زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

می گفت این شب ها خاطره سازند، خاطره ساختیم. نه چندان باب میلش!

بغض کرده بودم. صدایم می لرزید. گفتم:

- من باید برم بیرون.. دارم خفه میشم.. نمی تونم دیگه!

چرا نمی فهمید نمی توانم تا نه شب زیر ِ سقف بمانم..؟ چرا درک نمی کرد نمی توانم وقتی ماه ِ سرخ رنگ تهران می درخشد بنشنم و از زیر سقف های کوتاه صرفا تصورش کنم..؟

چرا نمی فهمید هر چه قدر هم خیال ِ من به دوردست ها برسد، هر چه قدر آزاد باشد، دیوار ها زجرش می دهند..؟

می گفت:

- نمیشه. تاریکه. اون بیرون خبری نیست.

- مگه قبل از این خبری بود؟ فقط یه نگاه به آسمون.. فقط یه نفس..

و هی می گفت نه.. هی می گفت تو که یک روز در میان مریضی حتما به خاطر همین است دیگر، می روی در بالکن و روی پشت بام. مریض می شوی. سر ِ امتحان ها حالت بد می شود. غیبت می کنی. از درس ها جا می مانی. ببین حالا رنگت پریده. ببین لب هایت چه رنگ باخته ؛ چشمانت چه سرخ شده. برو بنشین سر کلاس، تا زنگ بخورد. برو بنشین.. برو درس بخوان! درس بخوان.

بروم بنشینم در آن کلاس بی پنجره و درس بخوانم. درست می گفت. مگر اصلا اهمیت دارد جان دادن دختری زیر خروار ها جزوه درسی و سقف هایی که هر لحظه روی سرش خراب می شوند؟

آمدم که بروم، یک جایی یک پنجره پیدا کنم برای فرار که ناگهان یک نفر با خنده های زیبا دستم را کشید. می پرسید کجا می بریش؟ بی آنکه پشت سرش را نگاه کند حین دویدن فریاد زد:

- می برمش هوا بخوره! ماه زده داره خفه می شه!

و قهقهه های من با برخورد باد ِ یخ ِشبانه به صورتم. قهقهه هایی ظالمانه حتی به خاطر ِ آن لب های نازکی که پشت ِ سرم روی هم فشرده می شدند! قهقهه به قهوه ای که در دستانم گذاشتند و یک شب بی خیال قوانینـمان.. قوانینشان..

راستش را بخواهید، به این دختر ِ خوش خنده دو بال بدهکارم! دو نفس ِ آلوده و چند دقیقه پرواز تا ماه!

آتش در چشمان سیاهش سوسو می زد.

- اکثــر مردم فکر می کنن خالی بودن، بی حسیه! ولی خــالی بودن خودش یه حــس ِ.. یه حسِ عجیب..

- ولی همینجوری یه نفر خالی نمیشه، احساسات مختلفیو باید تجربه کردی باشی تا برسی به این نقطه! مراحل مختلفیو گذرونده باشی..!

سپس خیره شد به من و تــلخی لبخــند روی لب هایش..

بگو که می فهمی.

نشسته بودم، زل زده بودم به مــــاه و فکر می کردم نامردیه نبودنت. نبودنم. کل ِ این ماجرا یه موج ِ ناعادلانه حجیمه. میدونی، ماه رو نگاه می کردم و فکر می کردم که شــاید وجودت یه رویای عمیق باشه حــاصل ِ تخیلات ِ من و دوست داشتنت مثل ِ حرفای معجزه یه نیاز به دوست داشتن ِ کسی و نوشتن براش و ابراز ِ عـشق..

و نبود. تلخ تر از اونه که چنین چیزی باشه. شیرین تر از اونه که من بتونم بسازمش. غم دار تر از اونه که خودخواسته طرفش برم. و نوشتن برات، سخت تر از اون چیزی که فکرشو می کنه..

بگم دوســتت دارم، دوست دارم خودتو، دوست داشتنتو.. خوبیاتو، بدیاتو.. مثل ِ عشقم به آسمونِ این روزا با پیرهنِ دودیش..

بعد فک کنم، اصلا می فهمی چی میگم؟! اصلا می دونی..؟!

بعد بگه اگه نمی دونست احتمالا جاش اینجا نبود.

بگم دوستت دارم مثل ِ تلخی ِ قهوه.. دوستت دارم قدر ِ سردی ِ ماه.. و امیدوار باشم خودت بفهمی..

خوبیش.. شایدم بدیش اینه که من خاطره آدمارو می تونم اندازه خودشون دوست داشته باشم.

بــا نیش باز تا خونرو دویده بودم. رفته بودیم کافه و من از بعد ِ دندان پزشکی تا خودِ خونرو داشتم در موردت حرف می زدم. گفته بودم شده یه روز مدسرو بپیچونم یه بار باید بیارمت این کافه بغلیه.. گفته بود:

-خب اسمش معجزه ــس یعنی؟

- نه فقط من معجزه صداش می کنم!

- یعنی باباشم معجزه صداش می کنه؟

- نه! یعنی اگه باباشم معجزه صداش کنه من جفت پا میرم تو حلقش!

یهو وسطش می خندیدم و می خوندم:

you like pink & i like blue..

you like me & i like you..

نشسته بودم و پرسید بود، خب حالا به کی قرار این اول بگی در مورِدِ دندونای سیــم دارِ آبیـت؟ الکی می پرسید. می دونست قرار ِ به کی بگم شبیه این نــِردای سوپرخرس خون ِ سلامی شدم! بعد موبایلت خاموش بود. تلفن خونرو برنمی داشتی. رو تلگرام از ساعت پنج نبودی. بعد دیگه نخوندم. دیگه نه آواز میخوندم. نه بالا پایین می پریدم. دیگه هیچ چیز خوشایندی تو کل این مسخره بازی عظیم نمی دیدم.

"اینکه گوشی من چرا خاموشه، واقعا به خودم مربوطه. وقتی فرد ارزشمندی رو نداشته باشم که باهاش حرف بزنم، خب خاموشش می کنم."

بعد دیدم کل ِ این ماجرا حاصل ِ دید ِ احمقانه ِ امیدوارانه منه و تو.. داری تحمل می کنی و من وقتی نخوانم میرم.  :)

تمام!

ویرایش: :/ من فقط به مقادیر بسیاری خورده تو ذوقم و ناراحتم! همین! :/ جاییم نمیرم یحتمل! :/

ویرایش2: تبلت ندارم. می تونی زنگ بزنی خونمون! :/

مخصوص ترجیحا..

یه پیتزای خیلی خیلی خیلی گنده بیارین لطفا. بنده در حال حاضر نیازمندشم.

عکس هم نگرفتم. گند هم زدم به کل برنامه جاتشان..

تا اومدیم به پریا قهوه تعارف کنیم، برگشتیم. و من الان دارم برای پریایی که قهوه لمیزو نخوردن دق می کنم. همین :)

قصه چهارشنبه هایی که دیگر قصه طور نیست.

چهارشنبه ها خوب شده بود. کی دقیقا خوب شد؟ از همان جلسه اول که آمد و پشت میز معلم ایستاد و از شدت بهت سروصدای کلاس خوابید. با آن تیپ گل و گشاد معلم وارانه و عینک گرد اش. با آن استایل خاص دوست داشتنی عجیب و چهره ای که عمرا و اصلا و ابدا به بیست و چهار ساله ها نمی خورد!

آمد و صدایی از پشت کلاس قبل از سلام علیک و مشتقات پرسید:

- شما چن سالتونه؟!

و اویی که جواب داد بیست و چهار و اولین بحث آزاد کلاس. مگر می شود اصلا؟! از اینکه نیم نگاهی به کل کلاس انداخت و خب خودتان را معرفی کنید دیگر!

از یخ کلاس.. با سن و اسم و فامیل.. و حالا برادر خواهر داری؟ و حالا چند سالش است؟

تا برسد به من که لبخند بزنم. بگویم دخترک هستم و کنار اسمم قهوه و نوشابه و کتاب و ماه می آورند معمولا. همان اولش هم می دانستم فرق می کند ماجرا. اما نه به این شدت که! 

نشستیم پشت میز با کتاب باز و تبلت به دست و قهوه زیر میز، ما در چت های فی البداهه و قهقهه خاموش سر «خانوم میشه سگتون باشم؟» که کلمه ای از جمله اش مرا کشاند وسط بحث. ادبیات نمایشی؟!

و دید که چشم های من برق می زند! و دیدم که.. شت.. دلم رفت! و پریدم جفت پا وسط بحث. بگویم از عشقم به ادبیات و نجوم دلبر! بگویم از فشار خانواده و دو سه تا جمله کلیشه ای ردوبدل کنیم و کلاس سکوت شود. حال چه بگوییم..؟

می دانی، خرسیت هایی در زندگی هست که من عمرا و تا به ابد تکرارشان نخواهم کرد! مثل تعریف نم دار بودن آن روزها برای دخترکی که نمی دانستم معجزه خواهد شد. مثل لحظه به لحظه ماجرا برای آتش جان از صبح تا ساعت سه، بی وقفه!

و خب شاید پرسیدن آدرس وبلاگ از معلمی که نمیشناسیش، فرد بزرگ تر و احتمالا مسئولی که هیچ نظری در موردش نداری! و بدتر از آن، دادن آدرس وبلاگت با چند پست دودی آخرش و فکر کردن به احتمال اخراج تا به هفته دیگر! قرار نبود او هم عاشق کافه نه و سه چهارم باشد و روی دستش طرح درخت! قرار نبود پایین موهایش سبز باشد و آشنا به دود که! قرار نبود هفت دقیقه پس از دومین جلسه کامنتش را روی وبم ببینم با آدرس اینستا و تا خانه روی جدول خیابان برقصم! هی بخوانم و بفهمم و ناخودآگاه بخندم. مگر می شود چنین فردی را سر کلاس زبان یافت؟!

که با هر آدرس اینستا نمی دهمش به دیگران لبخند من روی کاغذ کش بیاید. 

قرار نبود که همه بفهمند دخترک چهارشنبه ها زبان دارد! بمیرد هم مدرسه می رود! شده به زور میکسی از مسکن ها و کافئین. قرار نبود بیایم تا مصلی و گم شوم و با پدر آشتی کنم سر رسیدنم به سیدخندان!

 قرار نبود من از ته ته کلاس برسم به میز اول جلوی معلم با نیش باز! 

برای چند هفته چهارشنبه ها شد در حد نجوم! یعنی عشق! و تا طعمش رفت زیر دندانم، روی لب هایم! گذراندن کلاس زبان هر طور که شده.. ذی اند! فینیش! می دانی در ازای تمام این قرار نبود ها، قرار بودی هم داشتیم. قرار بود ترم تمام شود. تو بروی‌. معلوم است دوست داشتنی ها ماندنی نیستند. شکی نیست درش.

فردا هم چهارشنبه است جانا و من صبح می آیم به مدرسه. مثل همیشه ثانیه های تکراری فیزیک و ادبیات و هندسه.. اما دیگر هیچ ذوقی برای قدم بعدی نخواهد بود. هیچ انتظاری!

که در کلاس بنشینم و ببینم کسی که از در می آید تو نیستی، باور کن چهارشنبه ها دیگر خاص نخواهد بود. :)

کاش می دانست نهایت بدقولی مرا.. :)

من به چند شعله خشمگین غمگین، قول داده ام خوب شوم. من به آتشی در نوسان قول داده ام خوب شوم و خوب می شوم.. من قول داده ام وسط کلاس جوی خون نشوم.. سرفه های خشن و متوالی..

من که خوب می شوم..

خوب می شوم..

دیکته

آمدم بنویسم. دیدم زیادی نمی فهمم. دیدم می خواهم از نظریه آشوب بنویسم و نمی دانم.. هنوز کامل نمی دانم. دیدم می خواهم از برساخت های اجتماعی بنویسم و نوپ! هنوز زمانش نرسیده..! خواستم از تک بودن ِ پروتون ِ یون ِ هیدروژن بنویسم و شت..

خواستم برایتان از عبری و تک تک رقص واژگانش بنویسم؛ خواستم از فلق و شفق ِ آسمان بنویسم؛ خواستم از زاویه شکست، از نت های آبی رنگ؛ از تعبیر ِ نت ِ فالش، از ترتیب ِدکمه های کیبورد؛ از سیاست و سکولاریسم، تاریخ و زمان پارتیان، کوروش و داریوش و تعداد زن هایشان، از قرآن و واژگانش، از مدل ریاضی ِ به هم پیچیدن ِ سیم های هدفون، از آشوبناک بودن ِ مسئله سه جرم؛ طراحی مینیمال و تئاترهای تعاملی، از رنگ ِ بال های بالثاموس، از به دنیا آمدن پری ِکوچکی در کاخ..

دست گذاشتم بر کیبورد و هیچ.. هیچ چیز کامل نبود!

دهانم را باز کردم تا بگویم، خط طویلی دیدند. نقطه چینی بی در و پیکر دیدم. شاید مشکل در لحنم باشد.. شاید توانایی به هم بافتن فرضیه های متعدد در ثانیه باشد.. شاید فلسفه پردازی های شبانه.. شاید هم کلام و کلام..! شاید اصلا مشکل از اطراف ِ ــمان باشد. نخواندشان ما را بالا می برد. نفهمیدنشان..! در هر حال، نظریه پردازی نمی کنم.. واژه کلیدی می دهم برای این روز ها.

آسمان

ماه

شب

نجوم

بی خوابی

عشق

درس

نخوابیدن

نخوابیدن

او

بغض

او

زخم

بغض

:D

fake

اشک

ناگهانی ها

حضور

پیش نویس

دوست

ــت

دارم

ریپارو

صبح

قهوه

سیگار

قهوه

قهوه

قهوه

درد

درس

آتــــیش

چشم هایش

بزرگ علوی

عاتــیش

سردرگم

شعله

نفت

خودسوزی

آرام..

او

خانه

جبران

کابوس

رویا

جیغ

مَرد

طاق

بخوان

کتاب

کتاب

موزیک

معجزه

پرواز

حسادت

معجزه

تک معجزه..

غیبت

گرگ؟

دل گیر

ناامید

آتش

انتظار

بیهوده
کاش.

کمی.

او

:)

بحث

قهقهه

پدر

قهوه

کافه

دلتنگ

پیاده روی

تا ماه

سفر

کارت بانکی

اگر

شاید

نرو

بمان

نمیر

نترس

برمی گردی
اگر

شاید

زبانم لال..

لوکوموتور

موزیک

موزیک

رقص

او

رقص

او

وقت کشی

کتاب

صبح

امتحان

بی تمام

ورقه سفید

بی خیال

انگیزه

بیمار

مو

کوتاه

دست

بدو

قرچ

برگ

آسمان

آبی

موزیک

چای

جدول

شترق

افتاد

آرنــدل

عجیب است که چگونه شهری با آن همه نور و و رنگ، در کمتر از چندین ماه می تواند خاکستری و سفید شود. برف پوشیده..! و دیگر هیچ جانداری در آن زندگی نکند، آن شهری که نماد ِ زندگی بود متروک شود تا جز ساحره ای کسی در آن نفس  نکشد. جز دختری که نشسته بود و می نوشت. با قلمی یخ زده می نوشت و می نوشت و می نوشت..

-در شمالی ترین نقطه زمین، جادوگرانی اسکیمو نام زندگی می کنند. مردمی اهل معاشرت با پنگوئن ها و چای عصرانه با خرس های قطبی. این مردم که عمر ِ کمی هم دارند به علت زندگی ِ بورانی ِ خود، و سروکله زدن زیاد با این پدیده سپید رنگ ضمن مطالع های فراوان در مورد انواع طلسم های برف زا وبرف زدا و.. نام های زیادی برای برف گذاشته اند.. برای هرنوع برف یک نام منحصر به فرد!

خواستم بگویم، من هم همینطور! و این برفی که حال کل ِ شهر را فرا گرفته، برفِ نبود ِ تو نام دارد! درکش زیاد سخت نیست. فکر کن قلب ِ یک شهر غایب باشد، فکر کن اصلا.. اصلا خورشید شهر را گرفته باشند و برده باشند..! یا خودش رفته باشد. چه فرقی می کند؟!

باورکن می شود! داستان ها زیادند.. می گویند خورشید از آن که ستاره ها و ماه در دل آسمان جای دارند ناخوش بوده. پس روزی رو به آسمان می گوید:
-    ستاره هایت را پاک کن.. ماه را بینداز دور!


و آسمان گیج، نگاهی به خورشید می اندازد و می پرسد:
-    کدام ستاره ها؟!


خورشید خیال می کند آسمان سعی در کتمان دارد. چند روز پشت ِ ابر ها پنهان می شود و هر چه قدر آسمان التماسش می کند.. انگار نه انگار..
دوباره می پرسد:
-    ستاره هایت را پاک می کنی یا بروم؟!


نمی فهمد آسمان ِ بیچاره اصلا ستاره ها را نمی بیند. نمی فهمد درپرتو نور ِ او ستاره ها بی معنی وپوچند. نمی فهمد و قهر میکند و می رود.. و ماه هم بی نور ِ اوخاموش می شود.
آسمانی می ماند خاکستری پوش.. آسمانی که دیگر ستاره ها راخودش زیر ِ ابرها پنهان می کند..
می دانی هر افسانه ریشه در حقیقت دارد دیگر،مگر نه؟
 
نگاه کن"معجزه جانم"، پاترونوس ها راه ِ خوبی برای ارتباط نیستند. نامه هم همینطور. اصلا نمی دانم نامه هایم این روزها در این برف و بوران به دستت می رسد یا نه. اصلا این جفد ها توانایی بردن ِ اینهمه بار ِ درون نامه ها را دارند یا نه!

کجای دنیا دیده ای بشود کسی را پشت ِ نامه در آغوش گرفت؟!
اصلا لعنت بر این جادوگرها! اینهمه زحمت کشیدند و نامه عربده کش ساختند، نکرد نامه ای آبی رنگ بسازند که اگر بازش نکنی هی آب بشود.. هی آب بشود.. و ناگهان در آغوش بگیردت!

اصلا لعنت بر تکنولوزی ِ مشنگی، مشنگ های بی کار ِ بی عار.. حتی می توانند بدون چند ثانیه تاخیر از این سر کره زمین با آن سر کره، حرف بزنند.. دریغ ازیک ایمیلِ بوسه بر..!

می دانی، پیمان ناگسستنی با خود بسته بودم. دستم را روی آینه گذاشتم و گفتم:
-من قسم می خورم که تا آخرِ عمرم مراقبش باشم.من قسم می خورم که تنهاش نذارم..

و حال که تونیستی.. و حال که تو رفتی! قرار است چگونه با این همه فاصله چشم از حرکاتت برندارم؟! نوشته بودی خود را از شهرمان تبعید کرده  ای.. تا نه من زجر بکشمم نه خودت.. قبول است. من هم خودم را از دنیا تبعید می کنم.. یک،دو به نفع من!

و فکرنکنم بیایی پشت ِ در دیگر.. فکر نکنم قرار باشد بخوانی:

-Do you want to build a snowman?


خورشید ِ شهر، کاش درک می کردی که هیچ کس، جایت را نمی گیرد! حتی اگر جایم را بگیرند.. کاش درک می کردی وبر می گشتی تا من دوباره این نامه را تا نکنم و درکمد بگذارم. راستش را بخواهی میگویند:
-"اون که رفته دیگه برنمیگرده.."

و من بغض می کنم و شهرمان یک درجه سردتر می شود. راست هم می گویند، هر چه قدر تلاش کردیم دیگر دور شده بودیم. امواج ِ سرنوشت لحظه به لحظه دورتر و دورترمان می کردند.و اکنون، حتی اگر تو بیایی بخوانی:

-Do you want to build a snowman?


فکر نکنم بشود..یعنی.. تو دیگربرنمیگردی.. خود را تبعید شده می پنداری.. یا یک آرمان ِخود تبعید وار احمقانه! من هم این نامه را برایت نخواهم فرستاد. من هم به همان طناب ِخودتبعیدی چنگ میندازم. تو می روی آدم های جدید پیدا می کنی. دوست داشتنی های جدید..


من هم در کاخِ متروکمان آدم برفی می سازم..!

دلنوشته رول ِ فروزن ِ هری پاتر طوری که در قالب ِ دوئل نوشته شده.. : )