زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

بودن یا نبودن، مسئله این است!

همیشه همین بوده.. فقط کافی بود تا احساس کنم، یا لحظه ای جرقه ای بخورد که:
-"جای من اینجا نیست..!"

تا به همان راحتی که آمده ام و کنار این جمع نشسته ام، بلند شوم پابرهنه مثل تمامی بارهای قبل در راستای جاده، زیر نور ماه شروع به راه رفتن کنم.. بروم و دورتر شوم!
محو شوم درپس زمینه و دیگر نباشم. تا به دور و بر خود نگاه کند و تازه بفهمد نیستم. حالا یا خدا را شکر می کند و به روی خودش نمی آورد.. یا دو سه کلمه ای پشت سرم می گوید و بعد بی خیالش می شود!
یا در نهایت تعجب و ناباوری، در کمترین احتمال موجود، می آید سراغم!

همیشه همین بوده!
"اضافه بودن"، چرخِ پنجم بودن.. احساسی است که با ماهیتش به طور اساسی مشکلی ندارم! یعنی خـب اضافه باشم در جمعی، تا این لحظه مشکلی ندارد..! بلند می شوم می روم!
ولی اگر.. اگر به هر دلیلی تصمیم بگیرم با این اضافه بودن بسازم.. تصمیم به ترک نکردن آن جمع بگیرم..
در خود می شکنم.. ذره ذره می شوم..! فرو می ریزم.. و باید احساسم را بســابم و بـا بغض فروخورده ای مخلوط کنم تا مرهم باشد بر غرورم..! مرهم باشد، چسب ِ بی دوامی باشد تا در چشم اطرافیان راست بایستم! مغرور..



این که همیشه در کیفم کتابی نخوانده پیدا می شود.. در تبلتم همیشه کاری نکرده می توان یافت.. اصلا سر کتابخوان بودن ِ من، سر فعالیت های بی پایان انترنتی ام نیست. تمام ماجرا در یک کلمه خلاصه می شود، "تــرک"!
کتابم را بر می دارم می روم یک گوشه و ترک می کنمشان، آن ها را، این جهان را، تمامی آن صحبت ها را.. به همین راحتی..

بر فرض ِ محال حتی اگر کتابی نبود، وسیله ای برای اتصال به اینترنت نبود، اتاقی خالی و جمع مذکور.. من باز هم ترک می کنم این جهان را..
من در این جهان ماندنی نیستم! خیره به جایی در دوردست ها! و دیگر نمی یابید مرا! من غرقم در مکانی که هیچ ایده از آن ندارید.. من "تــرک" می کنم..!

{هیچ گاه فکر نمی کردم اینگونه به من بگویند، "تنها"! یا مثلا "تنها" را بچسبانند در کنار اسمم..!
چند روز پیش او داشت از تنها بودنش تعریف می کرد و من پرسیدم چرا.. شروع کرد به توضیح دادن..! الویت اول نبودن، ترک هر جمع به راحتی.. یعنی این می شود تنهایی؟! }
 

ولی، فقط فکر کنید.. اگر پیوندی وجود داشته باشد.. اگر زنجیری شما را به کسانی ببندد که در جمعشان اضافه هستید.. اگر یک وقت شما هم مثل من بودید.. فقط فکر کنید..
رو به زوال می روم.. هر سال خسته تر.. هر سال بغض دار تر.. هر سال آماده تر برای فرار.. آماده، نبودن.. من سال ها است با این حس اضافی بودن می سازم..

 

من، در جمعی که نمی خواهند مرا می مانم. در جمعی که تمامی افکارم را ناپسند تلقی می کنند. در جمعی که معتقدند طرز صحبتم خشن و لحنم گزنده تر از آن است که برای دختری مثل من مناسب باشد.
از وجودم شرمسار است.. از صحبت کردنم سرافکنده.. فکر می کند روابط اجتماعیم افتضاح است.. فکر می کند، محتاج ترحمم.. فکر می کند.. همه این ها دلیل دارند و..
تــُـف..

بدتر از طرز تفکر مضحکشان این است که احمقانه مشتاقند اصلاحمان کنند! آه می کشند! تاسف می خورند! تــرحم می کنند! به حالمان بــغــض می کنند..
-"آخی.. طفلکیا.. این رفتارای تهاجمی در چنین سنی و با چنین "وضعیتی" عادیه خب..!"

-"سه ســـال بود که.."


و مــن عــق می زنم..
تمامی حرف هایشان را..

 

سالیان سال، دختر ِ خوب بودم.. با بسته نگاه داشتن دهانم..
می خواهم این چند سال باقی مانده را، همان مایه شرمساری باشم..
با نوشتن..
با "کــات" نکردن ِـشان..
با "سانسور" نکردنـمان...

 

ما و دبیرستان #4 {پرونده بسته نشده} - {با تشــکرات از عــاطی-دختره چشم سیاه}

نگاه کنید! کاملا درست است، پرونده را بستم و انداختم درون سطل آشغال و با لبخند ملیحی گفتم دیگر نمی خواهم بازش کنم حتی..
فکر نمی کنم سخت باشد درک اینکه خسته بودم.. عصبانی.. و به بـــوق رفته ای مطلق که در فضــایی از ناامیدی تلو تلو می خورد.. می خواست فحش بدهد و نمی شد عهد را شکست که..

چه شد که حورا بانو نشست و این سالِ عجیب و کماکان غریب را در کلاسی که شبیه یکی از اتاق های تیمارستان بود، روی کاغذ ثبت کرد؟!
من هم نمی دانم..

شاید خودش هم نفهمیده باشد، که فقط همان نقاشی نه تنها کل احساسات ِ آشفته وار بالا را زدود بلکه خاطره هایم را حتی از خنثی بودن درآورد.. سخت است خط کشیدن روی تمامی گفته های خودم در دو پست قبل.. ولی حتی شیرینشان کرد!

این نقاشی ِ جادویی..
جادوی قلم..

و خــب حالا دختره چشم سیاه می آید وسط داستان، از آن هاییست که به جادوی قلم ایمان دارد..
و حیف بود به نظرش این کلاس از دیوار ذهنمان محو شود..
پس یک میخ برداشت چکش را داد دست من، تا با هم {هر چند با سبک هایی بس متفاوت} بنشینیم و کلاس را از بنیان استوار کنیم! تا نشود یک روز فراموش شود!

از همین اول داستان، به خاطر کمی ناهماهنگی های سبکی آن وسط عذرخواهی می کنم! :)
ایــن شما واین حــک ِ 3:

hek3

سقـــوط به آســمان، برای رسیدن به مــاه..

رانــو زده بود، پشـــت به جهان.. پشت به مــا.. پشــت به نـیک و بـد روزگار.. پشــت به همه این اتخاب های لعنتی.. دستانش روی خاک.. انبوه موهای بلندش صورتش را پوشانده بود.

من که می دانستم.. من خبر داشتم از آن برق تسلیمی که سعی داشت در آن چشمان دوست داشتنی قهوه ای رنگش پنهان کند..

 

- من خسته ام... خسته ام از این همه ممنوعه ها.. از این همه انجام نداده.. تمام این کار های انجام نداده پشت ذهنم درد می کند! مــی فهــمی؟!

- مــی فهمم.. ولی زود تسلیم شدی دختر جانم.. زود تصمیم گرفتی رهایمان کنی..

 

 

نه دستانش مشت شده و نه سینه اش جایگاه خـشم بود. در نهایت پس از این همه جــنــگ فقط انـدوه مانده بود..! عـقـب نشینی ای در اوج قدرت..! خبر داشت از مـوج ِ کشنده ای که به سمتش می آمد.. بر نمی گشت نگاهش کند.. چه شد آن همه جرئت معجزه ی من؟! از مرگ نمی ترسی.. اما.. چرا در چشمانش نگاه نمی کنی؟

 

- دختـر جانم.. جای ِ خونین ِ بال های من هم تیر می کشد.. گه گاهی نفس را می برد.. گاه چشمانم را سیاه می کند..
شاه پر ِ پاره پاره ای را به یادم مـی آورد..

 

فــقـط لحظه ای نگاهم کرد. فقط لحظه ای.. و من می دانستم که من.. هر چند ناتوان.. آنجا نخواهم ایستاد..

 

- دختر جانم.. من.. قول می دهم.. بال هایت باز می گردند. روزی از خواب بیدار می شوی و می بینی سر جایشان هستند. دختر جانم امید داشته باشه..

امید واپسین سلاح ماست. امــید آخرین خط ِ دفاعی ماست. دختر جانم.. گفتم برایت که.. اول فقط شاه پرم را بریدند.. اما بال طرح ِ پرواز و پرواز، نشانه امـــید بود.. همیشه از امید می ترسیدند.. و بال هایم.. بال هایمان..
دختر جانم.. فدای سرت که بال هایت را بریدند.. که از پشت ِ این میله های شیشه ای دنیا را نگاه می کنی..

طوفان و بغض و باد و اشک و باران را می بینی.. از پشت ِ شیشه.. و جهان دورتر از آن است که لمسش کنی..

دختر جانم.. فقط امید مانده.. امید!
 

هیچ چیز در چنته نداشتم.. هیچ جادویی.. هیچ سخنرانی ای.. هیچ سپری برایت عزیز دلم.. هیچ کس نبود، جز من..! هیچ راهی نبود؛
جز من!
و باز هم از آن سکوت های لحظه آخری، سکوت.. فریادی.. چشمان مبهوتت.. رضایتم.. و نور سفیدی که می درخشید..



_
به آسمان خیره بود..
پیرامونش آجر های خاکستری روی هم،
بالا می رفتند..
بالا و بالاتر..
به سقف آسمان می رسیدند..


به آسمان خیره بود،
از پشت سـقفــی که نگذاشته بودند!
شکنجه ای دردناک،
بی پایان..
تا به ابدیتش..
رهایی،
چه نزدیک بود..
پرواز چه دور..

هیچ نردبانی نبود و هیچ جاده ای ختم نمی شد،
به ماه..


تمام عمرش،
در انتظار نشسته بود..
در انتظار بال هایی که هیچ گاه..
قرار نبود..
دوباره باز شوند.
_