زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۶ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

و حتی اینجا هم جاش نیست.. از اینجا هم باید رفت :)

اطرافیانمو نگا کردم. پنج بار رو اد لیستم و شماره ها بالا پایین رفتم. تک تک اسمارو یه بار خوندم.. تک تک پروفایل پیکچرارو نگا کردم. بین این همه آدم هیچ کس نبود که بتونم برم بهش بگم سلام، من حالم خوب نیست! میشه باهات حرف بزنم؟

دروغ میگیم و به روی خودمون نمیاریم و خفه می شیم و خفه می شیم و..

و قسمت دردناک قضیه صرفا همینه، منفی در منفی مثبت نمیشه!

حاصل منفی در منفی یه تورنادوی موج منفی با میل به خودکشیه!

ستاره بــارون بــود..

هــر شهابی که رد می شد، برا هر کدومتون یه آرزو می کردم. تا صـــب چشام به آسمون بود، دندونام به هم می خورد و هر دفعه دعا دعا می کردم فقط یه شهاب ِ دیگه. فقط یکی دیگه. هر دفعه یادم میومد یه نفر مونده که براش آرزو نکردم.. یــه آرزو برای یه نفر دیگه که شاید حتی منو نشناسه!

آرزوهام براتون تا صب تموم نشدن، ولی وقتی چشام دیگه داشت می رفت رو هم به این فکر می کردم که فردا دیگه هیچ غمی نیست.. فردا همه لبخند دارن.. فردا هیچ کس بغض نداره..

آخ که پیرمرد، مدتی است هوس خانه به سرم زده..

شاید اشتباه از ما بوده که دویدن در امتداد این خط را الویت قرار دادیم. هر شب دویدم و تو پشت سرم پرواز کردی ؛ تا به کجا برسیم؟ نمی دانم.

جاده ته نداشت جانا. هنوز هم ندارد. دویدن هایمان تمامی نداشت. من هم که کفشی نداشتم، زخم های راه را به جان خریدم. کم می آوردم، دستانم را می گرفتی و بال هایت را بر هم می زدی. چشمانم را می بستم و وقتی چشمانم را باز می کردم دیگر آنقدر ها هم ماه دور نبود. اما رسیدنمان به ماه همانقدر محال بود که رسیدن به پایان جاده. اصلا پایان جاده به چه دردمان می خورد فرشته من؟

واقعا می خواستیم به پایان برسیم؟ پس چرا آنگونه می دویدیم؟ چرا حرکتمان شتاب مثبت داشت..؟

می فهمی چه می گویم..؟ مشکل تماما این جا است. ما خبر نداشتیم که در پایان چه چیز انتظارمان را می کشد، اما می دویدیم برایش! آن هنگام که هر کس در خانه، در قلعه ای، در قصری حتی ساکن شد.. من روی جدول ها راه می رفتم، کوله ام را بر زمین می کشیدم و تو سرت را تکان می دادی در برابر این بچه بازی ها من. در برف های سنگین، در آن سرمای استخوان سوز رد پاهای برهنه ام  پشت سر ما مانده بود. در حالی که می توانستیم در یکی از آن خانه های گرم و نرم، کنار شومینه ای هیزمی بنشینیم، قهوه هایمان را در دستانمان بگیریم و بی خیال شویم.. بی خیال مقصد و مبدا. می توانستیم به طرح آسمان از پشت پنجره راضی شویم. 

روی ریل های قطار راه رفتیم. روی آسفالت خیابان ها، روی پله ها، زیر تک تک پل های راه دویدیم و دل نبستیم! 

آخ که جانا تو می دانی چرا هیچ گاه هیچ جا نام خانه را به دوش نکشید. به یاد می آوری نصیحت پیرمردی را که می گفت:« ساکن نمونین.» 

یادت می آید؟ همواره بوی چرم عطرتلخ خورده می داد و من همیشه ثانیه ای بیشتر تامل می کردم تا بیابم این رایحه مرموز از آن چیست. راستش را بخواهی آن اوایل نمی فهمیدم چه بویی می دهد حتی. سالیان سال بعد طی حادثه ای با عطر مردانه ای که روی دستبند چرمم نشست فهمیدم.  آنگاه هر ثانیه می بوییدمش و با سیل خاطرات تکانی به خود می دادم.

هنوز که هنوز است آن رایحه عجیب، همراه چشمان آبی یخی اش از زیر ابروان پر پشتش پیش چشمانم خودنمایی می کند و صدایی می گوید:

-«ساکن نمونین..»

بالثا اگر روزی روحش را دیدی سلامم را به او برسان و بگو که دخترک ساکن نماند! آخ که دخترک ساکن نماند. به او بگو نه ساکن ماند، نه ساکن شد، نه ساکت شد! به گوشش برسان دویدن های این سال هایمان را. حتی اگر شده از او بپرس منظورش همین بوده دیگر، نه؟

بالثا، حتی نگاهش روی تو را حس می کردم. فکر می کردم او هم تو را می بیند. آخ که چه ذوقی می کردم. ته دلم می لرزید. باورم نمی شد شخص دیگری بتواند ببیند همراه همیشگیم را. نگاه یخی اش روی تو بود، زمزمه می کرد:

-«سرتون رو بیارین جلو..»

و ما سرمان را می بردیم جلو. هر دفعه، تک تک آن دفعات لامصب جوری لب هایش را باز می کرد انگار می خواهد مهم ترین پند زندگیمان را بدهد. انگار که برای اولین بار در عمرش بخواهد بگویدش و دیگر تکرار نکند.انگار که اگر نشنویم آن چند واژه ردیف شده را تا آخر عمر بدبخت می شویم! دهانش را باز می کرد و می گفت:

-«ساکن نمونین..»

سالیان سال بعد شنیدم که می گفتند چشم هایش چپ است و همه را محض احترام دوم شخص جمع خطاب می کند. من نمی دانم! ولی نصیحتش در گوشم ماند. آن پیرمرد خمیده و بوی چرم و عطر تلخ و چشم های آبیش در خاطرم مانده اند و صدایی که می گوید:

-«ساکن نمونین..»

بالثا یک بار مرا هم به دیدنش ببر اصلا. می خواهم به چشمان خود ببینمش. روحش را، چه می دانم.. هر چه از او مانده! حتی قبرش را! بنشینیم جلوی هم، با دو فنجان قهوه و من بگویمش نگاه کن پیرمرد این روز ها ساکن مانده ام. می دانی چه می گویم؟ دلم را می گویم، گیر کرده است. پیرمرد با این دو پا دارم می دوم به سمت انتهای جاده ای که نیست و قلبم کیلومتر ها دورتر مانده. زنجیری در این میان نیست، ولی دور می شوم و برداشتن هر گام سخت تر از گام پیشین می شود و دویدن آسان تر، انگار اصطکاک را کم کرده باشند و نیرویی در خلاف جهت وارد. پیرمرد چنان می گفتی ساکن نمان که قلبم را جا گذاشتم! حاضر نشدم پیش دل بمانم.. 

بالثا بیا اصلا جاده را کج کنیم به آرامگاهش، می خوام ببینم تائید می کند. نیاز دارم بشنوم کسی را که می گوید تمامیشان را پشت سرت بگذار! نه نه، هر کسی نه! آن پیرمرد را، نیاز دارم بگوید بیا جلو انگار که می خواهد رازی بگوید و تائید کند مرا.. سرش را به تائید تکان دهد و بگوید برو..

و دیگر Fــی در خلاف جهت نخواهد بود! دیگر تا مدتی fــی هم وجود نخواهد داشت..!

پ.ن:F نیرو و f اصطکاک است. :)

پ.ن2: بوی چرم ِ عطرخورده دیگر فقط یک نفر را به یاد نمی آورد.

پ.ن3: و زندگی بی روحی که خاطره بازی شده بود..

I1

 

بوسه پریان دریایی طعم خفگی دارد..

مشکل باز کردن چشم هایمان نبود. مشکل هیچ گاه چشم های بازمان نبود. مشکل حتی این موج رئالیست و علاقه مند به واقع گرایی هم نبود. ما با چشم های باز درد ها را دیدیم و ساختیم و نوشتیم. اما درد های سرمان بیشتر بود، دردسرهایمان دردناک تر بود. ذهن ها بیشتر می دید، واقعیت گنجایش نداشت. آنگاه بودکه نشستیم و پاک کردیم تمامشان را.. مرز ها را می گویم! نشستیم، همه با دستمال های خیس مثل دانش آموزان متخطی مدرسه ای که با زغال روی زمین نقاشی کشیده اند، مرز ها را نیست و نابود کردیم. در چشم به هم زدنی دیگر هیچ مرزی نبود. دیگر چشم های بسته مان هم دردی دوا نمی کرد.

چشم هایمان را می بستیم و پشت پلک های بسته مان جهان می رقصید. چشم هایمان را می بستیم و کسی هوا را به عمق ریه هایش می فرستاد، در اتاقی که هیچ نبود.

چشم هایمان را می بستیم و زیر طاق سایه ای ایستاده بود و لبخند می زد. می دانی بعدش چه شد؟

چشم هایمان را باز کردیم و زیر طاق سایه ای ایستاده بود و لبخند می زد.

تق، گربه ای پرنده ای را به پشت شیشه می فشرد. شیشه سرخ شد. ما طبقه هشتم آپارتمانیم عزیزدل.. می بینی؟ بدی نبودن خوبی نیست. هر جا «خوب ها» می درخشند، «بدها» حکم می رانند. جهانم لبخند ندارد. همه چیز آنقدر شیرین نیست که به نظر می آید. مرز را که برداری پرواز می کنی و صاعقه ای خشکت می کند. صدای هوهوی آقای باد را نمی شنویم، نفس نفس زدن زنی پیش رویمان نقش می بندد. می فهمی..؟

تق، پرنده جان داد. چه پرنده خیال باشد.. چه نباشد..

 

موقت- فراموش شدگان

عجیبه. آدما اینقد ساده میرن و ما به چه آسونی فراموششون می کنیم و به چه ظرافتی مح‌و میشن..

بعد چه مدت کوتاهی برای به یاد اوردن اسمشون، باید فکر کنیم.. همونا که یه روزی با اسمشون بغض می کردیم..