زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

ر فـ ـا قـ ـت

خودمان هم نمی دانستیم چرا قدم هایمان را تند کردیم و به سرعت قبل از آن که کسی بفهمد از بقیه دور شدیم.

صبحی آرام...
        
خیلی آرام...

 دست در دست هم... در سکوتی که فقط آوای باد و هم نوازی پرنده ها می شکستش قدم می زدیم...
طوری که حتی صدای خنده ـشان هم پشتمان محو شده بود.

 من با نگاهی رو به آسمان و تک عقابی که با بال های کشیده می چرخید. تو با نگاهت رو به زمین و کفش هایمان که هماهنگ گام بر می داشتند.

حدس می زدم چه شده... چرا آنقدر آشفته ای... خودت میدانستی نیازی نیست بنشینی فـکــت را خسته کنی...

بعضی ها خـــاص اند!

مثل مـــن و تــو؛

ربطی به قدمت دوستیمان ندارد و به این که در هر وضعیتی خاطره ای با هم داریم و چه قدر همـدیگر را می شناسیم و...
تو میدانستی من در هر حال، در بدترین شرایط، در اوج فاجعه، در نهایت حتی در قیامت هم پشتت می مانم و همین بس بود!

ایستادیم... صدای موزیک در گوش هایم طنین می انداخت... من خم شده روی گوشی... تو ایستاده با گوشی در دستانت... در حال خلق یکی از آن صحنه های هنری...
تو در اوج سفیدی؛ من در نهایت سیاهی!
هــر دو زیر ســقـفی از بادبادک های رنگارنگ رقصان...!

ناگهان گوشی را دستم دادی و به سرعت دور شدی! فکری نـامـربوط... به من می گویند مغرور؛ پس تو چه هستی؟

- اولین باری که این آهنگو شنیدم گریم گرفت!

با خنده ای دستانت را به سمت چشمانم آوردم... دستانت مثال خاک برای باران چشم هایم شد...

تو هم خنده ات گرفت و به سرعت دستمالی در دستانم چپاندی... غنیمت بود برایم آن خنده ات! خنده ای دور از طرفداران و سینه چاک هایی که دنبالت بودند؛ فقط با من!

باز پیدایمان کردند...

اما دیگر فرقی نمی کرد بود و نبودشان؛

                    برای مدتی فقط من بودم و تو با آن آسمان آلوده ی تهران زیر پایمان!

به یاد آن روز هایی که روی تاب با هم می نشستیم و به سکوت دیگری گوش فرا می دادیم
:)...