زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نیمه شب» ثبت شده است

من می روم و شایعات می مانند...

درخشش شبنم صبحگاهان نبودم، درست!

لبخند آفتاب بر چمنزاران سبز هم نبودم، درست!

من حتی نسیم سحر نبودم و بویی از شکوه سپیده دم نبرده بودم...

                                                                         باز هم حق با شـــمـاست، درست!

 

ولی الحـــــق که شما هم ذره ای انصاف نداشتید،
                                           حتی مرا ندیدید ؛ با آن که من هیچ وقت در سایه ها پنهان نشده بودم...!

 

همواره زیر نور ماه، همواره پیدا...
                                مرا ندیدید و از روی رد پاهای برهنه ام که روی زمین مانده بود داستان ها نوشتید و شعر ها گفتید و آتـــش زدید یادگار هایم را...

 

زخم پاهایم زمین پشت سرم را سرخ کرده بود،

                     قطرات خون را به دستانم نسبت دادید...

 

بخت بدم را به دل هایی که شکستم مرتبط و با این فلسفه بافی ها مرا از آنچه بودم گنه کار تر کردید...!

 

حقا که این انصاف نبود، نام این رفتار شما بر وزن عدالت نبود!

کفشی ندارم که بگویم بیایید با کفش هایم راه بروید، ولی همه تان به چالش پابرهنه گذراندن جاده دعوت شده اید..

تا شاید، درک کنید کمی..!

 

من سکون نیمه شبم و نوازش ماهتاب،

من و دنیای سیاه و خاکستری...

 

بی تاب دوباره به خود نگاه می کنم،

دستانم به خون آلوده نیست،

قلبی را نکشسته ام...


بنشینید و برچـــســــب بزنـــــــیــــــد! بــــرایم بدون ذره ای شک در دلتان، بدون ذره ای احــساس گناه و ناراحتی، خروار خروار نـــام بگذارید! بـــــــه اعماق همان جهنمی که مرا از آن می پندارید...!

مگر من با این پسوند ها و پیشوند های بی اساس تغییر می کنم؟

 

اما با وجود تفاسیر بی انتهایتان و ترسیم چنان دیوی از من، چه کسی جرات می کرد نزدیکم بیاید؟

چی کسی آنقدر نفرت در دلش جمع نشده بود که بیاید و ببیند؟! تا شاید بفهمد ماجرا آنچه شنیده نیست!

 

 فقط او، با وجود دیوی که برایش از من ترسیم کردید نزدیکم آمد..

نترسید، رد پایم را دنبال کرد و دید ؛ فهمید!

شنید و درک کرد..!

 

و شد دوست ِ ساحره پر از شیطنت پاک من..

و شد اثبات وجود کسانی که هنوز هم چشم هایشان بینا است...

این شب های ابری

لعنت به این بی خوابی ها در اوج خستگی،
لعنت به کابوس ها،
لعنت به سردرد های شبانه،
لعنت به این بالش خون آلود.
لعنت به این شب های ابری...

چشمانت را می بندی در انتظار رویایی ترجیحا شیرین، کابوس است!
آن ها را باز می کنی در انتظار رهایی از ترس، باز هم کابوس است!
و آخر سر چشم هایت نیمه باز تا صبح باقی می مانند
وتو مانده ای که در کدامین جهان کمی استراحت کنی،
با خیال راحت.. بدون دغدغه..
در انتظار رسیدن صبح و در آرزوی طلوع نکردن خورشید...!
حتی تکلیفت با خودت هم مشخص نیست! دیگران که جای خود دارند!

واژه های نامربوط و تصاویر درهم در مغزت می چرخندو می رقصند و به خستگی ات دامن می زنند و تو...
فقط نگاهشان می کنی، منظورشان را خوب می دانی...!

می گذاری این ها هم به رویت بیاورند فرشته نبودنت را.. جهنمی بودنت را..

 در این ثانیه های گذرنده پنج صبح بلند می شوی آخر، به قول مادر به "سلامتی و شادی و خوشی" روز دیگری شروع می شود... :)