زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است

میم

در دستانت جان دهم..

ببینی،
رفتنم را..
بی فروغ شدن چشمانم را‌..‌
و شانه هایت بلرزند..
نگرانیت از چیست؟!
هیچ کس از راز کوچکمان خبردار نیست..
بگذار فکر کنند مرد که گریه نمی کند..
لازم نیست بدانند..
درخشش اشک هایت را..
رنگ چشمان ترت را..

می دانمت!
مرا روی موج ها نمی گذاری!
خاکم را به دست باد نمی سپاری..!
دیدن آتش گرفتنم؟ خاکسترم؟ نه.. 
نمی توانی..

بردن منی که دیگر نیست،
به اوج هفت آسمان..
اعتمادت به ابرتیره.. 
به باران.. ستارگان..!
-هیس.. نکن.. "رازمان"..!-

می روی کنار ماه،
می نشینی با بغض و آه..
رهایم می کنی..
با صدایی از ته چاه..
وداع می گویی مرا..


از آن پس..
هر شب سرت را بالا می گیری..
 مرا می بینی..

جهان تغییر نخواهد کرد..
زمان بازنخواهد ایستاد..
آسمانت به رقص ادامه خواهد داد..
اما..
من می شوم ثابت سماوی...
دخترکی می شود محور چرخش ستارگانت..
ستاره مجلس آسمانت..

و اگر روزی ندانی،
که بیایی یا نیایی..
کمی درددل بخواهی..

بی خیال فاصله ها..
عرش تا فرش و نرسیدن و راه..
دخترک بی فروغ زیر نور ماه،
نشسته در انتظارت.. 

باز هم تو و عشق و کویش..
 باز هم تو خیره به رویش..
هنوز هم دوستش داری..
آن چشمک کم سویش..

از یادت نخواهم رفت..
عشق نبوده..
دوست داشتنی ساده..
تا
تو
هر شب
دل
ت
ن
گ
شوی..
دوست داشتنم...
دوست داشتنت..
پاک نخواهد شد!

قــاصدک ِ سیـــاه

- بـــدو! فــقــط بـــدو!


مــــــرا با خود مــی کشید و با سرعت باد می دوید. چرا در صـدای ِ محکم ِ بــم ِ مردانه اش ذره ای نگرانی آشکار نبود؟ چرا تنها نفس نفس زدن ِ ناشی از مدت ها دویدن نشان می داد برای جانش می دود؟ دلـــم می خواهد بار دیگر ببینمش و بپرسم:

- آخر مـَــرد، مـَـگــَـر بچه بازی بود؟!

 

آنــان با آن لباس های ســبــز و مشکی پا به پایمان می دویدند. تــهــدید می کردند، هــشــدار می دادند، وعده می دادند.
مـــــی گفتند اگر بر جایمان بمانیم، به نفع خودمان است. دروغ می گفتند!

و خودشان هم خوب می دانستند. می گفتند اگر نایستیم شـلیک می کنند. فکر می کنید این هم دروغی بیش نبود؟ اشتــباه می کنید.. حقیقت برنده تر از نگاهش آن هنگام که من کم می آوردم به ما ضربه می زد. از تعقیب و گریز خسته شده بودند.. به اندازه کافی با شکارشان بازی کرده بودند، حوصله ـشان سر رفته بود و ما.. خطرناک تر از آن بودیم که آزاد بگذارنمان.

پای من دیگر توان دویدن نداشت و او با هر نفس مرا بیشتر می کشید. می خواستم ســرش فریاد بزنم که آخر مگر نمی فهمی؟ پایان ِ این فرار ِ نافرجام، خاک است! چند ثانیه دیگر بقیه لباس سبز ها می رسند. و آن ها مسلما پیاده نخوهند بود تا دنبال ما بدوند. و آن ها درنگ نخواهند کرد.. بی تامل تمام ـــمان می کنند.

خون در رگ هایم خشکید. دیگر کسی پشتمان فریاد نمی کشید. صدای پاهایشان می آمد ولی.. انگار می دانستند ما نخواهیم ایستاد. بـا هــر قدم وداع می گفتم جهان را.. خداحافظی می کردم، حتی از آن پیاده روی تاریک و باریک ِ نفرین شده.. از هر تپش ِ قلبی که در گوش هایم می پیچید می پرسیدم، تو آخرینشانی؟
و او.. هنوز هم می دوید. خستگی ناپذیر. او مگر حـس نمی کرد نشانه گیری لوله ها را...؟ یا ماشه ها را زیر دست هایشان؟



در اولین کوچه پیچید و همانطور که از روی جوی آب می پرید فریاد کشید:

- مگه نمی گم تند تر بدو؟

 

روی زانوانم افتادم. جـــانی برای دادن در راه آزادی نمانده بود.. کــــبوتر از تقــلا جان داده بود و میله های قفس، به سختی همیشه، فقط کمی سرخ شده بودند..! برخلاف انتظارم فریاد نکشید. با نگاه برنده اش سرزنشم نکرد. در آن بحبوحه، در آن فحر فروشی ثانیه ها به طلا..

بازگشت به اینور جوی متعفن ِ آب...!

چــــرا نرفت؟ شــاید من زنده می ماندم. گـرچه بــا تلفات.. گـرچه بی جسم.. بی روح! ولی او.. چرا رها نکرد مرا؟ آمد، بلند کرد مرا و آنور جوی گذاشت. زمــان ِ نامرد.. ساعــت ِ بی رحم.. گذشــــت! آخر آنــان که جوی ِ آبی بر سر راهشان نبود. آن ها بار اضافه ای مثل من بر دوششان نبود. آنـــان.. رسیدند.

 

کــاش مــی رفت...

آخرین نفس ها را گذاشتم در کفش هایم، قدم به قدم.. نباید نا امیدش می کردم! تا واپسین نفس تلاش می کردم.. پس چرا او خودش را نمی رساند؟ پس او کجا مانده بود؟ دیگر گامی برنداشتم، با صدای قدم های نـا آشنایی برگشتم.
مــی دانید، هیچ کس خستگی ناپذیر نیست.. او هم نــبود.. روی زمین، خوابیده رو به آسمان، آرنج هایش را حـائل تنش کرده بود و به مــامور بــا آن لباس سبز رنگش خیره نگاه می کــرد و در نگاهــش.. چیزی بود.. در نگاهش.. پیروزی موج می زد!

 

کسی مثل او آرام نبود! با صدای خش دار التماس می کرد... جــــیغ می کشید.. تمنا می کرد مامور اسلحه را پایین بگیرد.. که او را نشانه نگیرد..  که چشم هایش.. نباید امتداد لوله تفنگ به آن چشمان می رسید..!


مـــاشه کشیده شد و گـــلوله ســربی خود را از بند رهــا کرد. اوج سقوط بود و لحظه ی عروج.. اما هیچ صدایی نیامد. نه از تفنگ.. نه از مامور.. و نه از او.. فقط او، دیگر چهره اش رو به آسمان بود. و خون نـیم رخی که من شاهدش بودم را پوشاند. کــفــن ِ سرخ رنگی که بدرقه اش می کرد.
 گلوی من خشک شده بود و نمی فهمیدم چه کسی آنگونه جیغ می کشد.

می گفت: چشمانش...
     می گفت: چشمانش، نه...

 

و من دیگر رنگ آن چشمان را به یاد نمی آورم.. کــاش بــار ِ دیگر حرف می زدیم، فقط یک بار دیگر..
قول می دهم نــاله نکنم. اصلا به جانت غر نزنم که در راه انقدر زخمی ام کردی..! باشد.. حتی از خستگی و این ها هم نمی گویم.. از آخرین صحنه هم، فدای سرت! بغض نمی کنم، به رویت نمی آورم...!
فــقــط یــک بــار دیگر حرف بزنیم! من هزاران سوال دارم و از همه مهم تر، رنگ چشمانت است.. چه رنگی بودند؟

آبـــــی یخی؟ خــاکستری رنگ همچون آخرین تـیر؟ شاید هم مشکی تر از شب...! بــه یاد نمی اورم.. سرخی خون روی چشمانت را گرفت و من، فقط پرده ای قرمز رنگ می بینم!
می دانــی...
اصلا چه کسی گفته سبز رنگ آزادیـ ــست؟ من آزادی را به نــام چشمانت می زنم.. به رنگ چشمانت..

آه.. راســتی، چــشمانت چه رنگی بودند؟!