زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

صلح؟!

تضاد می آفرینم. خط قرمز میشکنم، رد می کنم. لعنت بر آنان..

می شود یک فنجان چای بریزم؟! تو لبخند بزنی.. تشکر کنی..

بی خیال انتقام شده ام.. از خستگی.. مدت ها است از همه زده ام.. انتقام هم رویش.. بی خیال تو شده ام.

می شود در خانه نور باشد؟!

فحشت دهم؟! که چه؟! خوردت کنم؟ چه می شود..؟! تنهاییت را بکوبم..؟ شخصیتت را؟ چه به من می رسد..؟! دروغ هایت را جار بزنم..؟! این را می خواهی؟

می شود خانه گرم باشد..؟!

- دخترک در خانه معروف است... -
دخترک «دوست داشتنی» داشت.. ولی لامصب «دوست داشتنی» اش را چند بار دید آخر..؟!
- دوبار؟!-
با پادشاه غایبش..

می شود صدای خنده بیاید؟

سوهان روح می شوی.. و من می بخشم..

دروغ می شوی..
و من می بخشم..

ضربه می زنی.. و می بخشم..

- شکر؟!
چای را تلخ می نوشی..

نگاه کن.. سر جنگ که نداریم!

تو همه چیزدان و من نادان..
من زیر آقای ایکس نالان..

 تو اوج منطق، نماد شخصیت و ثبات..
تو تحصیل کرده و پرواز از داهات..

تحجر هم که صفتی خوب است..
افکار نو هم در این جامعه دود است..

سر جنگ نداریم که..

مدال می دهند بر تحمیل عقایدت
جهانی خواهد نوشت از فوایدت!

سر جنگ نداریم که..

منم که جامعه را فاسد می کنم..
ملت را تهی از تصمیم راسخ می کنم..

من صرفا بر س-ک-س می کنم فکر
تو اوج هنر و طبیعت بکر..

تو گذشته و من حالا
تو نشانه افکار والا!

من هم که قافیه ردیف نمی کنم.. وزن هم دارد ابیات بالا!

سر جنگ نداریم که.. 

می شود جای خالی نباشد؟!
همه باشند..
خنده باشد..
نور باشد..

 

 

خشم شب

به نظر من احساس بدبختی و دپرشن از نوع حاد {حداقل در جنس مونث} به چندین مرحله نامساوی تقسیم می شود! مرحله اول را شوکیدگی نامیده اند. شوکیدگی مرحله ای است که شوک های مختلف به انسان مذکور فلک زده وارد می شود و او نمیداند چه واکنشی به اینهمه شوک متوالی و دردناک بدهد.. نتیجتا نفسش در نمی آید و با حالتی همچون پرفسور تریلاونی هنگام پیشگویی هایش به دیوار سفید خیره می شود و هر از چند گاهی ویبره رفته و هذیان می گوید!

 

مرحله دوم مرحله باکتریزیالیسم بی هوازی حاد نام دارد. در این مرحله انسان فلک زده در سرازیری احساسی خاصی قرار گرفته؛ هر روز بیست تا سی عدد جعبه دستمال کاغذی تمام کرده؛ از بیست و چهار ساعت بیست و دو ساعتش را در حمام زیر آب می ماند تا کسی نفهمد چشم هایش به چه دلیلی سرخ است. اطراف خود را تاریک کرده و به نور واکنش عصبی نشان می دهد. کم غذا می شود و ترجیح می دهد در لاک خودش باشد.

در حاد ترین گونه این وضعیت روحی انسان مذکور از ته دیگ سیب زمینی هم گذشته و نمی خوردش!! در صورت مشاهده چنین وضعیتی حتما یک چشمتان روی انسان باشد که احتمال خودکشی هم درش وجود دارد!

به دلیل شباهات رفتاری انسان در این مرحله با باکتری های بی هوازی در اعماق اقیانوس ها با این واکنش روحی چنین نامی برش نهاده اند.

 

و اما مرحله سوم که از تمامی مراحل گذشته خطرناک تر است نامی ندارد. توضیح و تفسیر خاصی در هیچ مقاله ای نیز. این مرحله خاص و حاد و خطرناک تفاوت مهمی با دیگر مراحل دارد. تفاوتی که موجب ایندموضوع شده که هیچ دانشمندی نتواند تحقیقاتش را روی آن کامل کند. این مرحله واگیر دار است! هیچ دانشمندی پس از صحبت با انسان های این مرحله سلامت عقل خود را به طور کامل به دست نیاورده. 

این مرحله که ما خود نام آن را خشم شب می گذاریم -چون اطلاعات ما در موردش همچون اطلاعات وایکینگ ها در "هاو تو ترین یور درگن" در مورد این اژدهای خاص و خطرناک است- با شوکی روحی روانی هنگامی که آدمی در فاز دوم مراحل است شروع می شود. شوک مربوطه باید به قدری عظیم باشد که انسان مذکور به درجه ای بالاتر برسد و احساس کند دهانش از تمامی لحاظ سرویس است!

آن وقت شروع به تغییر می کند! از موزیک های بی کلام و فضاهای تاریک وارد می شود به محلی شاد و فریاد زنان می خواند:

- بیا با هم برقصیم! از خرسا نترسیم!

      بیا با هم بخونیم تا وقتی جوونیم!

در مورد دوازده فرزند گیاهی اش که از قضا تمامشان گوجه فرنگی اند و در کوهستانی قدیمی زندگی می کردند و توسط پدرانشان آبیاری می شدند سخنرانی می کند و همراه با خواندن آهنگ "امشب شب مهتابه" روی پیانو "روو روو رو یور بوت.. جنتلی آن ده ستریم!" می نوازد..!

 

از پنجره هم نوازی اش با خودش و اژدهای درونش را چنین به پایان می برد:

- تو اون خرس خبیثی! 

           که سر تا پا غروره!

و روی تمامی این حرکات نقشه قتل چندین و چند نفر را طراحی می کند! در این مرحله نزدیک بودن به این آدم خطرناک است. و توصیه کاملا تخصصی متخصصان ما:

در صورت مشاهده آدمی با چنین شرایطی برای سلامت عقل خود در اسرع وقت دم خود را روی کولتان بگذارید و صحنه را ترک کنید.

 

پ.ن: بنده همراه با آتیشه جان دیشب در چنین شرایطی به سر می بردم.

پ.ن۲: شخص شخیص بنده از همین تریبون اعلام می کنم که هرگونه به رو آوردن و یاداوری حرف های دیشب ما حرام است! همین و بس!

پ.ن ۳: هر کس یادآوری کند توسط باز هم شخص شخیص بنده گزیده می شود ^.^

من خود را نمی بخشم.. تو را هم!

نمی توانم ببخشمش..!

من گفتم برایش جانم را می دهم.. من در رفاقت از همه زندگیم گذشتم.. از سلامتیم تا محبوبیتم..

وقتی شاد شد، شاد شدم. وقتی غمگین بود پا به پایش گریه کردم. من با موفقیت هایش از ته دل خندیدم! هر بار که زمین خورد.. ازپای افتاد.. بلندش کردم! دستش را گرفتم.. مراقبش بودم، گرچه نمی دیدم. پشتش بد گفتند و من خواباندم در دهانشان..! انگیزه اش، هدفش، زندگیش را برایش ساختم!

منت نیست این ها..

دوستش داشتم و دارم و خواهم داشت..

من عشق ورزیدم.. بدون انتظار از او.. و چشمم را بستم..!

ندیدم حسادت را..

بی خیال سوم شخص..! بیا با هم صحبت کنیم.. فقط من و تو!

آخر عشق من.. حسادت به که؟ به من..؟! چرا جانا؟! چرا در چشممان.. در چشمم نگاه کردی و اینچنین نقش بازی کردی؟!

با موفقیت من خوشحال نشدی.. دیگرانم را نپسندیدی.. نتوانستی دوست داشته باشی دوست داشتنی هایم را..

من چشمانم را بستم.. بر روی تحقیر شدنم.. چرا؟!

شاید چون ما هر چه قدر هم ادعا کنیم.. بگوییم بی نیازیم.. کسی را می خواهیم..! 

بحث این نیست که دوستت ندارم.. فقط دلگیرم! حق حسادت نداشتی.. حسادت به من یکی را نداشتی.. من برایت قلاب گرفتم. با انتخاب خود شدم یارت برای رسیدن به اوج.. با من به اینجا رسیدی..

من رساندمت با آسمان ها..

چرا فقط هنگامی که من پله ای پایین ترم لبخند به لب هایت می آید از بالا آمدنم..؟! چرا اینهمه مدت.. حبس حسادت؟!

چرا به من..؟!

نکاه کن دلگیرم..! دلگیرم از تلاشت برای کوبیدنم پشت لبخند های دندان نما.. دلگیرم از آن همه خورد شدنم.. دلگیرم از آن که می دانی می توانم و نمی گذاری جانم.. که مرا پایین نگه می داری.. که یک وقت نبینند مرا..

عزیزدلم.. مگر اسم این رابطه رفاقت نیست؟! مگر من رفیق نیستم؟!

من تو را با خود می کشم.. وقتی می گویی برایم اهمیت قائلی.. آنوقت من، این آنوشا نام، برایت بهتر است عزیزدل.. برای خودت بهتر است تا آن چیزی که می خواهی نشانم دهی..

دلگیرم.. می دانی؟

بین خودمان باشد...

دلگیرم و خودم را هم نمی بخشم با این حس انتقام و لبخندم.. لبخند از سر دیدن اینکه خرد می شوی.. حقیقت را در صورتت می پاشم.. می بینم حقیقت از کمر خم می کند تو را... می بینم رسیدی به جایی که من سالیان سال پیش رسیده بودم..

و تو با دروغ مرا می کوبیدی.. من با حقیقت..

حس دردناکی است.. درد شیرینی است دیدن زجر کشیدنت با کلماتم..

من خودم را نمی بخشم... تو را هم..

هیچ زنی زن به دنیا نمی آید بلکه زن می شود!

کاملا واضحه که گذاشتن تمامی کار ها برای دقیقه نود و نه در ثانیه های پایانی عمل نابخشودنی و بسیار بسیار شرم آوریه :|

و من هر سال بعد هر مسابقه.. تایم تحویل پروژه.. کوئیدیچ (!) و غیره ای به خودم میگم ایت واز ده لست تایم.. و به خودم باز هم قول میدم دیگه تکرارش نکنم و صحنرو شاد و خندون به سوی غروب خورشید ترک می کنم.. با نیش باز به خاطر اینکه یه کار درست تحویل دادم!

 

و من باز هم اینجام :|

 این سناریو داره دوباره تکرار میشه! در آخرین روز تحویل مقاله، در حالی که حداقل تا دو ساعت دیگه باید کارم تموم بشه تا ویرایشش کنم، تازه تونستم کتاب جنس دوم رو تموم کنم و فقط نیم صفحه نوشتم! و کاملا درست حدس می زنین! دارم به خودم میگم که من دفعه دیگه زودتر شروع می کنم!:|

 

پ.ن: افکار سیمون دوبووار قابل تحسینه.. و حتی به موج سوم فمینیسم ترجیحش میدم..!

پ.ن۲: من عاشق این جمله شدم :دی

یک زن بدون مرد، مثل یک ماهی بدون دوچرخه است!:دی

پ.ن۳: جمله اون بالارو نیز بسی دوست مندم ^.^

پ.ن۴: به علت فراخیت نویسنده پاک شد!

پ.ن۵: Help!!

 

ویرایش اول:

به کمک روباه جان این پروژه پایان یافت ^.^

میم

در دستانت جان دهم..

ببینی،
رفتنم را..
بی فروغ شدن چشمانم را‌..‌
و شانه هایت بلرزند..
نگرانیت از چیست؟!
هیچ کس از راز کوچکمان خبردار نیست..
بگذار فکر کنند مرد که گریه نمی کند..
لازم نیست بدانند..
درخشش اشک هایت را..
رنگ چشمان ترت را..

می دانمت!
مرا روی موج ها نمی گذاری!
خاکم را به دست باد نمی سپاری..!
دیدن آتش گرفتنم؟ خاکسترم؟ نه.. 
نمی توانی..

بردن منی که دیگر نیست،
به اوج هفت آسمان..
اعتمادت به ابرتیره.. 
به باران.. ستارگان..!
-هیس.. نکن.. "رازمان"..!-

می روی کنار ماه،
می نشینی با بغض و آه..
رهایم می کنی..
با صدایی از ته چاه..
وداع می گویی مرا..


از آن پس..
هر شب سرت را بالا می گیری..
 مرا می بینی..

جهان تغییر نخواهد کرد..
زمان بازنخواهد ایستاد..
آسمانت به رقص ادامه خواهد داد..
اما..
من می شوم ثابت سماوی...
دخترکی می شود محور چرخش ستارگانت..
ستاره مجلس آسمانت..

و اگر روزی ندانی،
که بیایی یا نیایی..
کمی درددل بخواهی..

بی خیال فاصله ها..
عرش تا فرش و نرسیدن و راه..
دخترک بی فروغ زیر نور ماه،
نشسته در انتظارت.. 

باز هم تو و عشق و کویش..
 باز هم تو خیره به رویش..
هنوز هم دوستش داری..
آن چشمک کم سویش..

از یادت نخواهم رفت..
عشق نبوده..
دوست داشتنی ساده..
تا
تو
هر شب
دل
ت
ن
گ
شوی..
دوست داشتنم...
دوست داشتنت..
پاک نخواهد شد!