زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

شــقـــایــق ِ مچاله شُـده بهشــتی

نـــــام ِ کوچـــه را از روی تـــابلوی زنگ زده نمی توان در نــگــاه اول تشخیص داد. باید حداقل چندین ثانیه نشست و حروف را کنار هم نشاند و جای تــکـه های پاک شده را پر کرد تا فهـــمــید نامی که روی آن تابلوی آبی ِ مــچــاله شده نقــش بسته، "شقایق" است. معلوم نیست چگونه این تابلو به چنین روزی افتاده، مچاله، داغــان، خط خطی و فقط در دسترس شخصی احتمالا با دو متر و پنجاه سانت قد!

این کوچه از کوچه پس کوچه های محل است..
ولی انــدکی متفاوت تر.. برای ورود به این کوچه که احتمالا هیچ رهگذری حتی شده سالی یک بار پایش به آن نمی رسد باید از زیر دو صخره بزرگ با هیبتی بــســی دهشتناک که تــقــریـبـا به هم متصل اند (در اصل سه سانت با هم فاصله دارند!)، چند پــله پایین رفت و چندین گـــام بلند برداشـــت و دوباره از پله های لیز بالا رفت تا بالاخره به محلی که احتمالا روزگاری محل عبور و مرور بوده رسید.


امـــا باور کنید یا نکنید موضوع به همین سادگی ها هم نیست!
هنگامی که شما در مرحله ی چندین گام بلــنــد برداشتن هستید، اگر به طور ناگهانی با شندیدن صدای عجیبی از پشت سرتان آدرنالین خونتــان بالا نرود و کل آن چند گام را با سرعت نور در حالی که دعا می کنید صخره ها روی سرتان نیفتند و کسی ناگهانی از پشت دست روی شانه هایتان نگذارد ندوید، خـــانه ای در سمت چــپتان خواهید دید. خانه ای بــا آجر های قدیمی که دری دارد که احتمالا چندین سال قبل سفید بوده.. پیش از آن که گـــذر زمان تکه تکه رنگ هایش را جدا کند و فلز ِ سرخ شـده از زیرش نمایان شود. ایــن خانه پلاک شانزده ــی هم ماجرا ها دارد... با سکوتـــش... با پنجره نداشتنش...


خــانه های بدون پنجره، روح ندارند. به نـظـر ِ من خانه های بدون ِ پنجره از قـفـس هم بد ترند. آخر مگر می شود خانه ای پنجره نداشته باشد؟ پس چطور درونش نفس کشید؟ پس چطور هر شب آسمان را تماشا کرد؟ در خانه های بدون ِ پنجره خستگی موج می زند. افسردگی و کمبود ِ اُکـسـیژنی عذاب آور... خــانه های بدون ِ پنجره کــورند..! خــانه های بدون ِ پنجره غمگین اند...

خــلــاصتا، خانه های بدون ِ پنجره علاوه بر غمگین بودنشان، ترسناک اند!

در این مرحله دیگر هـــمـــه چــیــز به شجاعت شما بــســتگی دارد و حـس ِ ماجراجویی تــان، که حتی اگر همه ی حس های ششم تا سیزدهمتان بگویند وارد این کوچه نشو. وارد شوید، از در ِ خانه بگذرید و این کوچه ی جدا افتاده... این کوچه ی شگفت انگیز، را ببینید!

سپـــس در گام ِ بعدی صدای کبوتر ها زیر صخره ها می پیچد و شر شر ِ آب واضح می شود. شر شر ِ آب جاری ِ تازه و تمیز... و بعد نگاهتان می افتد به برگ هایی که احتمالا از اول پاییز امسال و سال قبل تا به حال روی زمین ریخته اند و کسی جمعشان نکرده... و ســـرانجام بالا آمدن از چند پله ی کوچک لیز و باد ِ خنک پاییزی که کــل ِ خستگی های این روز ِ ملال آور، امتحان زیست، هوای گرفته کلاس و درس خواندن دیشب را با خودش می برد...
      هنرمندانه پاک می کند!

+خــب سوال این جا است که بنده امروز در این هوای منجمد کننده، روی کوه، در این کوچه چه کار می کردم! -_-
جواب ِ کاملا ساده ای دارد! من پشـــت ِ در مانده بودم. در حقیقت مادر فراموش کرده بود که دخــتــرکش امروز زودتر می آید و خب.. من در این دو ساعت جز گشتن محله ــمان چه می کردم؟ :|

++ تلفن همراهمان در کــمــا به سر می برد... وگرنه برایتان عکس می گرفتم...

+++ برای مــوبایلم دعــا کنید! گـنــاه دارد طفلی... نباید اینقدر زود خدا بیامرز شود گریه

I Saw Daddy today

آقای پـــدر،
دیــگر جــای بحثی نیست...
فردا بگویید ولی ــتان بیاید!
بله، حتی با این نمره های بیست!

مگر کشکیــ ـست؟

در فـاصله فلق تـا شفقــی
ســه مــاه ِ آزگار غیبت شما،
مـــوجَّه نمی شود!

وجود دائم چنان خــلا ای،
حتــی با پادرمیانی خود ِ خدا،
جبران نمی شود!

آقای پــدر،
دختــرکــتان سر کلاس ِ ریــاضی
ناگهانی شکست!

آقای ِ پــدر،
با عرض ِ معذرت،
دخترکتان سر ِ کلاسی،
چشم هایش به خون نشست...

آفای پدر،
در این کشور،
هواپیماها هم خطرناک اند...
و اما و اگر ها ناجوانمردانه،
 ترسناک اند...

آقای پدر،
نمی شود دیگر!
آخر چه قدر بهانه سفر؟

آقای ِ پدر،
نمی دانی شما،
درد دارد به خدا،
هم قافیه کردنِ واژگان ِ پدر
با شکستن ِ "کمر"
با "سفـر"،
با "سفــر"...

و منتظر ماندن در تِراس،
چشم به آسمان،
لیـوان چـای و شِکَر...

آقای پدر،
همچنان در انـتـظارت،
خیلی بی ثـَـمـَـر...
 

من می روم و شایعات می مانند...

درخشش شبنم صبحگاهان نبودم، درست!

لبخند آفتاب بر چمنزاران سبز هم نبودم، درست!

من حتی نسیم سحر نبودم و بویی از شکوه سپیده دم نبرده بودم...

                                                                         باز هم حق با شـــمـاست، درست!

 

ولی الحـــــق که شما هم ذره ای انصاف نداشتید،
                                           حتی مرا ندیدید ؛ با آن که من هیچ وقت در سایه ها پنهان نشده بودم...!

 

همواره زیر نور ماه، همواره پیدا...
                                مرا ندیدید و از روی رد پاهای برهنه ام که روی زمین مانده بود داستان ها نوشتید و شعر ها گفتید و آتـــش زدید یادگار هایم را...

 

زخم پاهایم زمین پشت سرم را سرخ کرده بود،

                     قطرات خون را به دستانم نسبت دادید...

 

بخت بدم را به دل هایی که شکستم مرتبط و با این فلسفه بافی ها مرا از آنچه بودم گنه کار تر کردید...!

 

حقا که این انصاف نبود، نام این رفتار شما بر وزن عدالت نبود!

کفشی ندارم که بگویم بیایید با کفش هایم راه بروید، ولی همه تان به چالش پابرهنه گذراندن جاده دعوت شده اید..

تا شاید، درک کنید کمی..!

 

من سکون نیمه شبم و نوازش ماهتاب،

من و دنیای سیاه و خاکستری...

 

بی تاب دوباره به خود نگاه می کنم،

دستانم به خون آلوده نیست،

قلبی را نکشسته ام...


بنشینید و برچـــســــب بزنـــــــیــــــد! بــــرایم بدون ذره ای شک در دلتان، بدون ذره ای احــساس گناه و ناراحتی، خروار خروار نـــام بگذارید! بـــــــه اعماق همان جهنمی که مرا از آن می پندارید...!

مگر من با این پسوند ها و پیشوند های بی اساس تغییر می کنم؟

 

اما با وجود تفاسیر بی انتهایتان و ترسیم چنان دیوی از من، چه کسی جرات می کرد نزدیکم بیاید؟

چی کسی آنقدر نفرت در دلش جمع نشده بود که بیاید و ببیند؟! تا شاید بفهمد ماجرا آنچه شنیده نیست!

 

 فقط او، با وجود دیوی که برایش از من ترسیم کردید نزدیکم آمد..

نترسید، رد پایم را دنبال کرد و دید ؛ فهمید!

شنید و درک کرد..!

 

و شد دوست ِ ساحره پر از شیطنت پاک من..

و شد اثبات وجود کسانی که هنوز هم چشم هایشان بینا است...

بی تو،

گل های آفتاب گردان هم عاشق باران شده اند...

 

بـی اجازه های پاییزی

احـتـــمــالا سالیان سال بعد هم بخواهند از من یاد کنند، می گویند دخترکــی بود که زیر نور ماه معتــاد وار طعم شیرین ِ گازدار کوکا را لمس می کرد!
حال که فکر می کنم، همواره ابتدای پست های من همین صحنه بوده با پس زمینه ای متفاوت.. و این بار پس زمینه، تهرانی است که آسمانش به لطف باران های پاییزی تمیز شده و  تــــا آخرین خانه هایش را در دوردست ها می توان از پنجره مشاهده کرد. راستش را بخواهید نقطه قوت پس زمینه فقط همین آسمان ِ پاک ِ نادر و حتی تنفس های نــادِر تر که خطر ِ سرطان ریه را حمل نمی کنند، نیست!

"-کاخ سعدآباد با انبوه درخت هایش رنگ پاییز به خود گرفته و در این تاریکی هم حتی می توان پرواز برگ ها را دید.. -"
نه! این جمله به خوبی توصیف نمی کند عمق این منظره را...

خب، اگر شما در نور خورشید سرد ِ این فصول این منظره را ببینید مسلما متحیر خواهید شد. انبوه درخــتــان تمامـــــا ســــــرخ پوش شده اند، رنگ سـرخ ـی که بی اراده نفستان را بند مــی آورد و حتی جذاب تر از این رنگ ِ وحشی که چشم ها را خیره می کند ؛ جدا شدن انبوه برگ ها در دست باد است!

 

                                                                     در لحظه ای متوقف می شوند

                                                      بالا و بالا تر...                                  و دوباره رو به پایین،

و برگ ها همراه با باد بالا می آیند و بالاتر...                                                     به آرامی سقوط می کنند...


اینگونه من در این فضای آکنده از نم باران پاییزه و آسمانی صـــاف و پر ستاره، با "ماه"ــی که مسحور کننده می درخشد، درک خلقت را مـی اموزم.. و خودتان تصور کنید که طعم کوکایی که بدون هیچ پسوند و پیشوندی مرا مست می کند به این ترکیب اضافه شود چه اتفاقی می افتد!

 

اینگونه من با چنین حالی می آیم و روی وبلاگی که این روز های آخر بازدیدش به صفر مطلق رسیده می نویسم و می گذارم تا آرامشی که هیجان به رگ هایم تزریق می کند به آرامی مفصل های انگشتانم را نرم کند.

تا من بنویسم...!

 

در مدرسه خوش می گذرد، جدا از این که من هر هفته یک روز را حداقل به جرم خوب نبودن حالم در خانه می گذرانم و رسما تا شب می خوابم و دوباره هفته بعدش را بدون خواب می گذرانم ؛ زندگی خوب است! من دوباره در این دبیرستان عجیب و غریب همان دخترک سابق شدم که بدون ذره ای خر زدن نسبت به دیگران معدل A می آورد و تعریف از خود نباشد... ولی من به شدت از این وضع راضیم!

 

سوالی که لاینحل باقی می ماند این است که من با وجود خر نزدن و درس نخواندن و حتی نخوابیدنم چه بلایی سر ساعاتی که می روند و بر نمی گردند می آورم؟


و خب قسمتی از این جواب در دین و خدا است! البته فکر نکنید که می نشینم و این ساعات را به عبادت می پردازم ها.. این ثانیه ها را به خواندن و بیشتر دانستن می گذرانم، عهدی بسته ام در حوضه اعتقادات که تا وقتی نمی دانم تصمیم نگیرم و خوشبختانه روی این عهد مانند دیگر عهد هایم با کفش پرش و جهش و پشتک نزده ام!
"زمان زود می گذرد و به سرعت برای تصمیم گرفتن دیر می شود." در نتیجه من هر مرجعی که باشد را می خوانم و  اندیشه می کنم و دانسته هایم را به چالش می کشم ؛ تا حداقل فردا،
             خشک شدن زاینده رود را به بدحجابی بانوان کشورم نسبت ندهم! :)

 

قسمت دیگر جـــواب در وسیله ای است که گراهام بل (ره) با اختراعش مرا تا پایان عمر مدیون خودش کرد!

تلفن حقا وسیله ی خوبی است، خصوصا در این موارد که لحظه به لحظه دل تنگ می شوم و  ثانیه ای دلم لک می زند برای شنیدن صدای پادشاه غایبم.. آنوقت است که شیرجه می روم روی تلفن و وقتی او با صدای خسته که نشانم می دهد تازه از خواب بیدار شده جواب می دهد برایش شعر می خوانم و می گویم که چه قدر دلم برایش تنگ شده و سه ماه گذشته چرا پس نمی آید؟

به قول خودش من لوس ترین دختر بابایی جهان می شوم در این مواقع.. من ِ خشک و جدی که از حتی از هر لحنی با ذره ای چاشنی لوس کردن خود متنفرم، به پر و پاچه این پادشاه غایب می پیچم و حتی بدتر از پیشولی خودم را برایش لوس می کنم!

و خب او هم همیشه جوابی دارد، کم نمی آورد که... می گوید او هم دلش تنگ شده و من به جرئت می گویم که فقط دلتنگی او را در جهان باور می کنم و ساعت ها با این اختراع نوآورانه موسیو بل حرف می زنیم... از فیزیک گرفته تا اعتقادات دینی و حتی نمی دانم چندمین مدرک فوق لیسانسش را که پریروز گرفت (حساب فوق لیسانس هایش حتی از دست من هم در رفته.).

 

و خب در آن مدتی که با پدر حرف نمی زنم هم احتمالا با گاو نر ِ آناناس صفت بوقی مشغول صحبتم یا علاف وار به دیوار خیره شده ام و اینگونه روز هایم را می گذرانم...

بدون این که اجازه داشتم باشم که به کامپیوترم که یک هفته است که دوباره کار می کند، نزدیک شوم..
و هیجان این بی اجازه های یواشکی،
بی اجازه به خانه برگشتن،
بی اجازه دوباره نوشتن و
بی اجازه رمان فانتزی خواندن است که نبض زندگیم را به صدا در می آرود... :)