زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تــضــاد» ثبت شده است

مـفــصــل های سیمانــی

بنویس و آرامــــــَـــــم کن،
                          بنویس و سکوت مرا با موسیقی بی نقصــــت جبران کن...
من و انگشتانم لال نشسته ایم و در این فضای مجازی به دنبال آرامش و یک لبخند، هر چند محو، ساعت هایمان را می گذرانیم!

راستــش را بــخـــواهی، کلماتِ مَن دیـگر با هیچ قـلـمـی جاری نمی شوند. هیچ مرکبی جز خون، در ظلمت این شب های بدون مهتاب‌، بار لغات ِ ویران کننده ام را تحمل نمی کند.

راستــــش را بخواهی،
 این سَد ِ سکوت، شکسته نمی شود.

هیچ جمله ای رنگ ندارد دیگر. هیچ جمله ای از این خط های حک شده بر روی این صفحه قابل دیدن نیست. نامرئی شده این بند های سرد ِ آتشین...

در پس زمینه سیاه ِ جــــهــــان، نمی توان با جـــوهر مــشــکــی نوشت و دیده شد...

   این انگشتان سکوت اختیار کرده اند. این انگشتان از نـــــــــنوشتن ها و خودسانسوری های مــطــلق دلگیرند، اعتـــصـــاب کرده اند!
من و این انگشتان ِ لال... چه بگوییم دیگر؟ چگونه بگوییم؟
   این روز ها در پس افکارم لحظه به لحظه زندگی به خطوط نثر بی پایان مبدل می شود و کلمات یک به یک، ثانیه به ثانیه پشت هم قرار می گیرند و سطر به سطر افکارم را می سازند...
 
ولیکن چه سود؟
این رقص دو به دو واژگان، در دست باد به فراموشی سپرده خواهد شد. این روز ها زیر ِ سالیان سال ِ پیش رو دفن خواهند شد و کسی دیگر به یاد نخواهد آورد،
که در روزی، جایی، کسی حرف داشت و سکوت کرد...

این شب های ابری

لعنت به این بی خوابی ها در اوج خستگی،
لعنت به کابوس ها،
لعنت به سردرد های شبانه،
لعنت به این بالش خون آلود.
لعنت به این شب های ابری...

چشمانت را می بندی در انتظار رویایی ترجیحا شیرین، کابوس است!
آن ها را باز می کنی در انتظار رهایی از ترس، باز هم کابوس است!
و آخر سر چشم هایت نیمه باز تا صبح باقی می مانند
وتو مانده ای که در کدامین جهان کمی استراحت کنی،
با خیال راحت.. بدون دغدغه..
در انتظار رسیدن صبح و در آرزوی طلوع نکردن خورشید...!
حتی تکلیفت با خودت هم مشخص نیست! دیگران که جای خود دارند!

واژه های نامربوط و تصاویر درهم در مغزت می چرخندو می رقصند و به خستگی ات دامن می زنند و تو...
فقط نگاهشان می کنی، منظورشان را خوب می دانی...!

می گذاری این ها هم به رویت بیاورند فرشته نبودنت را.. جهنمی بودنت را..

 در این ثانیه های گذرنده پنج صبح بلند می شوی آخر، به قول مادر به "سلامتی و شادی و خوشی" روز دیگری شروع می شود... :)

"انــسان" ِ درون ِ آینه!

روز هـــای اول ِ مدرسه همیشه افتضــاح نــیســتنــد. ولــی ایــن دفعــه بود، اصلا ربطی به امتحان و تکالیف تابستانه ای که حل نکردم (رک تـر باشیم، حتی لایــش را هم باز نکردم...!) نداشت.
ربطی بــه ایــن کـه کــلــاســم عوض شده و در ایــن کلاس جدید هیچ کــس را نمی شناختم هم نداشت. راجــع به ایــن موضوع بود کــه صبح ِ اول مهر من به خودم گفتم که مدرسه دوباره شروع شد و با وجود ِ شمارش معکوس ِ همیشگی من هیچ آه و نــالــه ای در کار نبود، مثل ســال قــبــل و قــبــل ترش نه به زمین و زمان فــحــش نــدادم! حتی خیلی تقلا نکردم برای جدا شدن از تخت خوابم..!

فقط یــک حــس بــی تــفاوتــی نسبـــت به عالم داشـــتــم.

نه بی تفاوتی ِ "بــه درک" مــانند، که همیشه یک لبخند پشتش پنهان است. یک نوع بــی تــفاوتی زامــبــی گونه.. چــیزی که تمام از آن عمر گریزان بودم به سرم آمده بود. من یک انسان روزمره بی احساس شده بودم. یک انسان ِ خوب، یک دختر ِ فوق العاده که صبح موهایش را شانه کرد و مثل همیشه شل و ول نبستشان. من شده بودم دختری که برای بار ِ اول کــیفــش را شــب قبل چیده بود و صبح لازم نبود کتاب هایش را بچپاند توی زیپ های کیفش و با استرس لب هایش را بجود و بگوید وای: "مشق هایــم!".
من شده بودم دختری که جوراب هایش آماده بود و مثل همیشه لازم نبود توی یخچال و پشت تخت و توی سبد لباس های کثیف را بگردد به دنبال یک جفت جورابی که حداقل همرنگ هم باشند!

من شده بودم یــک کــابــوس تمام عیار. کــابوسی که سوار سرویس شد و با هم سرویسیش هر هر و کر کر خندید و با هم در باره پسر های خوشتیپ و جذاب فرمانیه حرف زدند. کابوسی که بالاخره رو کــرد که با تمام پسر های ولنجک آشنایی دارد و از تیپ و شخصیت و وضع مالی توپ ِ همه ــشان گفت! حـتــی عکس اکیپ های معروف فرمانیه و نیاوران را دید و لبخند زد و بهترینشان را انتخاب کرد و وقتی عکس دوست دخترش را دید نشست و بــوقیــد به قیافه اش!

مـــن شـــده بودَم، یــک دانــش آموز ِ نمونه. نه مثل ِ همیشه که دستم تا نصف ِ روی هوا می ماند و آخر سر هم کس ِ دیگری با دست های بلند تر جواب سوال ها را می داد. من شده بود به طور کامل یک "teacher's pet" ِ سوگلی و خود شیرین. من کابوسی شدم که ســر ِ هیچ کلاسی نخوابید، همیشه لبخند می زد و با همه بچه های کلاس می پرید.
من کابوسی شدم که برای کل ِ بچه های کلاس تعریف کرد که چگونه در یک بعد از ظهر زمستانی دانیال و دوستش را کامل دور ولنجک چرخانده و تـنـها خاطره اش از ولنــتاین کات کردنش با یکی از دوست پسر هایش بوده...!

من یک کابوس تمام عیار بودَم بــا نــاخـــن های مرتــب و سخنان پر طرفدار... که فحش دادم و حتی سر ِ حل ِ مسائل فیزیک دروغ هم گفتم. من برای یــک روز محبوب ترین کابوس ِ خوش پوش ِ مرتب ِ مدرسه بودم...

ولی راستش را بخواهید، با وجود تمام این افرادی که دورم را فـرا گرفتند ؛ غریبه که نیستیم بگذارید اعتراف کنم.. این کابوس من نبودم! من در آینه که نگاه کردم، پشت ی سر ِ این کابوس یک فرشته با بال های طلایی ندیدم و حتی در عمق چشم هایش غــرق نشدم..!
او محبوب بود، از نظر بقیه دختری بود روشن فکر و باحال و جذاب اما با تمام این ها ؛ او دخترک نبود...!

اکــــتــــــــا

ایــن هشـــت ماه لعنتی حـــرف داشــت! ایــن هشـــت ماه فرسود مرا... فکرم را... خدایم را...
خــرد کرد اعتقاداتم را!

ایــن هشـــــت مــــاه لعــنــتی مــرا پــیـــر کـــرد! خـــدایـــیــش اگر ایــن هشـــت مــاه نبود... چه می شد؟!
من ایــــن دِپ نــویس ِ بـی سر و پای داغــــان مـــی شـــدم؟! صــــدایـــم، بــــاز هم اینقدر مـی گرفـــت؟! اعتــمـــادم کمی بیشتــر نــبــود به ایـــن عــالم؟! شـــایــــد حـــتــی مـــی توانــســتم یــک عـــدد از این قرص های استامینوفن را بالا بیندازم و بــه جـــای این که ایـــنــجا ول بگردم، بــه خواب پناه ببرم!

شــــایـــد اگــــر ایـــن هشــــت مــــاه لــعــنــتی نبود،
هنوز هم از روی تـــک تــک موزیک های شجریان می پریدم و به جملــاتی همچون:
- عزیزم.. چه قد خوشگلی!
-واای، چه چشای نازی!
-عشقم تو که پوستت شادابه!

مـــیـــدل فــیــنگر و ملحــفــه و بیــگ وان، نشان نمی دادم!

اگر این هشت ماه لعنتی نبود، شاید هنوز در آینه چشم هایم می درخشید... و هر کس که می گفت چشم های زیبایی داری... راست می گفت!
اگر این هشت ماه نبود... هیچ کس جرئت نمی کرد زردی پوست و سیاهی زیر چشمانم را به کمبود ویتامین و خواب و زندگی نسبت دهد.

ایــن هشـــت ماه، چه کرد با ما عشق ِ من؟!
کــاری کرد که من هر از چند گاهی به یــاد بیاورم شب های گرفته ی آبان ماه را و به دنبال ِ زخمی ترمیم نیــافته در سینه ام نفس بکشم.
و هر بـــار قدم زدنم در آتـــی ســـاز اِکوی کهـــنه ی زجه زدن هایـــم و آرام بــاش های علی رضــا و هق هق های سولــمــاز نــبــــاشــد...

کـاری کرد کـه بـــا صدای شـــاهــــیـــن در حــال خــواندن ِ
-" پوزخند زد به زندگی و عاشقانه مرد..."
دوباره بغضم بگیرد...

این هشت ماه زندگی مرا سیاه کرد!
فـــرمت ِ رنگ ِ آسمانم را از آبی، به مشکی ِ بــی انتهایی تغییر داد...

این هشــــت ماه ِ اَلکُلی،
مـــرا بــدمست ِ در حال ِ گریه در تراس خانه کرد...

ایــــن هشـــت ماه ِ دودی،
بـــا مــارک ِ EssE گـــلــد و رنگ قــرمــز ِ رژ رویـــش پیوند خورد...

ایـــن هشـــت ماه کاری کرد تا من به هر کس و ناکسی،
یک پسوند ِ عشقم و پیشــوند ِ عزیز دلم اضافه کنم و بعد روی این لاس زدن های از روی لــج بــازی عـــــــــق بزنم!

عشق ِ من...

این هشت ماه،
شکست مرا...!
شکست...

ر فـ ـا قـ ـت

خودمان هم نمی دانستیم چرا قدم هایمان را تند کردیم و به سرعت قبل از آن که کسی بفهمد از بقیه دور شدیم.

صبحی آرام...
        
خیلی آرام...

 دست در دست هم... در سکوتی که فقط آوای باد و هم نوازی پرنده ها می شکستش قدم می زدیم...
طوری که حتی صدای خنده ـشان هم پشتمان محو شده بود.

 من با نگاهی رو به آسمان و تک عقابی که با بال های کشیده می چرخید. تو با نگاهت رو به زمین و کفش هایمان که هماهنگ گام بر می داشتند.

حدس می زدم چه شده... چرا آنقدر آشفته ای... خودت میدانستی نیازی نیست بنشینی فـکــت را خسته کنی...

بعضی ها خـــاص اند!

مثل مـــن و تــو؛

ربطی به قدمت دوستیمان ندارد و به این که در هر وضعیتی خاطره ای با هم داریم و چه قدر همـدیگر را می شناسیم و...
تو میدانستی من در هر حال، در بدترین شرایط، در اوج فاجعه، در نهایت حتی در قیامت هم پشتت می مانم و همین بس بود!

ایستادیم... صدای موزیک در گوش هایم طنین می انداخت... من خم شده روی گوشی... تو ایستاده با گوشی در دستانت... در حال خلق یکی از آن صحنه های هنری...
تو در اوج سفیدی؛ من در نهایت سیاهی!
هــر دو زیر ســقـفی از بادبادک های رنگارنگ رقصان...!

ناگهان گوشی را دستم دادی و به سرعت دور شدی! فکری نـامـربوط... به من می گویند مغرور؛ پس تو چه هستی؟

- اولین باری که این آهنگو شنیدم گریم گرفت!

با خنده ای دستانت را به سمت چشمانم آوردم... دستانت مثال خاک برای باران چشم هایم شد...

تو هم خنده ات گرفت و به سرعت دستمالی در دستانم چپاندی... غنیمت بود برایم آن خنده ات! خنده ای دور از طرفداران و سینه چاک هایی که دنبالت بودند؛ فقط با من!

باز پیدایمان کردند...

اما دیگر فرقی نمی کرد بود و نبودشان؛

                    برای مدتی فقط من بودم و تو با آن آسمان آلوده ی تهران زیر پایمان!

به یاد آن روز هایی که روی تاب با هم می نشستیم و به سکوت دیگری گوش فرا می دادیم
:)...