زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

بعد دور گردنت می پیچیش.. میری تو کافه نه و سه چهارم می شینی..

اگه بتونم، اگه موفق بشم، اگه قدِ یه حرکت ِ دو تا بال برم بالاتر؛ اون شال گردن آبیِ که طرح ریونکلاو داره رو برا خودم می خرم..!
مسلما یه دخترک خوشحال با شال گردن آبی ریونی بهتر می تونه زندگی کنه! :-<

+ دیـــس کـــیوتی ^.^

برنامه ریزی :)

خودکشی انواع مختلفی دارد. خود-درس-کشی برای مثال..!

من خوب نیستم. خب؟! :)

پاک نمی شود. هی می سابم و این سیاهی دور چشمانم پاک نمی شود. نمی رود. پاک نمی شود. ته بوی دودی اش از روی انگشتانم نمی رود. نمی رود.پاک نمی شود. جای زخم های روی دستم پاک نمی شود. موسیقی کافه لعنتی از گوش هایم بیرون نمی رود. سنگینی چشمان هیز پشت شیشه از روی شانه هایم برداشته نمی شود. شیرینی عسل در قهوه اش.. 

چشمانم باز نمی شود. نور.. نور.. نور..

- و دیگه هیچ چیز جذابیتی نداره! من تمومم :)

- ببخشید که دیگه من نیستم. ببخشید که شدم اون چیزی که ازش متنفرم. ببخشید که هیچ جای لعنتی دیگه من واقعی رو نمی بینین. فقط همین جا. فقط همین پس زمینه سیاه‌.

- صدات کردم و نت پوکید و دیر رفت برات. منصرف شدم از تعریف بغضم. :)

- من از این اسمایلی بیزارم. :)

و البته بیرون کشیدن سر از زندگی دیگری و بستن دهان در موضوعاتی که به ما مربوط نیست، باعث نمی شود کسی بگوید ما حنجره مــان مشکل دارد و خدای ناکرده انگشتمان فلج است. بلکه در مواقعی که ما خود صلاحیت نظر دادن نداشته و متاسفانه فاقد عنصری به نام شعور هستیم، حتی ممکن است ما را باهوش تر نشان دهد، تا نشود مضحکه جماعتی شویم!

که بنشینند و متن هایمان را بخوانند و قاه قاه نیم ساعت بخندند! البته به طور قطع خنده مفید است، ولی به مذاق ما خوش نمی آید دیگر..!

بعد فکر کنید برویم نوشته های ملت را بخوانیم، توهم ِخیلی شاخ و خفن بودن فرا بگیرتمان، احساسات ِ شخصی ِ ملت در فضای ِ شخصیـشان را تفتیش کنیم، سپس برچسب ها را روی سرشان چسبانده و ادعا کنیم حق زندگی هم ندارند!

آن هم با مدرک تحصیلی آبیاری گیاهان زیردریایی..

زور دارد دیگر..!

once upon a time...

جدیدا پا میگذارم در اینستاگرام و لبخند روی لبم می نشیند. عکس هایی از من که حتی از وجودشان خبرنداشته ام را با اکانتم می گذارد و پس ازدو ثانیه با اکانت خودش بر می گردد و زیرش قلبی می فرستد. عکس هایی از روز هایی که حتی ممکن بود فراموششان کنم..

خوش به حال ِ عکاسان اصلا. خوش به حالِ این بچه های گروه آپامه، این هایی که می روند در خیابان ها و با فشاری زمان را نگه می دارند.

عکس ها عجیبند. یادم رفته بود روزی من هم موهای بلند داشته ام. یادم رفته بود موهای لخت ِبلند ِ چندرنگه ام را با آن دو موجِ میانش..

می گویند زندگی ـت درد کم نداشته..!

عمه ای دارند روشن فکر و اهل مطالعه، عاشق گربه ها، اهل قهوه و کافه گردی، ساکنِ پاریس.. گفته مشتاق است حرف بزنیم، گفتم مشتاقم بشناسمش! شخصیت های جدید جذابند..!

- از دیگر شخصیت های ِجذاب ِ جدید این روز ها، قصــه است! گفته بودم آدم های جدید را دوست دارم..؟!-

لبخندی به شیرینی ِشیرکاکائو

در آن هنگام که آسمان در دلگیرترین وضعیت خود، ابری، کثیف و بی روح است؛ در آن هنگام که آفتاب بی روح توانایی بوقیدن به کل روز ِ جمعه تـان را دارد؛ دقیقا همان موقع که سایــت ِ مبتکران وسوسه ـتـان می کند صندلی را برداشته و در مانیتور بکوبید؛

 پس از بستن پیشبند و بلندکردنِ موزیک تا حد امکان به پختن شیرینی شکلاتی بپردازید. که در آشپزی برای دل خویشتن، عنصری از شادی است که در رودهای جاری در بهشت هم پیدا نمی شود.

ستاره ای با عرض جغرافیایی سی و پنج و نیم

- بالثا؟!

- هوم..؟!

- میشه بریم؟ بریم یه جایی که هیچ سردردی نیست. هیچ استامینوفنی نیست.. بریم یه جایی که هیچ «کاش»ی نیست.. 

- مگه هر شب با هم نمیریم..؟!

- نه.. بریم.. دیگه برنگردیم..

کابل های تلفن

بیا از دور دوستت داشته باشم.. :) از دور خدا را شکر کنم دوستش داری و دوستت دارد. از دور بگوییم به هم که همدیگر را دوست داریم. اصلا می دانی، تابستان هم حق با تو بود..! قطب های هم نام آهنرباییم، با یکدیگر نمی سازیم..! حداقل از دور هیچ جنگ جهانی جدیدی پیش نمی آید. تلفن ها را می شود قطع کرد. کابل های تلفن هیچ دستی را انتقال نداده اند. کابل های تلفن ناتوان نیستند! ولی همان که در لحظه ای می توان تمامش کرد.. در لحظه ای می توان گفت:

-« رفیق! من خسته شدم..! خب؟! بسه..! برای من بسه دیگه!»

و ترق. دیگر صدایت نیاید. معتقدی توهین آمیز است، ولی در پس ذهن من فقط یک درخواست برای سکوتت زنگ می زند. هی زنگ می زند.

دختر خوب مادر باشم، نکند یک وقت فحش بدهم. دختر خوب مادر باشم و سکوت.. و سکوت..

می پرسی، چرا عصیان در نگاهم موج می زند..؟!

کابل های تلفن، رسانای نگاه نیستند.. :)

بیا فاصله بگیریم و من برای دور بودنت دوستت داشته باشم. تو از دور دوستم داشته باشی و آن گاه همه چیز خوب پیش خواهد رفت.. تو دور باشی و عاشق او و پر لبخند. من دور باشم و در دنیای خودم..

سالگرد مرگ جاودان..

سکوت است و سکوت.. تاریکی و تاریکی.. و زمان توهم مغزهای بیماری است که هذیان می بافند.. در این جهان هیچ نیست و من نیستم و بگذارید فلسفه دکارت بماند و بپوسد. در این جهان جز سنگ قبری هیچ نیست. مه خیمه زده بر سر سنگ تاریک و رنگ وارنگ.. سنگ آینه مانند.. بازتاب کهکشان ها رویش می رقصند. بر سنگ مشکی قبر، ستاره ها چشمک می زنند و ماه نور می ریزد.

آسمانی نیست. بازتاب این آسمان نیست، طرح سنگ.. آسمانی دیگر زندگی می تراوشد.

در این جهان هیچ نیست و با دو انگشت بر سنگ خطی می کشم، عمودی، افقی.. عمودی افقی.. شاید هم افقی، عمودی، افقی، عمودی..

پله هایی به ابدیت..

در این جهان هیچ نیست و خون می چکد از نوشته های رو دستم، خون می چکد و به خورشیدشان رنگ می دهد..

سرن را میان دو دستم می گیرم و می فشارم.در این جهان هیچ نیست، جز تلی از خاطرات که خاک کرده ام. سرم را میان دو دست می گیرم. نمی خواهم ببینم. بیست وسه دقیقه دیگر. فقط بیست و سه دقیقه مانده! کسی هق هق می کند، آسمان چگونه به رنگ ماه شد..؟! مگر مه نبود..؟!

می شودیک لحظه مرارها کنید؟! کار دارم. باید برای روحش دعا بخوانم. قول داده ام. بله خانم. بیچاره آن زمان کسی را نداشت. بغض داشت فقط. از همان هفتاد لحظه خواهش کرد برایش آرزوی موفقیت کنند. خدا را باور داشت؟! نمی دانم. ان لحظه های آخر را نمی دانم. نداشت. به نظر من نداشت.

لطفا مرا رها کنید. بایددوسانت خاک روی آن سنگ عجیب غریب را پاک کنم. باید آب بریزم روی آن سنگ. باید بنشینم، سیگاری آتش بزنم و قهوه ای برای هر دویمان بریزم. باید بگذارم در این نیستی، بوی قهوه بپیچد.

باید دود کنم، دود کنم.. دود کنم.. خاطراتش را می گویم! اگر لحظه ای مرارها کنید، متشکر می شوم! حقیقتا علاقه ای به دانستن صدای جیغ ها ندارم. سکوت؟! سکوت لحظه بعدش؟! نه! نه! خواهش می کنم! 

می دانم قطرات اشک چگونه روی کاغذ می چکند.فیلمی تکراری است. حالا می گذارید بروم؟! فندکم را روی طاق جا گذاشته ام. کدام طاق؟! نمی دانم. می دانستم ها. مشکلی ندارد. با خاطراتش آتش می زنم. مگر می شود آتش را دود کرد؟! مسلما! نمی دانستید؟!

می گذارید بروم؟! می دانید که نیمه شب، قصد رفتن می کند.امشب را باید پا به پایش قدم بزنم.مگر آدم ها در قبر قدم می زنند؟! بله! با ژاکت مشکی. باگام های خسته‌. با سرگیجه.

می شود صحنه بعدی را بزنید برود جلو؟! ضربه را می گویم. آن صحنه را از برم. نمی زنید؟! پس من بروم؟! آقا لطفا آن ژاکت مشکی را بدهید. منتظر است.باید برویم.. بروم.. برود.. 

باید بایستیم تا صبح.. خاک را از روی شانه هایمان بتکانیم.. چرا دست های مرا می بندید آقا؟! چرا صحنه ها ها را به چشمان می دوزید..؟! 

پس حداقل بگذارید، آتش بزنم.. بگذارید.. من به جای او می کشم.. او به جای من.. در هر حال همین یک نخ را داشتم..