زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

مـفــصــل های سیمانــی

بنویس و آرامــــــَـــــم کن،
                          بنویس و سکوت مرا با موسیقی بی نقصــــت جبران کن...
من و انگشتانم لال نشسته ایم و در این فضای مجازی به دنبال آرامش و یک لبخند، هر چند محو، ساعت هایمان را می گذرانیم!

راستــش را بــخـــواهی، کلماتِ مَن دیـگر با هیچ قـلـمـی جاری نمی شوند. هیچ مرکبی جز خون، در ظلمت این شب های بدون مهتاب‌، بار لغات ِ ویران کننده ام را تحمل نمی کند.

راستــــش را بخواهی،
 این سَد ِ سکوت، شکسته نمی شود.

هیچ جمله ای رنگ ندارد دیگر. هیچ جمله ای از این خط های حک شده بر روی این صفحه قابل دیدن نیست. نامرئی شده این بند های سرد ِ آتشین...

در پس زمینه سیاه ِ جــــهــــان، نمی توان با جـــوهر مــشــکــی نوشت و دیده شد...

   این انگشتان سکوت اختیار کرده اند. این انگشتان از نـــــــــنوشتن ها و خودسانسوری های مــطــلق دلگیرند، اعتـــصـــاب کرده اند!
من و این انگشتان ِ لال... چه بگوییم دیگر؟ چگونه بگوییم؟
   این روز ها در پس افکارم لحظه به لحظه زندگی به خطوط نثر بی پایان مبدل می شود و کلمات یک به یک، ثانیه به ثانیه پشت هم قرار می گیرند و سطر به سطر افکارم را می سازند...
 
ولیکن چه سود؟
این رقص دو به دو واژگان، در دست باد به فراموشی سپرده خواهد شد. این روز ها زیر ِ سالیان سال ِ پیش رو دفن خواهند شد و کسی دیگر به یاد نخواهد آورد،
که در روزی، جایی، کسی حرف داشت و سکوت کرد...

رگـــــبــــار نـــقره ای رنگ ِ پایـــیـــزی

روی تمامی زندگــیــــم را خـــاک گــــرفـتـــه بود و من، هیچ تلاشی برای پاک کَردَنَش نمی کردم. چَشمانم سو نَداشت دیگر، نمی دیدم که آرزوهایم زَنگ زَده و روی چشمانم تاری از بی تفاوتی ها تنیده شده.

روز ها می گذشتند و در افکار من جایی برای بهتر بودن وجود نداشت ؛ هیچ راهی برای بالا رفتن نبود، آرزویی برای رسیدن حتی...
روز ها می گذشتند و مـــن به آســمـــــــان چـشـم می دوختم، اما نمی دیدمَش، بــه شکوه مـــاه قَسَم مَنی که به آسمان چَشم دوخته بود هیچ تَصوری از رنگ های سـرخ و بنفش ابر ها دم غروب نداشت...
روز ها می گُذَشتند و مَن با اَشک هایی که هیچ وقت جاری نمی شدند بال های طلایی رنگ فرشته ام را سیاه می کردم... لبخندش را کمرنگ... خودش را خسته تر...

پنجره باز بود، پرده زیر باران عاشـــقـانه با نسیم می رقصید و من در نهایت بی رحمی پنجره را می بستم. ستاره ها در آسمان بودند، هلال ماه بر صحنه ناظر بود ولی من پشت به جهان دفترم را خط خطی می کردم...

روز ها می گذشتند و لایه ی گرد و غبار نشسته بر زندگیم ثانیه به ثانیه ضخیم تر می شد. روزمرگی داغان کننده من، تــــار مــی تنید بر روی چشم هایم... 

تــا به این لحظاتی که باران شروع شد. این باران سرد پاییزی...
و حال من زیر باران ایستاه ام، با جوراب های رنگ وارنگ خیس و این موهای کوتاه خیس تر. من زیر باران ایستاده ام و باران لحظاتم را طاهر می کند... و نور ماهی که از پشت این پرده ابر ها همچنان خودش را به من می رساند، به چشمانم بینایی دوباره می بخشد...

آذرخشی روی آوار های رویاهای دیروزم آتش امید را روشن می کند...

روز ها می گذشتند و به طور عجیبی هنوز هم روز ها می گذرند...
ولی، باور کنید که من باور دارم، فردایی وجود دارد! :)

این شب های ابری

لعنت به این بی خوابی ها در اوج خستگی،
لعنت به کابوس ها،
لعنت به سردرد های شبانه،
لعنت به این بالش خون آلود.
لعنت به این شب های ابری...

چشمانت را می بندی در انتظار رویایی ترجیحا شیرین، کابوس است!
آن ها را باز می کنی در انتظار رهایی از ترس، باز هم کابوس است!
و آخر سر چشم هایت نیمه باز تا صبح باقی می مانند
وتو مانده ای که در کدامین جهان کمی استراحت کنی،
با خیال راحت.. بدون دغدغه..
در انتظار رسیدن صبح و در آرزوی طلوع نکردن خورشید...!
حتی تکلیفت با خودت هم مشخص نیست! دیگران که جای خود دارند!

واژه های نامربوط و تصاویر درهم در مغزت می چرخندو می رقصند و به خستگی ات دامن می زنند و تو...
فقط نگاهشان می کنی، منظورشان را خوب می دانی...!

می گذاری این ها هم به رویت بیاورند فرشته نبودنت را.. جهنمی بودنت را..

 در این ثانیه های گذرنده پنج صبح بلند می شوی آخر، به قول مادر به "سلامتی و شادی و خوشی" روز دیگری شروع می شود... :)

بی چهرگان

ما انسان های روشن فکر معتقد،
گونه ای عجیب میان جانوران هستیم!

ما انسان هایی که دم از اشرف بودن می زنیم،
پست ترین مخلوقات هستیم!

ما نویسنده ها که جز از چشم های آهویی در حصار مژگانش چیزی ننوشته ایم،
ما شاعران که جز از باران پاییزی چیزی نسروده ایم،
ما نقاشان که اوج هنرمان رقص دامن زنی در باد بود...
ندیدیم در همین روز های پاییزی، چشمان آهویی زنی را سوزاندند؟! ندیدیم اسید را که می خورد و می برد؟! می برد زندگی ای را؟! می خورد آرزوهایی را؟!
 ندیدیم با گذشتن هر دقیقه و همهمه مردم به جای آژیر، آینده ای به کما می رفت؟!
نمی بینیم حال با هر دقیقه بی خیالی ما، نور چشمانی تا به ابد تاریک می شوند؟!


وای بر ما! وای بر ما انسان های روشن فکر معتقد!
که اوج همدردیمان یک "لایک" و در نهایت کامنتی بی محتوا است.


وای بر ما،
ما دو گروه بی خیالان و دین سازان!


وای بر مایی که آرایش را با اسید پاک کردیم...
ما که به زور این اسلام دروغین را ترویج می دهیم...
وای بر مایی که به دختران و زنانمان رحم نکردیم...
وای بر مایی که قدمت اسید پاشی در کشورمان به سالیان سال می رسد!
وای بر مایی که دیدیم کور شدن چشم های دختران را و هیچ نکردیم...
وای بر مایی که به دو ساعت نکشید دستگیر کردن جوانان شادمان که می رقصیدند و حال برای دستگیری اسید پاش هایی که بدون رحم زندگی ها را قتل عام می کنند، ماه ها وقت نیاز داریم...

ادبیات ظالمانه تان که جز عشق های بی هدف چیزی را نمی شناسد را بگذارید کنار!
این بار، درود بر ناسزا ها!
بوم هایتان را جمع کنید نقاشان، این قلم مو  های رنگ وارنگ را بشکنید...
مداد های سیاه هم حرف دارند، بغض دارند...در این جهان فقط زبان لال کاریکاتور ها فریاد می کشد!

بگذارید طنز های تلخ کمی دهان این ملت را بدطعم کند! بگذارید بخوانند چه بر سرشان می آید و آنگاه ببینند می توانند لبخند بزنند یا نه؟! ببینند می توانند ثانیه ای فراموش کنند چند نفر در همین خاک روی همین زمین صورت هایشان جا مانده؟!
این دختران بی صورت...

شاعران،
        شاعران...
 قافیه را به کنار بگذارید، وزن را رها کنید..حتی ترازوی عدالت هم راست نایستاده!


چرا نگفتیم چرا؟! حتی در این خرابه های اینترنتی یک پستمان رنگ غم نگرفت... رنگ اعتراض نگرفت...


سعدیا...
کجایی که ببینی، دیگر بنی آدم اعضای یک پیکر نیستند که هیچ...
درد یکدیگر را می بینند و می خندند!