زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نفرین» ثبت شده است

نفرین شدگان

معجزه ای در کار نیست...
دیــر فهــمــیدیم!


صرفا تلخی زهرخند ها و تپش این قلب در هــنــگــام ِ تیر کشیدن مانده...

ما سالــیــان ســال است که نفرین شده ایم و انکار می کنیم...

مـــا نفرین شدگان...

Nightmare

کابوس... کابوس...

فلسفه له شدن رویاهای دل انگیز زیر ِ پای ِ موجودی بی مـنطق، با دوره گردشی بی پایان...

کابوس و لـبـخند شــرورانه ذِهــن ِ بیمار ِ داغان ِ متفکر ِ من...

کابوسی دست پخت افکار خــلاقانه هوشمندانه من...

کابوسی مختص به من...

به ترس های من...

 

نماد پلک های بسته، همواره نشانه کابوس است...

تصاویر شبانه عمدتا استعاره از کابوس است...

زندگی کابوس است...

همه چیز و همه کس در این شبانه روز فراتر از بـیـست و چهـــار ساعت، کابوس است...

 

لعنت به آنان...

لعنت به کابوس ها،
             مگر خواب شبی آرام درخواست زیادی است؟

 

+ کاش فقط یه نفر بود الان...
که با هم حرف بزنیم...
فرقی نداره چه کسی، چند ساله، از کجا...

فقط کاش یه نفر بود...

من می روم و شایعات می مانند...

درخشش شبنم صبحگاهان نبودم، درست!

لبخند آفتاب بر چمنزاران سبز هم نبودم، درست!

من حتی نسیم سحر نبودم و بویی از شکوه سپیده دم نبرده بودم...

                                                                         باز هم حق با شـــمـاست، درست!

 

ولی الحـــــق که شما هم ذره ای انصاف نداشتید،
                                           حتی مرا ندیدید ؛ با آن که من هیچ وقت در سایه ها پنهان نشده بودم...!

 

همواره زیر نور ماه، همواره پیدا...
                                مرا ندیدید و از روی رد پاهای برهنه ام که روی زمین مانده بود داستان ها نوشتید و شعر ها گفتید و آتـــش زدید یادگار هایم را...

 

زخم پاهایم زمین پشت سرم را سرخ کرده بود،

                     قطرات خون را به دستانم نسبت دادید...

 

بخت بدم را به دل هایی که شکستم مرتبط و با این فلسفه بافی ها مرا از آنچه بودم گنه کار تر کردید...!

 

حقا که این انصاف نبود، نام این رفتار شما بر وزن عدالت نبود!

کفشی ندارم که بگویم بیایید با کفش هایم راه بروید، ولی همه تان به چالش پابرهنه گذراندن جاده دعوت شده اید..

تا شاید، درک کنید کمی..!

 

من سکون نیمه شبم و نوازش ماهتاب،

من و دنیای سیاه و خاکستری...

 

بی تاب دوباره به خود نگاه می کنم،

دستانم به خون آلوده نیست،

قلبی را نکشسته ام...


بنشینید و برچـــســــب بزنـــــــیــــــد! بــــرایم بدون ذره ای شک در دلتان، بدون ذره ای احــساس گناه و ناراحتی، خروار خروار نـــام بگذارید! بـــــــه اعماق همان جهنمی که مرا از آن می پندارید...!

مگر من با این پسوند ها و پیشوند های بی اساس تغییر می کنم؟

 

اما با وجود تفاسیر بی انتهایتان و ترسیم چنان دیوی از من، چه کسی جرات می کرد نزدیکم بیاید؟

چی کسی آنقدر نفرت در دلش جمع نشده بود که بیاید و ببیند؟! تا شاید بفهمد ماجرا آنچه شنیده نیست!

 

 فقط او، با وجود دیوی که برایش از من ترسیم کردید نزدیکم آمد..

نترسید، رد پایم را دنبال کرد و دید ؛ فهمید!

شنید و درک کرد..!

 

و شد دوست ِ ساحره پر از شیطنت پاک من..

و شد اثبات وجود کسانی که هنوز هم چشم هایشان بینا است...