زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفید» ثبت شده است

بعدازظهر ها، کـسی ماه را خاموش می کند...

بــرزخــی است میــان لحظه های خواب و بیــداری،
اکوی کهنه ی صدایش تکرار می شنود و تو
خیره به لب هایش
چه می گفت؟
 

می شنیدی،

می شنوی...

اما از درکت خارج است...

و پلاکاردی داغ شده از آفتاب ِ ظهر ِ ساکن ِ تابستان،

در پس ِ خاربن های جولان دِه در پَس کوچه های مست ِ ذهنت،

"گنجایش تمام شده است..."

 

تصویر را می دیدی...
چشمان ِ تب دارت می بینند چهره اش را...

اتاق را...

اما این سایه ها چیستند؟

سایه هایی که پشت ِ پنجره آفتاب می گیرند...

 

بــا هر دَم و بـــازدم،

سکون ذرات ِغبار معلق را بر هم می زند...

و تفکر حول نیستی مطلق،

چرا هیچ نویسنده ای از رقص غبار ننوشت؟

 

دستانت را به دیوار می کشی،
تــعــادل گرمایی کاربردی ندارد دیگر...

گرمای بیمار گونه دستانت را
این دیوار ِ یخ ِ سفید از بین نمی برد...

 

دیوار ِ ساکـــت ِ ســفــیدی که

زیـــرنور چــراغ،

موج مــی زند...

 

در کویــر ِ نامتناهی اتاق،

صدای بـــــاد می پیچد...

 صدای بادی که که از زمزمه های نامفهوم،

خنجر می خورد...

 

و تـَـرَک های هوشیاری ات،

تــَـرَک های افکارت...

بیشتر از ترک هــای زمین ِ این بیایان...

عمیق تر از ترک های لبانت...

فراتر از تـرک های قلــبــت...

دیــوار، سفــیــد، بی روح

هی تو؛
توهین نکن...!
دیوار سفید ِ بی روح هم حرف دارد!
اما،
حرف هایش از زیر یک لایه اشک معنی پیدا می کند...