زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

پـــرسی جکسون و دخترکِ جوگـیر!

و الـــبــته لازم به ذکره که فقط یه نفر که مجموعه "پرسی جکسون و خدایان یونانــ"ــو خونده می تونه درک کنه که من الان در حین خوندن "نبرد لابیرنت" {برای بار شونزدهم! } همراه با دو بطری فـــریــز آبی ِ نیمه پر به علاوه کــلی پاستیل آبی و خب زبونی که به طبعا خاطر این همه رنگ ِ آبی، آبی شده، چه حسی دارم!

 

+ بارون داره میاد، صاعقه می زنه.. و رعد داره شیشه هارو تکون میده! با این شرایط احتمالا دو دقیقه دیگه منو کنار ِپنجره در حال بای بای کردن با زئوس خواهید دید! ^.^

- کاملا درسته! من بار شونزدهم حتی می تونم بهتر از بار اول تحت تاثیر جو ِ یـه کتاب قرار بگیرم!

+ و همچنان استایل "فانتزی خوانی" ترک نمیشه!

 

percy jackson

آه باران...

شب تهی از مهتاب...
شب تهی از اختر...
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یــــکــســر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است،
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کــدورت افسوس
سخت دلگیرتر اســت

شــوق بــازآمدن ســوی تـوام هست

اما

تـلـخـی سـرد کـدورت در تو

پـای پـویـنـده ی راهـم بسته

ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
...

 

وای، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را بــاران شست

از دل ِ مـن امـا

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟


آسمان سربی رنگ
من درون قـفــس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای، باران
باران ؛

پر مرغان نگاهم را شست...

 


حـــمــیــــد مصـــدق
آبی، خاکستری، سیاه

 

 

نـــ . ــقــ . ــطــ . ــه سر ِ خـط

ای دوست به خدا سپردمت...

و آسمان می گریست،
روزی که،
خــاکستر ِ رنگ وارنگ ِ خاطراتت را
در دست باد نهادم...!


و بـغــض دار ترین لحظه جهان،
وداع متاخـر ِ نـاگفته ای بود
که در گوش قاصدک زمزمه کردم،
تا به تو برساند...


وداعـی که به گوشت،
نخواهد رسید.


وداع ِ من،
بازدم محبوسی بود..

که امید را خاموش کرد!
 

+ نیستی دیگر و نخواهی بود..
من او را وادار کردم تا بفهمد..
و او مرا..
 

ما و دبیرستان#2

و هــمــانا عذاب وجدان گریبانگیر من شده...!
آیا بنده در این حد "عمو ثروتی" را اذیت نموده ام، که بیچاره وقتی من سر کلاسش ساکتم، بیاید تشکر کند؟! :|

یــک لــــحـــظه کـــات... از پشت صحنه می گویند مخاطبان خبر ندارند عمو ثروتی کیست... خب، از اول شروع کنیم...
"عمو ثروتی" کیست؟

خب، عمو ثروتی دلقکی (:دی) مستبد و مستکبر است که در کمال تعجب در المپیاد کامپیوتر مدال آورده و حال در مدرسه ما "آنالیز ترکیبی" تدریس می کند! {از همین تریبون از مسئولان خواهشمندم المپیاد مـزه پرانی و خود نمک پنداری هم برگذار کنند! استعداد ِ وافر "عمو ثروتی" دارد سر ِ کلاس های ما هدر می رود!}
عمو جان معتقد است که باید در هر جلسه یک نفر را سوژه قرار داده و کل کلاس مسخره اش کند و یکهو وسط مسخره بازی جدی شود و فرد خاص را از کلاس بیرون بیندازد! :|

دقیقا همینطوری که گفتم: شوخی شوخی از کلاس بیرون بیندازد!

و شما لحظه به حجم کِرم این بشر فکر کنید.. :|
 

سوال بعدی که پیش می آید این است که ماجـرای من و "عمو ثروتی" از کجا شروع شد؟

تمام ماجرا از جلسه دوم و لحظه ای شروع شد که من متوجه شدم با مزه پرانی های این مستر ثروتی نمی توانم مثل همکلاسی های گرام شروع به جویدن میز کنم و صورتم رنگ ِ "سرخگون" های بازی کوئیدیچ در هری پاتر شود! :|

و عمو تحمل چنین شخصیتی را سر کلاسش نداشت، نتیجتا مرا سوژه ثابت قرار داد و انگ ِ معتاد بودن و افسردگی و... بهم چسباند!-_-

اما خــب.. ماجرا به همین جا ختم نمی شود! اولین امتحان عمو جان فاجعه ای انسانی بود... و خب لازم به ذکر است که من هنوز هم ترجیح می دهم به نمره درخشان آزمون فکر نکنم :دی

خلاصتا "عمو جان" فاز ِ جدی برداشته بودند و همه از ترس می لرزیدند و عمو داد می کشید و با خواندن نمرات یکی یکی، شخصیت ها را می شست و می گذاشت کنار...

. خــب، در جریانید که من در این مواقع ساکت نمی مانم؟ :دی

عمو جان نفر یکی مانده با آخر را که از قضا شخص شخیص بنده بودم را خواندو منتظر شد در بارگاه متعالی شرفیاب شوم..

بنده هم نه گذاشتم، نه برداشتم، مغرورانه در حالی که سرم را بالا گرفته بودم انگار بالاترین نمره مدرسه را گرفتم به سمتش رفتم!

-به به.. یه جوری را میره انگار چند شده... هه.. خانوم هفت شدی! هــــــفت! یعنی کمتر از نصف! این چه نمره... {شما خودتان تصور کنید دیگر! این چرند و پرند هایی که هر معلمی می گوید!}

 

انتظار نداشتید که من هم مثل بیست و شش دانش آموز قبلی سرم را پایین بگیرم و اشک بریزم که؟

- آقای ثروتی.. شما با تحقیر کردن ِ من ذره ای موجب بالا رفتن نمره امتحان بعدی من نمی شین و فقط علاقه مندیتونو به ترور شخصیتی دیگران نشون می دین.. توصیه می کنم به جای نشون دادن این مشکلاتتون الان دُرُست درس بدین تا دفعه دیگه میانگین کلاسا پنج نشه!

 

و خــب اگر فکر می کنید که این جملات برای شوت شدن من به بیرون از کلاس کافی نبود، مطمئن باشید نگاه تحقیر آمیزی که بعدش انداختم و سری که به تاسف تکان دادم کافی بود! :دی

عــمــو جان هم اعصاب نداشت دیگر... یکم با ورقه هایش ور رفت.. نگاه غضب ناکی به من انداخت.. باز هم نگاهی به ورقه هایش انداخت.. بعد دوباره به من خیره شد.. بعد همانطور به خیره شدنش ادامه داد، انگار دارد مادر زنش را می بیند... آخر سر از جایش بلند شد، به سمت در رفت و پیش از رفتن به من نگاهی انداخت و گفت:

-شما بیا بیرون!

 

سپس رویش را آنور کرد و در را بست... بسته شدن در مصادف شد با منفجر شدن همکلاسی های عزیزی که نیمکت را گاز می زدند و غش کردن ِ من! یعنی مدیونید فکر کنید به غلط کردن افتاده بودم.. یکی نوحه می خواند و دیگری برای روحم صلوات می فرستاد و من با آهنگ مارش به سمت عزرائیل می رفتم..

 

کمرم را صاف کردم الکی مثلا من نترسیده بودم و کلی کلی اعتماد به نفس داشتم  و بیرون رفتم...! عمو جان نگاه خشمناکانه ترسناک وارش را به من دوخت.. انگار از مادر زنش به قاتل بابایش تغییر شخصیت داده بودم!پس از پانزده ثانیه زیر ِنگاه ِ قاتل ِ پدر گونه من دیگر دوام نیاوردم و با صدای لرزانی گفتم:

-غـــَلـَ...

 

-بیا این ورقرو بده به کلاس ِ حک ِ دو.... زودم برگرد تو کلاس.. می خوام درس بدم!

 

می بینید چه موجود ِ خبیثی است؟ :| مرا به غلط کردن رساند بعد گفت قرار است برایش حمالی کنم! آخرمعلم هم اینقدر بوقی؟ اینقدر پر از خباثت؟:|

 

و جلسه بعدش نقاشیم را توقیف کرد و کل کلاس به مسخره پیاکسوی بی استعداد صدایم می کرد... و جلسه بعدش خط خطی های در دفترم را گرفت و گفت که به مدیر ِ گرام تحویل می دهد... و جلسه بعد ترش دوباره به همان انگ معتاد بودن و معتادیت بازگشت..

دو جلسه قبل هم چنین اتفاقی افتاد... یعنی عمو جان باز هم مرا از کلاس شوت کرد بیرون! سر چی؟ سر این که راه حل ها را در ننوشته بودم! می بینید چه موجود بی انصافی است؟ مرا در سرما شوت کرد پشت در کلاس.. و حتی یک کاپشن هم نمی داد...

 

آخر سر هم خواست لطف کند، بعد از نیم ساعت لرزیدن من امر کرد بیایم تو و پشت تخته بنشینم و خشتک ِ شلوار ِ کرم رنگش را در حین درس دادنش نگاه کنم :|

دهه...

 

خب به من حق بدهید در حیاط ادایش را در آورم و یکهو داد بزنم:
-ااه... دوباره با ثروتی کلاس داریم..

بعد ادای عق زدن در بیاورم و بگویم:

-غذام کوفتم شد... ایــش.. مرتیکه ایکبیریِ خودخوشمزه پندار..

 

و خب من از کجا می دانستم که عمو ثروتی پشت سرم ایستاده و لبخند ملیح می زند؟ -__- هااا؟:|هاااا؟ :|

 

خودتان بفهمید دیگر.. من که برگشتم و عمو جان را دیدم چگونه در شوک رفتم.. منم که رو کم نمی آورم، لبخند ِملیحی زدمو راهم را کج کردم! :دی

و باورتان بشود یا نشود.. کل کلاس از شدت خجالت نمی توانستم حتی نگاهش کنم... اواخر کلاس بود که کفشش را کنارم دیدم و صدایش که از فاصله بسی نزدیکی می گفت:

-مرسی که امروز دختر خوبی بودی!

 

و من همچنان یک پوکر فیس متحرکم! :| آیا من قرار است بمیرم؟:| سرطان گرفته ام؟ :| آیا او قرار است بمیرد؟ :| بیماری لاعلاج گرفته است؟ :| آیا کلون ِ ثروتی سر ِ کلاس آمده بود؟ برادر دو قلویش؟ :|

آیا امکان دارد عمو ثروتی اینقدر مهربان شود؟

آیا اینجا زنگ تفریح راونکلاو است؟ :|

آیا من عمو ثروتی را زیاد اذیت می کنم؟ :|

و هزاران سوال بی جواب ِ دیگر :|

قــاصدک ِ سیـــاه

- بـــدو! فــقــط بـــدو!


مــــــرا با خود مــی کشید و با سرعت باد می دوید. چرا در صـدای ِ محکم ِ بــم ِ مردانه اش ذره ای نگرانی آشکار نبود؟ چرا تنها نفس نفس زدن ِ ناشی از مدت ها دویدن نشان می داد برای جانش می دود؟ دلـــم می خواهد بار دیگر ببینمش و بپرسم:

- آخر مـَــرد، مـَـگــَـر بچه بازی بود؟!

 

آنــان با آن لباس های ســبــز و مشکی پا به پایمان می دویدند. تــهــدید می کردند، هــشــدار می دادند، وعده می دادند.
مـــــی گفتند اگر بر جایمان بمانیم، به نفع خودمان است. دروغ می گفتند!

و خودشان هم خوب می دانستند. می گفتند اگر نایستیم شـلیک می کنند. فکر می کنید این هم دروغی بیش نبود؟ اشتــباه می کنید.. حقیقت برنده تر از نگاهش آن هنگام که من کم می آوردم به ما ضربه می زد. از تعقیب و گریز خسته شده بودند.. به اندازه کافی با شکارشان بازی کرده بودند، حوصله ـشان سر رفته بود و ما.. خطرناک تر از آن بودیم که آزاد بگذارنمان.

پای من دیگر توان دویدن نداشت و او با هر نفس مرا بیشتر می کشید. می خواستم ســرش فریاد بزنم که آخر مگر نمی فهمی؟ پایان ِ این فرار ِ نافرجام، خاک است! چند ثانیه دیگر بقیه لباس سبز ها می رسند. و آن ها مسلما پیاده نخوهند بود تا دنبال ما بدوند. و آن ها درنگ نخواهند کرد.. بی تامل تمام ـــمان می کنند.

خون در رگ هایم خشکید. دیگر کسی پشتمان فریاد نمی کشید. صدای پاهایشان می آمد ولی.. انگار می دانستند ما نخواهیم ایستاد. بـا هــر قدم وداع می گفتم جهان را.. خداحافظی می کردم، حتی از آن پیاده روی تاریک و باریک ِ نفرین شده.. از هر تپش ِ قلبی که در گوش هایم می پیچید می پرسیدم، تو آخرینشانی؟
و او.. هنوز هم می دوید. خستگی ناپذیر. او مگر حـس نمی کرد نشانه گیری لوله ها را...؟ یا ماشه ها را زیر دست هایشان؟



در اولین کوچه پیچید و همانطور که از روی جوی آب می پرید فریاد کشید:

- مگه نمی گم تند تر بدو؟

 

روی زانوانم افتادم. جـــانی برای دادن در راه آزادی نمانده بود.. کــــبوتر از تقــلا جان داده بود و میله های قفس، به سختی همیشه، فقط کمی سرخ شده بودند..! برخلاف انتظارم فریاد نکشید. با نگاه برنده اش سرزنشم نکرد. در آن بحبوحه، در آن فحر فروشی ثانیه ها به طلا..

بازگشت به اینور جوی متعفن ِ آب...!

چــــرا نرفت؟ شــاید من زنده می ماندم. گـرچه بــا تلفات.. گـرچه بی جسم.. بی روح! ولی او.. چرا رها نکرد مرا؟ آمد، بلند کرد مرا و آنور جوی گذاشت. زمــان ِ نامرد.. ساعــت ِ بی رحم.. گذشــــت! آخر آنــان که جوی ِ آبی بر سر راهشان نبود. آن ها بار اضافه ای مثل من بر دوششان نبود. آنـــان.. رسیدند.

 

کــاش مــی رفت...

آخرین نفس ها را گذاشتم در کفش هایم، قدم به قدم.. نباید نا امیدش می کردم! تا واپسین نفس تلاش می کردم.. پس چرا او خودش را نمی رساند؟ پس او کجا مانده بود؟ دیگر گامی برنداشتم، با صدای قدم های نـا آشنایی برگشتم.
مــی دانید، هیچ کس خستگی ناپذیر نیست.. او هم نــبود.. روی زمین، خوابیده رو به آسمان، آرنج هایش را حـائل تنش کرده بود و به مــامور بــا آن لباس سبز رنگش خیره نگاه می کــرد و در نگاهــش.. چیزی بود.. در نگاهش.. پیروزی موج می زد!

 

کسی مثل او آرام نبود! با صدای خش دار التماس می کرد... جــــیغ می کشید.. تمنا می کرد مامور اسلحه را پایین بگیرد.. که او را نشانه نگیرد..  که چشم هایش.. نباید امتداد لوله تفنگ به آن چشمان می رسید..!


مـــاشه کشیده شد و گـــلوله ســربی خود را از بند رهــا کرد. اوج سقوط بود و لحظه ی عروج.. اما هیچ صدایی نیامد. نه از تفنگ.. نه از مامور.. و نه از او.. فقط او، دیگر چهره اش رو به آسمان بود. و خون نـیم رخی که من شاهدش بودم را پوشاند. کــفــن ِ سرخ رنگی که بدرقه اش می کرد.
 گلوی من خشک شده بود و نمی فهمیدم چه کسی آنگونه جیغ می کشد.

می گفت: چشمانش...
     می گفت: چشمانش، نه...

 

و من دیگر رنگ آن چشمان را به یاد نمی آورم.. کــاش بــار ِ دیگر حرف می زدیم، فقط یک بار دیگر..
قول می دهم نــاله نکنم. اصلا به جانت غر نزنم که در راه انقدر زخمی ام کردی..! باشد.. حتی از خستگی و این ها هم نمی گویم.. از آخرین صحنه هم، فدای سرت! بغض نمی کنم، به رویت نمی آورم...!
فــقــط یــک بــار دیگر حرف بزنیم! من هزاران سوال دارم و از همه مهم تر، رنگ چشمانت است.. چه رنگی بودند؟

آبـــــی یخی؟ خــاکستری رنگ همچون آخرین تـیر؟ شاید هم مشکی تر از شب...! بــه یاد نمی اورم.. سرخی خون روی چشمانت را گرفت و من، فقط پرده ای قرمز رنگ می بینم!
می دانــی...
اصلا چه کسی گفته سبز رنگ آزادیـ ــست؟ من آزادی را به نــام چشمانت می زنم.. به رنگ چشمانت..

آه.. راســتی، چــشمانت چه رنگی بودند؟!