زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خسوف» ثبت شده است

مــرزی که دیگر نیست.. -ویرایش شده-

 آهسته آهسته کلاهش را به روی صورتش می کشید. شاید چشم هایش را پنهان می کرد، شاید هم از این نگاه ِخیره فرار می کرد. نگاه ِ خیره تب دار ِ خسته من.. شاید نمی خواست ببینم سپیدی ِ منورش را.. نکند یک وقت غبطه بخورم! نکنید یادم بیاید چشمانم سرخ شده اند و دیگر تضادی در کار نیست، فقط خستگی است..

ســایه ای بر ماه می افتاد و دیگر خبری از آرام گاه اژدهایان ِ خفته نــبود.. درسیاهی مطلق غرق می شد. در جــنــوب ِ غرب ِ آسمانی با ستارگانی در حال غروب محو می شــد، بر فراز کوه هایی که به لطف همان نیمه روشنش اندک نوری داشتند.

ســلــنه من؟!
چه کسی پرده بر چـهـره ات کشیــد؟!

لحــظه ای سوسوزدن ِ آتشی را دیدم. شکی نبود که سوسوزدن ِ آتشی در دوردست ها است. روی قله کوه های کمابیش تاریک ِ مهتابی. پــارس ِ سگ ها بلند شد، صدای جــیــغ ِ زنجیر هایشان در امده بود. خودشان را به جلو پرت می کردند و پارس می کردند. عجیب نبود، همیشه این ساعت سگ هایشان پارس می کردند. همیشه سر ِ یک ساعت خاص دیوانه می شدند. جنون مهتاب بود؟! نمی دانم. مگر گرگ و گرگینه بودند؟! شــاید صاحبشان در این ساعت شروع به پیاده روی می کرد. شاید شخصی با قصد کشیدن نخ ِ سیگاری در تنها لحظــات خالی بودن این خیابان طویــل می آمد و روی نیمکت های کنار ِ باغشان می نشست. شــاید گربه سمجی بود که محض آزار دادن سگ های به زنجیر بسته شده، روی دیوار ها قدم می زد..

تک تک ثانیه های تکراری شب را حفظ بودم. می دانستم مـانند هرشب پارس ِ هر چهار تایشان بلند می شد. در اول، سگ ِ سفید شروع می کرد. بعد سگ ِ قهوه ای رنگ ِ تازیــشان با آن موهای بلند ِ درهم گوریده طوری پارس می کرد که ناظر لحظه ای می ترسید. دقیقا سر همان ثانیه همیشگی سپس دو سگ دیگر با هم پارس می کردند. لحظات همچون همیشه می دویدند که لحظه ای به گوش هایم شک کردم. سگ اولی.. دومی.. سومی و چهارمی.. و "پنجمی"؟!
دوباره شمردم. آوای خشن ِ سگ ِ پنجمی را می شنیدم. به سمت میله ها دویدم و رو به پایین خم شدم. سایه ای اضافه می دیدم.

  این همه سال.. سابقه نداشت تغییری اینچنینی. صبح چنین سگی نبود. عصر چنین سگی نبود. چگونه حال پیدایش شده و صدایش متفاوتش خیابان را می لرزاند؟!
هنـــوز درک نکرده بودم این مهمان ناخوانده را که سکوت شد! بر عکس تمام ِ شب هایی که من می نشستم و گوش فرا می دادم. زود سکوت کرده بودند. خیلی ناگهانی.. بی مقدمه..

شـــب نفسش را حبس کرده بود. سایه ای به رنگ ِ همان سایه ماه تماممان را فرا گرفت. ترسی در دلم جوانه زد. موهای تنم سیخ شد. بی اختیار قدمی به عقب برداشتم. بی خیال ِ سگ پنجم.. بی خیال وجود خمیده عجیب و صدای عجیب ترش..! ترس جان بود مرا!

و در لجظه ای پرده سکــوت را زوزه ای بـــلــند متفاوت درید..! جهان جیغ کشیدنش را از سر گرفت. سگ ها وحشیانه پارس می کردند. درست می شنیدم؟ توهم شنیداری نبود تمام این فجایع؟! صدای جیغی در دوردست ها..

قطعات پازل را کنار هم بگذار. از کجا شروع شد؟! سوسوی آتش ِ روی کوه.. دوربین دو چشمی را بر چشمانم در آن راستا نهادم. ثانیه ای طول نکشید تا پیدایش کردم و دیدمش.. پیراهنش در باد می رقصید و برق چشمانش از کیلومتر ها فاصله دیده می شد. بر دستانش که رو به ماه گرفته بود پارچه سیاه رنگی پیچ و تاب می خورد.

و جهت ِ نگاهش مرا می آزرد. آنگونه به عمق چشمانم خیره شدنش تا استخوان هایم را می لرزاند. از کیلومتر ها فاصله به چشمانم خیره شده بود. سرش را کج کرده بود و مرا نگاه می کرد. و من جز چشمانش ؛ جز چشمانی که جای سفیدی اش را رنگ ِ سرخِ ملایمی گرفته بود چیزی نمی دیدم.

دوربین را انداختم. جهان هنوز جیغ می کشید. زوزه عجیب در گوشم زنگ می زد. و سنگینی نگاه، سنگینی ِ نگاه ِ کوبنده اش خردم می کرد.
با سرعتی باور نکردنی به درون ِ اتاقم برگشتم. می خواستم در را ببندم. دستانم می لرزید. نمی شد. نفس عمیقی کشیدم تا شاید کمی آرام گیرد. بسته نمی شد.. لعنتی.. بسته نمی شد..
باید فرار می کردم! به کجا؟! نمی دانستم. هیچ کجا از نگاهش دور نبود. همه جا آن صاحب ِ آن زوزه به سراغم می آمد.

از شدت ترس بغض درون گلویم گیر کرده بود. باید در ِ خانه را قفل می کردم. با همان دست های لرزان با دستگیره در سر و کله می زدم. تصویرم درون ِ آینه قدی ِ همراهی ام می کرد. باز نمی شد.. باز نمی شد.. نفس عمیقی کشیدم و تصویرم همچون من دست هایش را به هم گره زد.
دوباره با تمام وزن خودم را روی دستگیره انداختم. قلبم به سینه خودش را می کوبید. صدای جیغ ِ زنی در گوش هایم زوزه خوفناک را تکمیل می کرد. از شدت ترس و یاس و بغض و عصبانیت، دستگیره را در جهت عکس کشیدم و آن هنگام بود که تصویرم درون آینه دیگر همراهیم نکرد. بی هیچ عجله ای به سمت من برگشت. به تلاش های ناامیدانه ام خیره شد. سرمایی تمام وجودم را در بر گرفت. به چه امیدی می خواستم در خانه را قفل کنم؟!
من هم به سویش برگشتم. دیگر نمی توانستم فرار کنم. او سریع تر بود. او عظیم تر بود. هیچ جایی دور از دسترسش وجود نداشت..

همان چشم های خسته ی سرخ رنگ ِ بالای کوه در چشم هایم خودش را می کاوید. چشم هایم از قعر آینه فریاد می زد. من مشتم را به آینه کوبیدم یا او؟! قطعات شکسته آینه بر سر من ریخت یا او..؟!
نمی دانم..




از خواب پریدم. خواب بودم.. مسلما خواب بودم.. چند دقیقه آخر ِ خسوف را احتمالا از دست دادم. خواب بودم، ولی.. من آخرین لحظات هوشیاری ام کنار میله ها به ماه نگاه می کردم. چگونه..

چگونه سر از صندلی جلوی آینه قدی درآورده بودم..؟!


مـــاهــی سرخ رنگ در آسمان می درخشید.

پ.ن:
خـــســوف ِ مهر ماه..! چند شب ِ پیش..