زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

<"back-space">

گــاهــا فــقــط باید نوشت، نـه بــرای از یــاد بــردن درد ها و اشتــراک گــذاری بــغــض ها...
         فـقــط بـــرای پـــرت کردن ِ حواس ِ خود از این آشفتگی های ذهنی، "مـیـدان ِ مـیـن ِ خونین".


ایـــن پــست ســخـــت شروع شـُـد، حــرف زیاد دارَد ها... ولی ایــن حــرف هـا دل نمی کنند، از ایــن مـغـز ِ آشفته ی من.. حـتـی در ایـن آشفــتگــی نـمـی توان تـصـمـیم گرفت که از کـجـا شـروع کرد، سـر ِ ایـن کلاف ِ سردگمی گم شده...!

مــی توان مـثـلـا از دیــشــب شـُـروع کـرد و این عضو ناخوانده جدیدِ خانواده، بــا بسـتـنـی هـایـش و پـولـش و تیپ و قـیـافه خـوبـش و این عـشـق چـنـدین و چـــنــد ســاله... نمی دانم، ایـن ماجرای عاشقانه خیلی پیش از تولد من بوده و شاید اگر به سر انجام می  رسید دیگر "آنوشــا" یی وجود نداشت. ولی برگشتنش، آن هم بعد از این همه سال؟
خــبــر دارَم تــفــاوت فـاحــش فرهنگی نگــذاشـت به هم برسند، مادربزرگم نگذاشت!
بـه مـادَرم گفت آنان در سطح ما نیستند، اما بعد از این همه سال.. باز هم این عشق؟ بـه چـه قـیـمــتی؟
عــقــل حـکــم مـی کـنـد که مادر بزرگم همواره درست مـی گفـته و مادر ِ روشن فکر ِ من با ایــن اعتقادات ـش با او و تذکــر های ِ گاه و بی گاهش به شال من و مادرم بـه هـم نمی خورند،
                 امــا امان از عــشــق...

مادَر بـه آرامش مـی رسـد اینگونـه..؟ دیگــر ناراحــ...

<"back-space">



نــمـــی خــواســتـــم لـــعــنتی، نــمــی خواســتم هر کــس که تو مــیشـناســیــش درد ِ مـن ِ فـلـک زده را بـدانـد. نمی خواستم بیشتر از این خــورد شوم. فـقــط آشنایان ِ من غریبه بودند حتما.. فقط آن ها نباید خبر می داشتند از این لایه زخیم ِ کرم پودر روی صورتم و دلیل ایــن آستین سه ربع ها را...

بــعــد دَم از اعتماد مـی زنـی و مـی پرسـی چـرا اعتماد ندارم به تو، دِ ِ آخر مگر جای اعتماد می گذاری؟ نــــمـــــی خــواستم بـــدانــنــد! تــا آخــر سـَـر، بزند و بشکند و بــگــوید "دارد نقش بــازی مــی کند"

مـــن اشــتــبــاه کردم، اشــتـــبــاه از مــن بود که رمـــز دادَم دســت آن ها. ولی بـــه چــه حــقــی رفتی و جــار زدی؟ بـــه چــه حــقـــی آنقدر مـرا پـایـیـن اوردی که دم بــزنـــنــد "قصــدم فــقــط تحریک تو است..."


<"back-space">


اشــتــبــاه بـاز هم از مـن بود، مـن کنجکاو َم و مـی دانـم خودش رمزش را نــمـــی داد خودَم پیدایــش مــی کردم. بـا خــودَم تـعـارف ندارم که، مـی دانـم هر چیزی را بخواهم به دست می اورم. اما "لعنتی..."

بــاز هم مثل همیشه عواقــب این کنجکاوی بیش از حد خوب نبود.. فقط از دســت دادن اعتماد بود.. فقط یک لفـظ "چرا؟" زیر لب..
فقــط، یک آرزوی واهی.. فقط یک "کاش"!


<"back-space">


مــی دانـــی مــن به جرئـت میگویم کــه مغــرورَم، و مــن مــنــم... چیز ِ خـاصی نیستم ولی همین هستم که خودم می خواهم و خودم را می پسندم و بـا هــر کــســی کـه از ســر راه مــی رسد و شخصیتم را زیر سوال می برد، هر چند این شخصیت کماکان بی ثبات را... خوب تا نمی کنم!

بــه پــای سنم نگذارید ایــن شخصــیـت را. خــودتان خوب می دانید، چهار ال است که روز به روز دیده اید... هیچ وقت من و این سن رو به رشد با هم به نتیجه نرسیدیم و این اخلاق های از نـظـر شما غیر قابل تحمل هیچ گاه از آن ِ یک برهه زمانی خــاص نبوده!

مـــــن منم،
برای مــن مهم نیست از نــظر دیگران خرابم یــا جهنمی حتی بدذات و بی رحم و دروغگو...


مــن مغرورَم، لج بــازم، سیگاره کشید ام، مشروب خورده ام، به فلسفه حجاب اعتقادی ندارم و نوع پوشش را ساده ترین آزادی یک بانو مـی دانم، تـا اطلاع ثانوی هیچ کدام از ادیــان را قبول ندارم و در نتیجه محرم و نامحرمی نمی بینم. کــلــامـــــم همیشه اوج ادب بوده و لحنم بــیــشتــر اوقات گزنده... بـه دنـیـا آمده ام صرفا برای شکستن عــرف جامعه و نــشــان دادن بـی استفاده بودن ِ این بـاور های زنگ زده...

ولـــــِی من با وجود ِ تمامی ِ صفاتم، چه خوب چه بــد... از دروغ گـــــویی همواره متنفر بـــوده و دروغ را خـــط ِ قرمز ِ خود می دانسته ام... پـــس نسبت دادن این صفت به من کذب محض و تهمت بی جا اســــت!


<"back-space">

حـــــــق توهین به دوستان مرا ندارید :)
                                          "هیچ گاه"

                                                 "تا به ابد"

هیچ کــــس حــق توهین به این افرادی که در لیست دوستان من نشســتــه اند را ندارد و هیچ تفاوتی نمی کند که این دوستان را من با نت یافته ام یا روزی در کلاس آشنا شده ایم یا در خلوت شبی در پارک...

  اگر چنین کاری کند خــود ِ من به شخــصه این چهار استخوان را در دهانش خورد می کنم، تا باشد از این اشتباهات اضافی نکند...! ;)


<"back-space">


دیــــن من هیچگاه شــبــیه دین ِ تو نمی شود. بـه جرئت می گویم کــه با این اعتقادات بــی جایتان من را از هر چه دین است زده کردید..

خــدای مــن هم هیچ گاه شبیه خدای تو نمی شود، بی رحم و سخت و سنگی...


<"back-space">


هـــــــــمــه شما ها مقصرید... از همه ــتان دل گیرم،
مــثـل یک روز ابـری، بـــا آسمانی خاکستری...

بـــــرای رو به رو نشدن با هیچ کدامتان مدت ها نخواهم بود...

این تخـــت ِ آسمانی...

مـن و ستاره های شبرنگم و این منظومه شمسی معلق و این فضایی های سرخوش که به ریش فضانوردان می خندند به علاوه تو دست رشته بازی می کنیم...

تو وسط بمان، سعی داریم حواسم به دستت نیافتد...!

یــک روز ِ تابستانی به دنبال ِ کوله پشتی

هر چه فکر می کنم یادم نمی آید که در طول عمرم، ذره ای علاقه به خرید کردن نشان داده باشم... الان که فکر می کنم به این نتیجه می رسم که همیشه به طور فجیعی از خرید کردن متنفر بوده ام، شاید مربوط به تنبلی ذاتی ام است شاید هم این که صرف وقت برای خرید را عملا بیهوده می دانم و می دانستم! حتی هیچ وقت نتوانسته ام کسانی که عشق خرید دارند را درک کنم، از این آدم هایی که مغازه به مغازه می روند و خرید می کنند و پنجاه عدد کیسه رنگ وارنگ با خودشان حمل می کنند.

در هر حال...
این همه گفتم که برسم به این نقطه که همیشه استثنا هایی وجود دارند!

مثلا خرید ِ کیف!

وقتی بعد از چهار سال با غم و غصه با کوله پشتی قدیمیت که دیگر کـَـفـَـش سایـیـده شده و رنـگ مشکیـَـش خاکستری شده خداحافظی می کنی، حتما بـایـد یک جایگزین برایش بیاوری که تا وقتی می تواند و می توانی با هم باشید...
و پیدا کردن ِ این جایگزین کار هر کسی نیست، فقط کــار ِخودت است!


در نتیجه مجبور می شوی بالاخره روزی شـــال و کــلـــاه کنی و در اوج ِ گرمــای تابستان با یک شـال بر روی سر و گردنت که نسیم خنک را از برخورد با گردنت منع می کند، سوار مترو بشوی و بین ازدِحام وحــشــتــنــاک انسان هایی که هر کدام به طوری عجله دارند برای رسیدن به مقصدشــان همچون پوستــر صاف شوی و غرق شوی و به زور خودت را از مترو بکشانی بیرون و برای هر کسی زیر لب با غر غر حق تقدم مسافران برای پیاده شدن را یادآور شوی و آخر ســر با اعصاب خــورد زیر ِ نگاه های خیره این و آن از این مغازه به آن مغازه بروی. :|


و حــالا می رسیم به قسمت سخت ماجرا،
- می تونم کمکتون کنم؟
- این خیلی خوبه ها... جنسشم عالیه...
- این کاملا مناسب سن ِ شماس، تازه رنگ صورتیشو دختر خانوما بر میدارن براتون بیارم؟
- چرا نسل ِ جدید فقط از عقرب و عنکبوت و عقاب خوششون میاد؟ فروش این کیف پارسال فوق العاده بود... ولی امسال...
- شما بهتر از این کیف پیدا نمی کنین تو این بازار...
-کیف ِ مارکه... همه دختر خانوما اهمیت میدن به این که کیفشون مارک باشه!

و تو، از هیچ کدامشان خوشت نمـــی آید. بـعـضی خیلی ساده اند و بعضی خیلی کودکانه... بعضی خیلی شلوغ اند و بعضی خیلی دخترانه... ناگهان می زند به سرت که یقه فروشنده را بگیری و کاملا رک بپرسی:
- اینجا چیزی دخترکانه نداره؟ :((


کم کم طرح ها تکراری می شوند و هنوز چیزی چشمت را نگرفته. از هر شخص که این دور و اطراف بوده یک بار شنیدی: " تو چی می خوای خب؟ این همه طرح قشنگ!" و خب تو نمی توانی طرح های دخترکانه را توصیف کنی که. می رسی به انتهای راسته کیف کروشی ها و نا امیدانه دستت را توی جیب هایت می کنی و سرت را پایین می اندازی و توی ذهن الویت هایت را بررسی می کی. خودت میدانی هیچ کدامشان فوق العاده نبود، فقط خوب بودند و خیلی عادی... خیلی معمولی!
ابرو هایت شروع به مچ اندازی می کنند و در هم فرو می روند و تو برای آخرین بار سرت را بالا می اوری تا پس از نیم نگاهی به این طرح های تکراری بازگردی،
که ناگهان ؛ می بینیش!



بالای مغازه خیلی کوچکی ایستاده و به تو نگاه می کند، اصلا انگار منتظرت بوده. انگار می دانسته تو کل راه را برای او آمدی و تو نمی توانی چشم از مدل زیبایش برداری، از کتان ِ خوشرنگش، از آن سگک قـطـب نمای زیبایش و حتی از تعداد زیاد جیب هایش! دقیقا آن چیزی است که می خواستی، بی اراده لبخند می زنی...

سگک ِ قطب نما شکلش تو را یاد ِ قطب نمای طلایی ِ لایلا می اندازد و طرح ِ لبخندت را پر رنگ تر می کند!

میروی درون مغازه بدون هیچ مقدمه به این کیف جدید اشاره می کنی و می خریش... بدون توجه به نطق ِ فروشنده درباره زیبایی و جنس کیف های دیگرش. این کیف فقط، دخترکانه است...

شاید هم فقط این کیف، دخترکانه است... :)

ســِــتـــاد ِ سایلنت کـردنِ خـاله زنک هـای سـال :|

1. بــعــضی وقتا هم به بعضیا باید گفت:
- شمـــــا اگه چند ثانیه اون دکـــمـــه سایـــلنـتـــــــتـونو نگه دارین و در مورد موضوعی که چیزی ازش نمی دونین نظر ندین، ما نمی گیم بلندگو هاتون مشکل پیدا کرده!

2. دو سوم بدن همه آبه، ولی من مطمئنم دو سوم بدن ِ منو شیر چای فرا گرفته! :|

2/5. چرا توی یخچال ِ این خونه هیچی به جز شیر و توی کابینتا چیزی جز چای پیدا نمیشه؟ :((

3. اینقد حوصلم سر رفته که دارم وسوسه میشم برم درس بخونم!

3/23. عمق فاجعرو درک کردین الآن؟ :|

4. چند روز پیش داشتیم فکر می کردیم، نسل ما برای زندگی کردن فقط به یه تخت خواب و یخچال و نت پر سرعت نیاز داره!

5. بابا داشت تعریف می کرد:
-تو خاندان ِ مامانِت اینا شیرازی هم زیاد بوده!
منم به این نتیجه رسیدم تا قبل از من این ژن ِ شیرازیشون نهان بوده مث کــه، توی وجود ِ من شکوفا شده!

6. نه به چند روز پیش که اسم ِ وبلاگ نویسی و نوشتن میومد گلاب به روتون... نه به الآن که نمی تونم چرت و پرت ننویسم و به نام آپ رو صفحه اصلی نفرستم! :|

7. چـــــع جـــالب! همین الآن متوجه شدم وبلاگ خودمه و چرت و پرت نوشتن آزاده توش!^.^

8. چند روزه به هر کی می رسم در مورد ِ بزرگ شدن حرف می زنه! فوبیای بزرگ شدن من با اینا فقط بیشتر عود میکنه به والله!:|

9. همین دیگه... اند نـاثینگ اِِِلس!

اشعار شبانه

غرق در ظرافت و لطافت مغموم شعری، چه معجزه ای می کند این علی رضا آذر...
دومین شانزده دقیقه این شب است که غرق می شوی در شعرش و گوشه ای از ذهنت که هنوز تسخیر نشده به خود قول می دهی این آخرین بار باشد.. اما مگر می شود از آن صدایی که با غم می خواند:
-"بعد از تو، هر آینه ای دیدم..
                        دیوار در ذهنم مجسم شد.."
گذشت؟ نپرسیده می دانی سوالت استفهام انکاری است... جوابی ندارد جز: -"نمی شود به خدا! نمی شود!"

به ماه خیره می شود، محو شده ای در ریزه کاری های شعر و صدای خش دار مغمومش... چنان می خواند که حتی به آن گوشه از ذهنت که مثل همیشه دنبال طرح اژدها روی ماه است توجه نمی کنی!
-"ای کاش در پایت نمی افتاد،
                            این بغض های لخت مادرزاد..."

بی اراده آهی می کشی، سوزناک.. گویی از خودش بهتر دردش را بین این واژه های آشفته می فهمی. 
-"باید کماکان مرد اما زیست،
                             جز زندگی در مرگ راهی نیست..."

پوزخندی می زنی به گوشه ی ذهنت. -"عوض کردن آهنگ؟ هه، بمون تو خماریش!". دفعه پیش هم همین اتفاق افتاد، نمی توانی آهنگ را عوض کنی! اصلا هیچ آهنگ دیگری نمی تواند با خش خش جاروی رفتگر و بوی گل های یاس و نوازش مهتاب کنار بیاید...

-" باید کماکان زیست اما مرد،
                              با نیشخندی بغض خود را خورد...!"

نفست می گیرد...
هر دفعه به این قسمت آهنگ که میرسی یادت می رود نفس بکشی... بیت های موزون شعر ردیف می شوند و قافیه ها با یکدیگر می رقصند...
-"آواره یعنی، دوستت دارم..."

لعنتی چه بغضی داشت صدایش، فکری نامربوط... یعنی او هم تا به حال زیر نور ماه بغض خود را بلعیده...؟

-"یک لحظه بنشین برف لاکردار،
                                    دارم برایت شعر می خوانم..."

چرا تصویر ماه مات شد؟ چرا تصویر ماه می لرزد؟ سرت را پایین نمی آوری. اصلا همان بهتر که ندانی... به درک!

-"عشق آن اگر باشد که می گویند،
                                  دل های صاف و ساده می خواهد..."

بی صدا همراهی اش می کنی، با کمتر از سه بار گوش دادن این قسمت را کاملا از بر شدی...

-"عشق آن اگر باشد که من دیدم،
                                       انسان فوق العاده می خواهد..."

زانویت را در بغل می گیری و سرت را کج می کنی و ناخودآگاه چشم غره ای به ماه می روی. "-مگه حس گرفتن منم دیدن داره آخه؟" و قبل از این که حتی بخواهی جوابی بشنوی می گویی:"-هیس..، هیس... گوش کن..."

-"جدی بگیرید آسمانم را،
                        من ابتدای کند بارانم..."

انگار چندین ولتاژ برق را از بدنت عبور می دهند هر بار با شنیدن این کلمات...
-"لنگر بیاندازید کشتی ها،
                         آرامش ماقبل طوفانم..."

-"ببخشید که بهت گفتم هیس.. قهر نکن حالا... ولی بی شوخی هر دفعه این قسمتشو می شنوم احساس می کنم الآن که یهو روحم سر از اون بالا بالا ها در بیاره!" یک دو نقطه دی هم چاشنی حرفت می کنی. شاید منظورت را نگرفت!

انتظار جواب نداری از ماه... پس سکوت می کنی و ناخودآگاه عطر یاس هایت را استشمام می کنی و آرام می گیری.... این ترکیب را دوست داری. این لبخند های ماه را دوست داری...

-" تنها سپاس از عشق خودکار است،
                                 دنیا به شاعر ها بدهکار است..."

و لبخند می زنی، خیلی بی دلیل... خیلی ناگهانی... خیلی بدون مناسبت...
لبخند می زنی به چراغ های شهر و ماه بالای سرشان و فنجان قهوه ات را در دستانت می چرخانی...

-"ول کن جهان را قهوه ات یخ کرد"

ســکون ِ این نیمــه شـــب

-آه مـــــــادر... مــادر... این اقیانوس ِ بی کران ِ دلتنگی نمی تواند فقط از آن ِ همین نیمه شب ِ ســاکت باشد...

پـــس از مــــن...

مـــــن مطمئنم سالیان ســال بعد، هنگامی که من با کوله پشتی ام پایان جاده را فــتـــح می کنم ؛ در نیمه شبی پر ستاره دختری بـه دنیا خواهد آمد...

احتمالا دُختری کاملا ً معمولی، نه صورت خیلی خاصی خواهد داشت نه بینی قلمی و چشم های رنگین کمانی... چون زیاد فکر خواهد کرد و وقت خوردن نخواهد داشت لاغر می ماند... شاید آن زمان دختر های لاغر را دوست نداشته باشند، شاید دختر های تپل را دوست داشته باشند. ولی خب در هر حال این دختر خیلی لاغر است، دوست نداشتند اندامش را هم برایش مهم نیست... کار های مهم تری خواهد داشت!

نظری ندارم که در آن زمانه چه چیزی مُد خواهد شد. در هر حال فکر نمی کنم دُختر زیاد به مُد اهمیت بدهد و خیلی روی جمله معروف "چی بپوشم؟" فکر کند. ولی شـرط می بندم به رنگ آبی علاقه مند خواهد شد و مشکی هم که همیشه رنگ عشق بوده، می مـاند خاکستری... احتمالا خاکستری هم دوست خواهد داشت، مگر کسی هست که رنگ خاکستری را دوست نداشته باشد؟

آن زمان کتاب های حمید مصدق خواهد بود؟
اگر بـــود، شــایــد حـــتــی جادوی این ســه رنگ کنار هم را در کتاب ِ "آبی، خاکستری، سیاه" ِ مصدق دید و تقدس این رنگ ها را درک کرد!

گفــتــم کتاب، این دختر کتاب خوان خواهد بود! از آن کتاب خوان هایی که کاری به موضوع و ژانر کتاب ندارند و فقط بلدند خودشان را درونش غـــرق کنند!

تـــازه تــا یــادم نــرفته، این دختر شمع و شمعدان را هم خیلی دوست خواهد داشت! وقتی که دلش گرفت و یا بیش از حد خوشحال شد شمع روشن می کند و در شمعدان های شیشه و سفالی رنگ وارنگ قرارشان می دهد... شاید هم در این حین به موسیقی گوش داد و چشم هایش را بست به روی رقص زیبای شعله ها...

چه نوع موسیقی ای؟
نمی دانم... دختر مسلما سبک خاصی را دوست نخواهد داشت، هــر موسیقی ای جادوی منحصر به فرد خودش را دارد... نباید تبعیض قائل شد!

دیــگــر این که من مطمئنم دختر روزی بـــا جامعه ای خــاص آشنا خواهد شد...
با تکنولوژی روز ِ آن زمان، با افرادی آشنا خواهد شد که روی آینده اش تاثیر بسیاری خواهند گذاشت. کسانی که برایش تا سالیان سال نقش دوست را ایفا خواهند کرد، شاید حتی تا پایان عمرش.. کسی چه می داند؟
بـــا کمک این دوستان قلم به دست خواهد گرفت و یاد خواهد گرفت تا سمفونی احساساتش را با کلمات بنوازد...
هر چند ناهنجار...
هر چند گاهی گوشخراش!

به علاوه در این راه همانطــــور که با قلم کم کم خودش را پیدا می کند، دلش را خواهد باخت... به پسری که صد و پنجاه و شش درجه با خودش متفاوت است!
در جاده این دلبستگی سختی خواهد کشـیــد... و خــب راستـــش را بخــواهید، سرانجامش معلوم نیست. این عشق بیش از حـــد ممنوعه خواهد بود!

در نــهــایت این که،
دختر شــــب هایی که مــــاه کامل است، تا سپـــیده دم و لحظه ی شروع آواز ِ صبحگاهی پرندگان بیدار خواهد مـــاند...
و فـــکــــر خواهد کرد...
و آه خـــواهـــد کشــیـــد...
و لــبــخــند خـــواهد زَد...
و بـــغــض گلویش را خواهد گرفـت...
و نخواهد دانست که ســـالیــــان سال قــــــبـــل، دخترکــــی زیـــر نــور ِ همین ماه، این لحظاتش را سطر به سطر نوشته است...

my E-book

درست است که کتاب ورقی ندارم و دیگر حتی سر داشتنش بحث نمی کنم و می دانم هر کتاب فانتزی ای عامل فتنه و درس نخواندن است...

درست است که گاهی دلم می خواهد کتابی که شارژش تمام نشود داشته باشم...

ولی خب دلیل نمی شود که در این همه رمانی که دانلود کرده ام غرق نشوم و هشت رمان را پشت سر هم و بی وقفه نخوانم و آخر سر هم گردن درد نگیرم!

نفس می کشم..

یه حسی میگه دیگه رفتیم...
حالا حالا ها هم بر نمی گردیم...

والــــــا -_-

آخـــه مشکل این جاست که یـــکـــی هم نیســــت کـــه بزنــــه تو ســــر ِ من بــگـــه:

- خــــب آخه مگه کرم داری، یا دور از جـــونت مـــــــرض داری یــــه حـــرفی مــــی زنی که بعـــدش مثه سگ پـــشــیـــمون بـــشـــی؟! :|


+ ملت همتون به خودتون نگیرین! دعوا خانوادگی بود... حل شد :دی