زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رفاقت» ثبت شده است

مـوسیـو خـرس ِ قـطبی

می خواهم برم ثبت احوال،

شناسنامه ام را روی میز بکوبم و داد بزنم:

-این چه وضعیتی است؟ شــرم نمی کنید؟

 

بعد که آن ها رنگشان پرید در برابر فریاد های من،

بـعد که دو سه نفر آمدند ببینند چه شده

کـه این دخترک ِ بدلباس ِ عصبانی چه میخواهد
من،

از کیفم شناسنامه ی دیگری را بیرون آورم

روی میز بیاندازمش و بگویم:

- این چه طرح ِ مضحکی است برای شناسنامه؟
چرا جایش در شناسنامه من خالی است؟
چرا نامش در شناسنامه ام نیست؟

 

 

آن ها گیج شوند. متحیر شوند.
غلغله ای میان جمع بیفتد.
بپرسند،
منظورم چیست؟ طرح شناسنامه سالیان سال است، اینگونه مانده...

و من بــا اخمی در ابروانم که زخمم را معلوم می کند،
با چشمان ِ هار و درنده ای وحشی،

بتوپم:

-من باید در شناسنامه او باشم... من خواهرش هستم...!

 

 

آن ها پس از مکثی،
بیایند توضیح دهند،
خواهر و برادر را که در شناسنامه معلوم نمی کنند،

گویی با آدم ِ زبان نفهمی طرف اند،

بگویند:

-مادر و پدر که یکی است، واضح است دیگر...

 

 

-آخر مادر پدر هایمان یکی نیستند که!

 

 

و در جواب نگاه های مبهوت،
غرقه در سکوت ناشی از حیرت زندگیشان،

ادامه دهم:

-شاید از یک خون نباشیم...
شاید مادر پدرهایمان یکی نباشند...
ولی به قداست ماه قسم، من خواهرش هستم!

 

صدای اعتراضی از آن پشت در جمع بلند شود و من توجهی نکنم.

-خواهرانه... با تمام وجود دوستش دارم!

فراموشش نمی کنم،

اما چه تضمینی هست،
که فردا،
در دعوا،
نگوید دیگر مرا نمی شناسد؟
نگوید خواهری به این نام ندارد؟

 

-برو بابا!

 

آنوقت من ادامه می دهم.

-نامردی است...
فردا که ازدواج کرد چه پس؟

دیگر هیچ "ما"یی وجود نخواهد داشت...

آنقدر درگیر زندگی مشترکش می شود،

که برادر خونی  ِخود را از یاد می برد...

چه رِسد به من...

کتاب اجتماعی می گفت،

هنگامی که وجه اشتراکی نباشد،

هیچ گروهی پیدا نخواهد شد!

 

 

-خانوم، بفرمایید بیرون! مردم منتظرن!

 


-نامش را بزنید این جا،

نگاه کنید...

درست همین جا!

بگذارید وجه اشتراکی به یادگار بماند...

بگذارید من، تنها خواهرش باشم...

بگذارید به شریک زندگیش،

در جواب این که چرا، آنقدر به پایش می پیچم
با غرور بگویم خواهرش هستم...

با مدرک!

 

 

- بله... لطفا! این خانوم، مثل این که حالشون خوب نیست!

 

 

-التماس می کنم...

فردا اگر از دست دادمش...

تقصیر شما است،
که نکردید، به سادگی،

نامم را در شناسنامه اش بگذارید...

به پای شما است...

به پای شما است...

 

 

پاره ای از تفکرات حول یک موسیو خرس ِ قطبی ِ دوست داشتنی با کراوات، روی دیوار

من می روم و شایعات می مانند...

درخشش شبنم صبحگاهان نبودم، درست!

لبخند آفتاب بر چمنزاران سبز هم نبودم، درست!

من حتی نسیم سحر نبودم و بویی از شکوه سپیده دم نبرده بودم...

                                                                         باز هم حق با شـــمـاست، درست!

 

ولی الحـــــق که شما هم ذره ای انصاف نداشتید،
                                           حتی مرا ندیدید ؛ با آن که من هیچ وقت در سایه ها پنهان نشده بودم...!

 

همواره زیر نور ماه، همواره پیدا...
                                مرا ندیدید و از روی رد پاهای برهنه ام که روی زمین مانده بود داستان ها نوشتید و شعر ها گفتید و آتـــش زدید یادگار هایم را...

 

زخم پاهایم زمین پشت سرم را سرخ کرده بود،

                     قطرات خون را به دستانم نسبت دادید...

 

بخت بدم را به دل هایی که شکستم مرتبط و با این فلسفه بافی ها مرا از آنچه بودم گنه کار تر کردید...!

 

حقا که این انصاف نبود، نام این رفتار شما بر وزن عدالت نبود!

کفشی ندارم که بگویم بیایید با کفش هایم راه بروید، ولی همه تان به چالش پابرهنه گذراندن جاده دعوت شده اید..

تا شاید، درک کنید کمی..!

 

من سکون نیمه شبم و نوازش ماهتاب،

من و دنیای سیاه و خاکستری...

 

بی تاب دوباره به خود نگاه می کنم،

دستانم به خون آلوده نیست،

قلبی را نکشسته ام...


بنشینید و برچـــســــب بزنـــــــیــــــد! بــــرایم بدون ذره ای شک در دلتان، بدون ذره ای احــساس گناه و ناراحتی، خروار خروار نـــام بگذارید! بـــــــه اعماق همان جهنمی که مرا از آن می پندارید...!

مگر من با این پسوند ها و پیشوند های بی اساس تغییر می کنم؟

 

اما با وجود تفاسیر بی انتهایتان و ترسیم چنان دیوی از من، چه کسی جرات می کرد نزدیکم بیاید؟

چی کسی آنقدر نفرت در دلش جمع نشده بود که بیاید و ببیند؟! تا شاید بفهمد ماجرا آنچه شنیده نیست!

 

 فقط او، با وجود دیوی که برایش از من ترسیم کردید نزدیکم آمد..

نترسید، رد پایم را دنبال کرد و دید ؛ فهمید!

شنید و درک کرد..!

 

و شد دوست ِ ساحره پر از شیطنت پاک من..

و شد اثبات وجود کسانی که هنوز هم چشم هایشان بینا است...

ســاعت ِ جــیــبـــی

تلــیک، تالاک!

همیــشــه از ایــن ساعت های جیبی دوست داشته ام، جــالــب اند و مرموز.. گویی خاطرات تمام لحظاتی را که حمل شده اند با خودشان حمل می کنند. به واسطه همین ویژگی جالبشان است که اگر با خاطره شیرینی رابطه مستقیم داشته باشند غیر قابل دل کندن می شوند. می شوند شئ ای قیمتی و با ارزش که در همه لحظات یک جور دلگرمی می بخشد. احتمالا به همین دلیل بود که من بــا آن سردردی که نفسم را بریده بود و بدن دردی که مچاله ام کرده بود هر سه ثانیه یک بار ساعتم را باز و بسته می کردم. احتمالا از خارج به نظر شبیه یک تیک عصبی بود، ولی هیچ کس نمی دانست این تلیک کردن ِ آرامـَـش چه قدر به من آرامـِـش می بخشد.


تلــیک، تالاک!

نــقش ِ جهان، اصفــهان.
من ِ متنفر از خرید در بازار دور مــی زدم صرفا به علت بودن بـا این نخبه های خرخون ِ جلوی کلاس و مسخره بازی هایشان و خــب.. تــلــپ شدنـــشـان در هر مغازه، طــرح دوستی ریختن با تمامی فروشـــنــده ها و آشنـایی با تمامی مغازه داران در عـرض فقط سه روز. به جرئت می توانم بگویم که بهترین خرید کردن ِ تمام زندگی ِ من بود خرید آن سه روز، طوری که حتی بخش سخت و وحشتناک سفر، سوغات گرفتن، هم شیرین شده بود.

اما خــب آن لحظه ای که از پشت ویترین این ســاعت را دیدم یک لحظه کپ زدم. انگار می دانستم این ساعت مطلقا برای من طراحی شده، فقط مناسب دست ِ من... فقـط مناسب ِ ذهن ِ من... فـقـط و فقط مال ِ من!

تــلیک، تالاک!

دستم را روی طــرح برجسته اش می کشم و ناخودآگاه لبخند می زنم به یاد ِ آن همه چانه ای که سرش زدیم و در نهایت دو ساعت جیبی دیگر همراهش خریدیم. لازم نــــیــــســـت نگاهش کنم تا بفهمم چه شکلی است. بــرج ایـــفــل زیبایش، سوغاتی اصفهانی ِ من. چه تضاد عجیبی! :)

دو ساعت ِ دیگر هم زیبا بودند. طرح های شــان سنگین تر بود و به جایش از بار ِ مدرن بودنش کم شده بود... مطمئنم آن ساعت ها هم الآن در نزدیکی صاحبانشان اند! :)

چشم هایم را باز نمی کنم، حتی سرم را از روی پاهایم بر نمی دارم. نور ِ پشت ِ پلک هم سر دردم را تشدید می کند! و من از این شرایط هم خاطره دارم...

تیــلــیک، تلیک!

قـــطــار، اصفهان-تهران

و خـــدا می دانست من چه قدر مریضم. شاید به خاطر دویدنمان زیر ِ باران بود، شاید به خاطر ِ نداشتن ِ پتو، شاید هم به این دلیل که سه شب بود که کمتر از یک ساعت خوابیده بودَم و همین حالم را چنان بد کرده بود. شاید کسی خوب متوجه نشد که من آنقدر تبم شدید است که هیچ چیز را نمی فهمم.. همین تب شدید تمام ِ خاطرات ِ آن شب ِ بیمار را پس زده، اما هنوز هم چــهــره نگرانـــش در یادم است و آنگونه مادرانه خواباندن ِ من و رفتن به دنبال قـــرص در زمانی که هیچ کس هیچ انتظاری ازَش نداشت و می توانست برای خودش برود و چند خاطره شیرین از قطار در راه برگشت برای خودش ثبت کند.
و من در آن جهان ِ تب دار نگرانی اش را حس کردم و خب.. زیبا ترین حس دنیا است که بدانی در این ناخوش احوالی هم کسی پشتت مانده. همین خاطره آن شب ِ تلخ را تا این حد شیرین کرد!

تیلیک، تالاک!

 هیچ کس نمی داند چه قدر دلم برایش تنگ شده. جای فوق العاده ای قبول شد، "ابوریحان". اکنون در یکی از به نام ترین دبیرستان های دخترانه درس می خواند و می توانم بگویم جایی حتی بهتر از دبیرستان های ما و صد البته کمی سخت گیر تر...
زرافــه گردن دراز نیز همینطور، الحق که جای بدی قبول نشد. "سلام" قبول شد {یکی از زیر مجموعه های مدارس انرژی اتمی!} ، از نوع ونــکــش و نامرد نکرد کمی اینورتر بیاید و "سلام" از نوع فرمانیه ثبت نام کند تا با هم باشیم. البته حق داشت. راهش دور می شد. سمور ِ سکته ای دیوانه چشم رنگی خودمان هم آزمون "خرد" را داد و قبول شد. نابغه ریاضیات ما در مصاحبه شکست خورد و آخر سر به "سمیه" رفت. جای بدی نرفت ولی خب خودش از دبیرستانش راضی نیست و حال آسان گیری مدرسه اش را با کلاس های مختلف ِ المپیاد و ریاضی و عربی ِ تیزهوشان و فیزیک ِ پیشرفته جبران می کند.
دلــم برای همه ــشـان تنگ شده، درس خواندنشان، شیطنت هایشان و کول کردن یک کوله پشتی پر از جایزه و لوح تقدیر به خانه، همراهشان و..

تلــیک، تالاک!

کسی از من می پرسد که حالم خوب است یا نه.. و من به فکر فرو می روم که آن ها نمی پرسیدند. خودشان می فهمیدند و ناخودآگاه آهی می کشم..
هنوز هم نمی توانم بری هزارمین باز آرزو نکنم، که کاش فقط بودند...!



خرخونـای نـــخــبه جلوی کلاس

هی تو، زرافه گردن دراز ِ خال خالی ِ جهش یافته،
بدون تــو و سمـــور سکته ای و اون گــاو ِ نــر ِ آناناس صفت ِ بوقی...
من
   چی
        کار
           کنم؟


زرافه گردن دراز،
کی قراره سر ِ من غر بزنه دیگه و تو مدرسه بگه چرا درس نمی خونی؟
کی قراره منو به زور بفرسته پای تخته؟
کی قراره شیش ساعت بشینه در مورد ستاره ها و یونان باستان و نظریه های فیزیک بحث کنه؟
کی قراره باهام بیاد روی سقف قلم چی و از این پشت بوم به اون پشت بوم بپره؟
کی قراره تو سفر با صدای تریلی هم بیدار نشه و تا یه سال بشه سوژه برا خنده؟
کی قراره باهام بیاد زمینای آتی سازو متر کنه؟
یا کی قراره با من بشینه و با تلسکوپش تو خونه ملتو دید بزنه؟

ســـمــور ِ سکته ای دیوونه چــشــم رنگی،
من دیگه واسه کی خوابامو تعریف کنم؟
با کی توی حیاط مدرسه بدون کفش بدوئم؟
به کی زل بزنم و اون یهویی ذهنمو بخونه و متلک بپرونه در مورد ذهن مشغولم...؟
با کی بشینم سی پلاس پلاس بخونم و اچ تی ام ال یاد بگیرم؟
دیگه کی تو سفر میره ساعت نه توی تخت خواب و لاک پشتی تا صبح می خوابه و جفت پا رو مخ همه راه میره؟


گـــاو ِ نــر آناناس صفت ِ بوقی ِ سه بیب،
من با کی بشینم رمانای چرت و پرت ِ ایرانی بخونم تا ساعت دوازده و نیم شب و هی مامانو بپیچونم که آژانس الآن میاد؟
دیگه با کی دل و روده ی کتابارو بریزم بیرون؟
با کی بشینم طرح رمان بنویسم؟
با کی بشینم دعوای دینی بکنم؟
به کی بگم که از ماهی می ترسم و اون درکم کنه؟
با کی از پسرا سوژه خنده بسازیم و هر شیش ثانیه یه بار ریپیت کنیم همشو؟

اکیـــپ ِ یــه ساله مــن.. یکی از بهترین سالای عمر من توی مدرسه بود با شماها! :)

مــرســی که تو این یه سال که من در حال سقوط بودم، چنان هوامو داشتین که این همه خاطره خوب دارم... از مدرسه، با شما ها :)

داداشــی... خیلی خوبه که هستی :)

همینطوری...
متن حرف زدنم با داداشم بدون ذره ای ویرایش...!
که نشون بدم، بهترین داداش ِ دنیارو دارم! :)

"دوستــای دیـــوونه! :)"

دوستای دیوونــه بایــد مثه من و تو بــاشــن...
بــایــد هر سه شنــبــه قبل از کلاس ریـــاضـی خوراکیـــاشونو یــه گوشه قــایم کنن که کسی نپـــیچونتشون... بـــرن دم در مدرسه تو اون شلوغی که هر کس داره یــه طــرف میره و کسی حواسش نیست، مسابقه بذارن تا ســـر کوچه...

آدمــای دیوونه باید بلد باشن، بدون این که ببازن از روی سکو بلنده ی توی پیاده رو بپـــرن! رسیــدن سر کوچه هم حتما باید از یه نفر بــشنون:
-
اِ باز شما دو تا دیوونه کلاس دارین!

بــعــد تا سی بشمـــرن یـــکم تو ســـر هم بزنن و یــهــویی برگردن سمت مدرسه... اینــقـــد سریع بدوئن که رفتگری که اونــور مشغول جمع کردن برگا بود رنگش بپره و خودشو بچسبونه به دیوار! اونقـد بالا بپرن که فقط یکی از برگایی که رفتگر نارنجی پوش جمع کرده بود  اون وسط پیاده رو تکون بخوره...
اونوقت رفتگر یه نفس راحت بکشه و این دو تا دیوونرو نگــا کنه که مقنعشون افتاده و هنوز میدوئن تا قبل از این که درا بسته بشه برسن به مدرسه!

دوستــای دیوونه باید تو همه دیوونه بازیا پشت هم بمونن! اگه نمونن دیگه نه دوست میشن.. نه دیوونه!

مثــلــا توی یه روز آفتــابی گــــــرم ِ گــرم وقتی برگشتیم مدرسه، تو بگــی:
-
آنــوش من دلم چمن می خواد... چمن خیس...

بعد من که همینجوری زل زدم بـه آسمون جواب بدم:
-
آره... بعد پابـرهنه بدویی...

بــعــد تو چیزهایی در مورد مدرسه قبلیت و دوستا و دلتنگیت بگی و من یـِـهو بگم:
-
میتونی فک کنی این آسفالتای زشت مدرسمون چمنه... پایینو نگا نکن... بوی چمنو حس مـی کنی؟ :)

تو لبخند بزنی و قیافه همیشه :D ــت روشن بشه و بگی:
-
ولی پابرهنه که نیستیم...

و چند دقیقه بعد من و تو کفش به دست، طول مدرســرو دنبال هم بدوییم! :)

آدمــــــای دیوونه معمولا همدیگر رو درک می کنند. مثلا من و تو هر دو می دونیم که وقتی بدون چتر زیر بارون می دوییم می تونیم تــو دل یه آرزو کنیم و آرزومون زودِ زود براورده میشه! این طلسمای آسمونی که همیشه بین خودمون میمونـه...

من و تو خوب میدونیم که پریدن توی چاله های آب بارون اصلا کار بدی نیست... و خیس کردن همدیگه با این آبـا تازه صواب هم داره! خــعــلی کارِ خوبیه اصــن! ^_^

دوستـــای دیوونه باید تله پاتی داشته باشن... باید یه لحظه همدیگرو نگاه کنن و یهو یکیشون بگه:
-
تو که اصن به اون فکر نمی کنی!

و اون یکی قیافه تو هم و متفکرش باز بشه، دیگه لباشو نجوئه و جواب بده:
-
من که اصن بهش فکر نمی کردم! :دی

یه سوال...!
دیــــوونگی محض... قبل از من و تو و دیوونه بازیامـــون اصن معنی داشته؟  :)


یـکـم از دیــوونه بازیامون... رو میز مدرسه!

ر فـ ـا قـ ـت

خودمان هم نمی دانستیم چرا قدم هایمان را تند کردیم و به سرعت قبل از آن که کسی بفهمد از بقیه دور شدیم.

صبحی آرام...
        
خیلی آرام...

 دست در دست هم... در سکوتی که فقط آوای باد و هم نوازی پرنده ها می شکستش قدم می زدیم...
طوری که حتی صدای خنده ـشان هم پشتمان محو شده بود.

 من با نگاهی رو به آسمان و تک عقابی که با بال های کشیده می چرخید. تو با نگاهت رو به زمین و کفش هایمان که هماهنگ گام بر می داشتند.

حدس می زدم چه شده... چرا آنقدر آشفته ای... خودت میدانستی نیازی نیست بنشینی فـکــت را خسته کنی...

بعضی ها خـــاص اند!

مثل مـــن و تــو؛

ربطی به قدمت دوستیمان ندارد و به این که در هر وضعیتی خاطره ای با هم داریم و چه قدر همـدیگر را می شناسیم و...
تو میدانستی من در هر حال، در بدترین شرایط، در اوج فاجعه، در نهایت حتی در قیامت هم پشتت می مانم و همین بس بود!

ایستادیم... صدای موزیک در گوش هایم طنین می انداخت... من خم شده روی گوشی... تو ایستاده با گوشی در دستانت... در حال خلق یکی از آن صحنه های هنری...
تو در اوج سفیدی؛ من در نهایت سیاهی!
هــر دو زیر ســقـفی از بادبادک های رنگارنگ رقصان...!

ناگهان گوشی را دستم دادی و به سرعت دور شدی! فکری نـامـربوط... به من می گویند مغرور؛ پس تو چه هستی؟

- اولین باری که این آهنگو شنیدم گریم گرفت!

با خنده ای دستانت را به سمت چشمانم آوردم... دستانت مثال خاک برای باران چشم هایم شد...

تو هم خنده ات گرفت و به سرعت دستمالی در دستانم چپاندی... غنیمت بود برایم آن خنده ات! خنده ای دور از طرفداران و سینه چاک هایی که دنبالت بودند؛ فقط با من!

باز پیدایمان کردند...

اما دیگر فرقی نمی کرد بود و نبودشان؛

                    برای مدتی فقط من بودم و تو با آن آسمان آلوده ی تهران زیر پایمان!

به یاد آن روز هایی که روی تاب با هم می نشستیم و به سکوت دیگری گوش فرا می دادیم
:)...