زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

من باب خستگی های تابستانه!

به ده فرزند هرگز نداشته ام بگویید آن خدابیامرز هنگامی که نتوانست بخوابد از زور تکالیف و درس دیوانه نشد..

بگویید وقتی رفت برای التماس برای تمدید زمان مسابقه چون وقت نداشت، دیوانه نشد..!

بگویید وقتی بدنش ارور هفتصد و سی و دو داد و تب کرد و چشمانش از زور بی خوابی به رنگ خون شد، دیوانه نشد..!

بگویید وقتی دید بعد اینهمه خرس زدن، هیچ چیز بارش نیست.. دیوانه نشد..

آن هنگام که هم کیشانش را ول در خیابان مشاهده کرد زمانی که خور مثل خرس درس می خواند، به جنون نرسید...

وقتی حافظه اش در حد جلبک های تازه پخت خانگی شد، به طوری که دلیلش برای خفه کردن آقای ایکس را به یاد نیاورد در خالی که کل روز را مشغول غر زدن بود، نیز جنون را در آغوش نگرفت...

اما.. اما.. در آن لحظه.. که در کابینت را باز کرد و دید دیگر حتی یک دانه لامصب دیگر قهوه پیدا نمی شود..

منفجر شد!

آقای ایکس را بلاک نموده، جزوه ها و دفتر هایش را به گوشه ای پرت کرد، ورقه ایده هایش برای مسابقه را به قطعاتی دو میلی متر در سه میل متر تبدیل و به تخت خوابش شتافت!

دیـالوگ های رنگ وارنگ ِ یک ماه به روایت تصویر

یک سال؟! دو سال؟!
 مدت ها پیشنهاد می داد این کیبوردِ درب و داغان و قدیمی را تعویض کنم. یک کیبوردِ درست حسابی بخرم.. که اینقدر دکمه هایش هنگام تایپ صدا ندهد. احتمالا آنقدر هم زوار در رفته نباشد که در یک متن بتوان چهل و چهار و نیم غلط تایپی مختلف پیدا کرد.
او مدت ها است نیست که باز هم به جانم غر بزند، و من دیگر نمی توانم جز با همین کیبورد درب و داغان و زوار در رفته قدیمی بنویسم.. =)


بعد از یک ماه و چندین روز دوباره نشستم کنار کیبورد جان و موضوعات زیادی را باید ثبت کنم.. نمی دانم از کجا شروع کنم، چگونه به هم ربطشان بدهم..!

می پرسد:
- یعنی سر ِ این کم اوردی؟!  لازم نیست همیشه اینقدر از کلیشه ها پیروی کنی..

- یافتم! :) ^.^

مکان: کلاسی با صندلی های آشفته در شمال شرقی مدرسه ای کوچک
زمـان: ده صبــح
آسمان: ابری و کدر و کثیـف


- تمرکزت کمه..
# اوه..
+ به این میگن دخالت بی جا و نظر غیر تخصصی! من نه مدرک تحصیلی من باب روانشناسی می بینم.. نه مشاوره حتی!
# هــیس جانا.. داره حرف می زنه! هر حرفش توهینه و من ترجیح میدم این توهینارو بشنوم..

- نگا کن ناروئی جان.. من نمی خوام اصلا احساس کنی من ازت خوشم نمیاد. من خیلی دوستت دارم! آیندت برام مهمه! اینکه از امور حاشیه ای بزنی!
+ توصیه می کنم یه لبخند کوچیک بزنی، جوش نیار.. پوزخند نزن! گفتم "لبخند"!
# البته! فکر می کنم یه سوتفاهمی اتفاق افتاده..! :)

- و به خاطر اینکه دوستت دارم به نظرم باید رو تمرکزت کار کنی. یعنی وقتی با من حرف می زنی احساس می کنم تمرکز نداری..! دیگه چه برسه به درسا!

+ لبخند بزن و سرتو تکون بده! ببین یه درجه دیگه میزان خشمت بره بالا، دوباره ازچشمات اشک میاد..! غرورت یا خشمی که اون رو شاد میکنه؟!

# :)

- شاید به خاطر اینه که در همون لحظه خیلی رو حرفام فکر می کنی، واسه همین همچین حسی دارم!
+ من به نظرم ممکنه با شیاطین کار کرده باشه.. جنسش مرغوب نیست.. :/
 

{و نمی دانست چه قدر درست می گوید!
مشغول سخنرانی من باب تمرکز بود.. وقتی فرشته من کنارش نشسته بود و به موهایش دست می زد تا تشخیص دهد از جنس آتش شیاطین است یا نه!}

 

مکان: همان کلاس بالا!

زمان: نیم ساعت بعد..!

صدایش به سادگی از میان صدای خودکار و ورق ها می گذشت، به من می رسید. شاید بعد ها یادش دادم درِ دفتر را ببندد. یا آرام تر حرف بزند. اصلا هر کاری کند که صدایش به من نرسد!

- آره خانوم ناروئی.. احساس می کنم خیلی بزرگ شده تو ین یه ماه.. خانوم شده.. رشد کرده..

{ به همان میزان در اشتباه بود..! دخترک، هیچ گاه بزرگ نمی شود..! }
 

مــــکـــان: درون خودرویی داغ!
زمان: ساعت پنج بعد از طهر

تازه از کـــیش آمده بودند تهران، چهره اش هنگام صحبت می رفت درهم و لبخندش تصنعی می شد، معلوم بود زیاد راضی نبوده از این انتخاب. راننده گرام هم نمک دان برداشته بود، می پاشید به زخمش، انگار باید می گفت برایش از بدی های تهران و خوبی های شهر خودشان..!

 

- چـــرا اومدین تهران آخه؟! ایـــــنجا دیوونه خونــــس! دیوونه خونه! شعر ِ کــثیف ِ آشغال ِ به دردنخور ِ شلوغ.. توی اینهمه دود.. اونجا می موندین.. تحصیل اینقد مهم نیست!

+ کاشکی می شد بمونیم کیش. ولی نشد متاسفانه. امیدوارم پشیمون نشیم.
 

- آخه کی می تونه اون آب و هوا و امنیت اون شهرو ول کنه بیاد اینجا..؟!

+ مجبور بودیم..

آخ.. اگر می دانستید من این شهر ِ دودی را چگونه عاشقم..! اگر می دانستید خیابان هایش، تک تک پیاده رو هایش.. اگر می دانستید جدول کنار خیابان هایش.. اگر می فهمیدید پارک هایش.. درختانش.. آسمانش.. اگر درک می کردید.. هوای دم صبحش.. نسیم نیمه شب هایش.. برف های بی رحمش.. باران های اسیدی طور ِ ناگهانی اش را حتی..
برج میلادش.. خاطراتش..
اگر می دانستید از هواپیما چگونه چشم هایم برق می زد. اگر می دیدید آن نگاه پرذوق را..
آن وقت دیگر دلتان نمی امد پیش رویم ازمحبوبم بد بگویید.. :)


# بی خیال عزیز.. میای بریم پرواز؟!

مکــان: کــافه نه و سه چــهارم!
زمان: احتمالا هشت شب!
ســابجکت!: دیالوگ های منتخب شب!

- چــــیزه معجزه.. می دونی چی شد؟! نتونستیم بیایم ما..

می دیدم یک لحظه قلبش ایستاد. بلند شد، پشتش را نگاه کرد.. پریدم سمتش {لازم به ذکر است که از شدت هولیدگی چند نفر که همزمان مشغول ورود بودند را همچون توپ بولینگ به اطراف پرتاب نمودم!} و خب دلم برایش تنگ شده بود! =)


زمان: دقایقی بعد!

- چــه قد منوشون باحاله! چه قد اون جاروئه اون بالا باحاله! چه قد قهوه هاشون باحاله!

+ افکت ذوق کردن همانا! انتخاب کنیم حالا..

- خون اژدها؟! :|

+ نه.. نه.. قهوه جادوی سیاه! =|

آخر سر هم در اوج ضدحالی من کارامل ماکیاتو سفارش دادم و او بستنی شکلاتی! شاید برای اینکه بهانه ای داشته باشیم که دوباره بیاییم!
 

زمان: سی دقیقه بعد...

- اوردنش! اوردنش! لاته آرت داره! ^_^

+ این کیه دقیقا؟ :)))

- نمی دونم والا.. :)))) ممکنه هری پاتر باشه؟!

+ نه..نه.. زخم نداره که..

- بابا اصن یه جوری نیم ساعت داشت اینو آماده می کرد فک کردم هاگوارتزو طراحی کرده! =)) نگو چش چش دو ابروی خودمونه!

کارامل ماکیاتو
و ما نیم ساعت تا بستنی شکلاتی اش آماده شود قهقهه می زدیم به طرح مذکور! یعنی کاملا امکان دارد شما پوکرفیس شده باشید، ولی قیافه ناامید ما وقتی این را آوردند.. دیدنی بود! =))
و خب آنقدر بلند بلند خندیدیم به این موجود ناشناس که فکر نکنم دیگر راهمان بدهند! این هم از مشکلات قرار دادن یک السا و معجزه درون یک کافه! :دی


-مــعجزه! لـــرد! ^__^
+ وای عـــشقم! سوروس! ^.^

- معجــزه لــرد! ^.^
+وای عشقم سوروس..^___^
.

.
.
اندر ماجرای اشاره به عکس های روی دیوار! دیالوگ های بالا هر سه ثانیه یک بار تکرار می شدند! :دی
 

زمان: دو ثانیه بعد!

- معجزه؟!سلفی جدی که به درد نمی خوره! بیا شکلک دراریم!
+بلد نیستم! :دی

-هممم.. بلدی چشمک بزنی؟!
-نع!
+ عالیه! ^.^ اینجوری خودش خود به خود اسمایلی میشه! ^.^

و خـــب.. نگاه کنید معجزه چانم چه فوق العاده افتاده! ^.^
 

مکان: پارک لاله
زمان: مدتی بعد..

 

پس از مقادیری تاب بازی، از سرسره در جهت عکس بالا رفتن، غیبت کردن (:دی)، آب بازی، بوی ماهی گندیده گرفتن، دویدن تا به جایی که نفس دیگر نداشتیم رسیدیم به این نقطه که..

+ السا؟! حوصلم سر رفته.. بیا ملتو سرکار بذاریم یکم..!

و خب دیالوگ من اینجا دیگر گفتن ندارد.. مسلما نظرم مثبت بود و بی شک ایده ای داشتم!
فقط بدانید ما تا سه ساعت بعد می رفتیم دختر بچه خیالی نگین نام خود را از بغل مردم و جلوی تاب بر می داشتیم و می بردیمش بازی.. تازه معجزه مجبورش می کرد عذرخواهی هم کند! حیف شد نمی توانستیم فیلم بگیریم، وگرنه صحنه های فـــوق کولی بوجود می آمد! :دی

 

=)

این هم از استتار ما!
به قول او #داعشی_طور!
 

مکان: بالکن
زمان: نامشخص


- مرتیکه بوقی داشت در مورد خوشبختی سخنرانی می کرد! خیلی بی اساس بود حرفاش.. مغلطه، سفسطه..! حرفای هم کلاسیای گرام بی اساس تر.. هدفش تو زندگیش کنکورشه.. من می تونم اون که هدفش پزشک شدنرو درک کنم.. ولی کنکور؟! :| من با قشر مذهبیون خیلی بیشتر حال می کنم تا اینا.. اه اصن بودی اونجا که! می دونی!

+ کلاس خسته کننده ایه.. هدر دادن وقته.. من ترجیح می دادم کنارت بخوابم راستشو بخوای! خیلی خوبه که تک می شینی!

- بیدار نبودی یعنی؟ =| ملت فرشته دارن.. مائم فرشته داریم.. در هر حال.. داشت در مورد خوشبختی حرف می زد. چه کسی خوشبخته؟! و خب، جاش خالیه اینجا!

+چرا؟!

- چون این دقیقا تصویری سمبلیک از خوشبختیه منه.. :))

درسینگ =)