداشتی به من بگی دروغ گو. یه خشمِ سرد ِ منطقی که نمیذاره غم ِ از دست دادنت جاییو نابود کنه. یه خشمی که هر دفعه که میاد میشینه پیشم برمی گرده قدرت مند تر از قبل!

هر دفعه که میگه:

- دیدی تو چه قد بیشتر مایه گذاشتی؟

و مطمئن باش این کارت ازخودگذشتگی نبود معجزه. نجات نبوده. در نهایت برداشتن یه بار از روی وجدان خودت بوده. نجات ِ من نبوده. تو بگو، نجات خودت چطور؟ :)

نمی خوام از دستش بدم. فکر به اینکه وقتی بفهمم «معجزه» ‍مو از دست دادم، دیگه هم نخواهم داشتش چه بلایی سرم میاد. به اینکه یه راه دیگه انتخاب کردی با تَوهم ِ کار ِ درست..

به اینکه دیگه من نمیذارم برگردی هیچ جوره. هنوزم می کوبه تو سرم.. دروغگو..؟ دروغگو..؟!

و من به قطع لبخند می زنم و میگم اشتباه کردی معجزه. الویت اول بودی معجزه. من چیزی نداشتم که بترسم براش جز تو. از طرف من چیزی برای ترسیدن نبود! از سر شانس و هوش حتی!

اما تو اشتباه کردی و جای جبران نداری. راه برگشت نداری. :) 

معجزه من بودی، هستی و خواهی موند..! اما اون فعل آینده، مختص به خاطراتته! :)

بند پوتینمو می بندم، اسلحمو محکم تر می گیرم.. و این میدون مال منه..!

- می خوام سوار یه جاروی پرنده لعنتی بشم و پرواز کنان دور شم، خواسته زیادیه؟

- فقط چون شکست خوردی؟

- آره! چون شکست خوردم! چون نمی تونم شکست خوردنمو تو چشم بقیه ببینم.. نمی تونم هر دفعه که سرمو بالا می گیرم، قلبم دو تا ضربانو گم کنه!

خندید. خیلی بی ربط خندید وگفت:

- می خوای از کی فرار کنی..؟ وقتی حتی راه فرارتم آسمونه..

و مشکل همینه‌‌..! من راه فرارم حتی به اون می رسه، من زندگیم بهش وصله. من چشامو نمی تونم ازش بگیرم. نفسام بهش بنده. گفت « تو مرد این میدون نیستی..»

و این میدون لعنتی مال منه..! 

من فقط ناراحتم که شکست خوردم. وگرنه ادامه راه.. مشخصه.. :)

ولی خب، نمی فهمید که!

سعی می کردم براش توضیح بِدم فشارِ آینده، دیوار گذشته و مردمی که نمیذارن از این وسط فرار کنم چه وضعیت ناهنجار و دردناکی رو به وجود میاره. می خواستم یه جوری بفهمه کِز کردنای این روزای من بی دلیل نیست. می خواستم بدونه اینقدر فشار زیاده که نفسَم هیچ جوره بالا نمیاد و حتی پرَنس رویاها با نفس مصنوعیای فابریکش و ماساژ قلبی و سی و یکی آمبولانس سفید، کمکی نمی کنن!

و شنیدنش از زبون بقیه..

وقتی می خوام بگم «عــاشقــم..» و منتظرم یکی داد بزنه:

- ولی شکست خوردی..!

و بعد کم میارم.. مگه نه وقتی کسی عاشق میشه، برای رسیدن به معشوق از خودش می گذره..؟! من نگذشتم..

فک کن الان یهو یه ویولت بودلر بپره وسط داســتان!

مَگه میشه این هم قدمی رو که می شینه طبق ِ رسمِ هــرسـال با هم هری پاتر بخونیم رو دوســت نداشت..؟ : ]

+ حــتی با اینکه نمی فهمه ذوق کردن با اسم روونا و تری و مندی بروکل هرست یعنی چی! حتی با اینکه احتمالا نمی فهمه چرا هر دفعه با اسم مرلین یه تف می ندازم و هاگرید که میاد با ذکر ِ«هاگریدشون که لاغره!!» نیم ساعت هار هار می خندم! یه هم قدم از یه دنیای دیگه.. ولی دوست داشتنی! :]

نیمه شب سه فروردین.. :)

تمام اون پست بدون ویرایش و پاراگراف بندی درست حسابی و علائم نگارشی، می خواست بگه هی.. بعد چهارسال، پونزده سالگیو رد کردم..!

سلام شونزده غریبه..

«دیالکتیک سقوط و عروج»

- جــهان..؟! 

- آری..
چهار دیواری ای بدون سقف،‌‌‌‌
یک متر
در یک متر
در بی نهایتی بدون واحد..!

به یاد می آوری دلبر...؟ در چنین شبی تبعید شدم. سقوط کردم به قعرش..

سقوط به قعر آسمان،
با ماه به عنوان شاهد..
قدم هایت را بشماری،
هر گام صفری حدی،
رو به روی آینه قدی..
به جلو قدم برداری..
در آستانه نرسیدن،
پا به زمین کوبیدن و ترسیدن..

مسیر را کج کنی..

دلبر جان، تو می دانستی مسیر دایره نیست. مسیر ما نه خط صاف است نه دایره! از آن بالا که نگاه می کردی می دیدی مربعی ژرف را.. می دیدی چگونه مربع راهش را به اعماق باز می کند.. می کوبد.. فرو می رود.. و در آخر خودش می ماند..!

تک تک کلمات، علامت سوال می گرفت. پرسش می شد. بــی پاسخ..

سقوط..؟

عروج..؟

تبعید..؟

تحقیر..؟

اسارت..؟

 
به راستی،
فرق میان سقوط و تبعید و اسارت چیست..؟

دلبر، ماه شب های تار، می دانی..
هیچ نیازی به تغییر جهت های متوالی نبوده هیچ گاه.. مسیر امیدوار می کرد.. مسیر خطی راست می گذاشت و می گفت:
- برو! بِرِس.. نگاه کن! جاده ته دارد..! مسیر مستقیم است و هدف معین..!

در این جهان اشکال هندسی قرار نبوده هیچ گاه برسیم... 

مسیر را کج کنی،

دوباره خسته راه..
دوباره با تب و تاب..
می دوی چشم به ماه.. 

ولی..

  مگر..
    مسیر شیب دارد..؟

شیب ندارد. به آسمان نمی رسیم. دایره نیست، ولی مبدا اش یکی است..

روز ها را روی قرنیه هایت داغ بزنی..
جای هر روزی که میرود ضربدر بزنی..
سرخوش، گام بشماری و لبخند بزنی..

در آخر روی آینه..
           تق تق..

بکوبی..؟

-کسی نیست..؟ 

سیصد و شصت و پنج روز.. نه، نه! سیصد و شصت و پنج روز و شش ساعت است که مشغول دویدنم..! کسی نیست..؟

می شود مهمانم کنید.. خسته راهم..
می شود مهمانم کنید به یک فنجان چای و یک نخ سیگار و ذره ای امید..؟

کسی پشت آینه نیست..؟

تزریق امید در رگ هایم..
تزریق امید به چشمانم..
تزریق هدف  در شکستگی جاده..
معنا دادن به این زاویه حــاده..

می دانم روزی اشک خواهم ریخت در این چهار دیواری.. تا مــاه ِ آسمان شنا خواهم کرد.‌ :)

ولی من بلدم! :)

می دونی معجزه، بلد نیستی ماسک بزنی عزیزدل.. امیدوارم هیچ وقت یاد نگیری، بده که دیده نشه سقوط تدریجیت.. :)