زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

لطفا تا اطلاع ثـــانوی کمی رعایت کنید!

دو هـــفته {شاید هم سه هفته... نظری ندارم!} می شود که این بیماری لعنتی دست از سرم برنمی دارد! آنقدر که مادر فکر می کند به خودم تلقین می کنم که بیمارم و دماسنج سی و نه درجه توهمی بیش نیست. دو هفته می شود که نتوانسته ام چیزی درست حسابی بنویسم و سوژه ها و موضوعات دارند روی مغزم می گندند. دو هفته است که مثل آدم درس نخوانده ام. مثل آدم مدرسه نرفته ام. مثل آدم نخوابیده ام!

دو هفته می شود که هر روز در فکر اینم که چرا زودتر خوب نمی شوم! از بیمارستان و دکتر متنفر بوده ام و هستم... و باور کنید در بیمارستان خوابیدن هیچ تاثیری روی حال ِ من نداشت و آموکسی کلاو ها فقط در حد چهار روز مرا روی پا بند کرد! و سردرد.. گفته بودم از سردرد هم متنفرم؟

 

دو هفته می شود که به زور خبر می دهم و می گیرم.. قهر می کنند که چرا به فکرشان نیستم.. و من هم نمی توانم برای همه توضیح دهم که توی این دو هفته من هر سایه ای را شبیه فرشته مرگ می دیدم که.. دیدید این آدم ها را که هر وقت باهاشان حرف میزنی حالشان بد است؟ بوق ناله می کنند و می نالند و نق می زنند؟

در این دو هفته چنین حس ِ مضحکی پیدا کرده ام.. طوری که خجالت می کشم بگویم، نفسم بالا نمی آید و حالم بدتر از چیزی است که فکر می کنید!

 

اعصــاب هیچ کس را درست حسابی نداشته ام. به زور خودم را آرام نگه داشتم. مثل دیوانه ها خندیدم تا فقط حالِ گَندَم را از یاد ببرم.. نمی شود که لعنتی! یکهو یک جایی به مرز انفجار می رسد آدمی دیگر..! که می بوقـــد به شخصیت طرف مقابل، مرا به ان نقطه نرسانید!

آنوقت همه شده اند برای ِ من سوهان اعصاب، امر و نهی می کنند و می زنند توی سرم که اگر بیشتر مراقب بودی اینچنین نمی شد! لباس بیشتر می پوشیدی اِل می شد! دست هایت را می شستی بِل می شد! میوه می خوردی حالت بهتر بود! سر ِ آزمون ِ مرحله اول ِ المیاد حالت بد نمی شد! تمام زحماتت بر باد نمی رفت! به کلاس هایت می رسیدی!

برو دکتر.. و باز هم برو دکتر و برو دکتر..! {چه آبی از این پزشکان ِگرام گرم شد؟}

انگار که من دوست دارَم که رنگم مثل گچ شود و تنها عامل سرخ ماندن لب هایم تـــرک ها و زخم های ناشی از تب باشد!

هــی در جواب "حالم خوب نیست ها" می گوید بیشتر مراقب خودت بــاش.. لطفا درک کنید! من "بیشتر مراقب خودت باش" نمی خواهم! کمی تا اندکی درک، فهمیدن می خواهم!

 

لــطـفـا درک کنید که من نمی توانم یک ساعت پشت تلفن بنشینم چون ضعف دارم.. لطفا درک کنید من نمی توانم سمت تلفن بیایم چون از جا بلند شدن امری است محال! لطفا درک کنید وقتی دیر جواب پیام های تان را می دهم، قصدم توهین نیست! نمی توانم!

لطفا درک کنید که اعصاب سر و کله زدن با این و آن سر ِ این که چرا مرا تگ نکردی، عکس سه هفته پیشم را لایک نکردی و {-منو دوست نداری؟} {-اونو از من بیشتر دوست داری..} {-چرا اونو قده من دوست داری؟ :|} و ناراحت شدن خانوم ِ ایکس و آقای ایگرگ را ندارم!

لطفا درک کنید وقتی سر ِ مسابقه چیزی می نویسم و لحظه آخر ارسال می کنم و آن بیمار نوشته شاهکار ِ ادبی نیست، دلیل کاملا موجهی دارم! لطفا درک کنید وقتی با این حال فقط به زور آب نبات و آب قند تا ساعت دوازده پشت ِ کامپیوترم مازوخیسم ندارم، مجبورم! مسئولیت قبول کرده ام و باید پایش بمانم! حتی اگر نتوانم به نحو احسن انجامش دهم..

لطفا درک کنید که ماموریت شرکت نکردنم، صرفا از روی عدم ِ توانایی است!

خواهشا بفهمید، من مدتی نمی توانم سفره بچینم و اتاق مرتب کنم و لباس هوا دهم! اصلا من به درک، خودتان ویروسی می شوید!

مسئولان عزیز، تمنا می کنم بفهمید من به بیماری "مسافرت رفتن" مبتلا نشدم! تمام این تعطیلات بیست و دوی بهمن و غیره را یا در تخت خواب عزیزم، یا روی تخت بیمارستان گذرانده ام در حالی که سعی می کرده ام پرستار ِ عزیز و گرام را درک کنم که نمی تواند رگم را پیدا کند! یا مثلا اگر سرم جذب نشد و دستم اندازه توپ والیبال شد عصبانی نشوم و نفس عمیق بکشم!

 

دشــــمــنــان ِ خونی ِ عزیز، گــیرم از دیدن قیافه من حالتان به هم می خورد.. اگر ذره ای شرف دارید، این چند روز صلح کنید! اصلا نمی گویم بیایید عیادت همراه دسته گل و شیرینی! فقط لطف کنید روی اعصاب من رژه نروید بندری نرقصید، برِک دنس نزنید! توهین نکنید به دوستان و اطرافیانم! فعلا من بی سلاحم!

من عقده ای نیستم دوستان! اگر زیاده روی می کنم، یکهو ساکت می شود، یکهو سه چهار ساعت فــک می زنم، فقط حالم خوب نیست، خب؟

 

لطفا تا اطلاع ثـــانوی کمی رعایت بکنید!

اشباع شده از دود

در من،
آخرین نخ سیگار مردی
بر زمین افتاده
همچنان دود می شود...

آخرین نخ سیگار مردی که،
سرطان ریه داشت...

هــم مــرگ

این پِــــچ پِـــچ ِ ها چیست، رهایــَم بـکـنـیـد

مـردم خـبــری نیست، رهایـَـم بـکـنـیـد
 

من را بــگــذاریــد کــه پــامال شود

بازیـچـه ی اطـفـالِ کـهـنـسـال شود
 

مــن را بـگـذاریـد بـه پــ ایــ ان برسد

شاید لَـت و پـارَم بـه خـیـابـان برسد
 

من را بـــگــذارید بــمـیرد، به درَک

اصـلـا بــرود ایــدز بــگــیرد، به درَک
 

من شــاهدِ نـابودی ِدنـیــای ِ منم

بــایــد بـروم دست به کاری بزنم
 

حرفت همه جا هست، چه باید بکنم...

با این همه بن بست چه باید بکنم...



عــلیرضـــا آذر -هــم مــرگ-