زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

شــهر ِ ماهتــاب

آتیشم، می دونستی هر سـال نمایشگاه کتاب ِ مصلی چه قدر نفرین پشتش داشته. خبر داشتی از لب ترک خوردَم و تـب ِبی رحم ِ سال ِ پیشم. خبر داشتی از سال قبلش و گم شدن بین یه موج آدم و بغض کردن به جمعیتی که هل می دادن. خبر داشتی برگشتن به خونه با یه کتاب ِ لعنتی "ریاضی دانان" ِ نامی، اولین نفرینم بود. می دونستی، من هر سال با یه عــربده فرکانس بالای "کــتاب نـخـر، جا نداریم!" دست و پنجه نرم می کردم. گفتم بهت مــصلی خوب نبود. گفتی شهرِ آفتاب شروع ِ دوبارَس!

بعد.. اونجا.. اون روز ِ آخر.. سرِ قولت وایسادی. با اینکه بعید بود. ساعت سه از تخت بکشی بیرون منو، با وجود سختی و ایمپاسیبل بودن امر مذکور، سر ِ قولِت وایسادی.. قول داده بودی می ریم نشــر ویدا. قول داده بودی دیگه کتاب درسی خبری نیست، میریم فقط عــشـق بازی با فانتزی و نجوم. گـفـته بودی فوق العاده میشه و فوق العاده شد. قرار شد بیام و با همون کتابا تو حیاطتون خونه بسازم و بی خیال اینکه امسال جا نداریم!

آخــرش با کیــف ِ سنگین از کتابــای فانتزی ای که درو کرده بودم، کـلِ کتاب نجوم ـای "غیرِ" آماتورمون، پاهای دردناک و کمرای خم شده روی چمنا نشستیم. و اون یکی از صحنه های تجربی ایه که می تونم روش لبخـند ـو توضیح بدم. لبخند ِ ناشی از ورم ِ پاهامون، درد ِ دوست داشتنی سنگینی کتابامون، حســرت ِ نبودن ِ برادر ِ عزیزتر از جان و لــذت ِ به باد دادن اون همه خاطره، تجسـم ِ اون همه خاطره..

لبــخند رو لبــامون بود به کل ِ لحظه های اون روز، به اینکه قرار نبود دیگه گم بشم.. تب کنم و جا بمونم. بـه اینکه "مـاه" تو آسمون بود و قرار بود بخونیم، دوست داشته باشیم، بخندیم و بنویسیم..

دیدی شد، آتــیشــه؟! دیدی با مانتو مدرسه و مقنعه و موهای آبیَم شد؟! :)

  • دختــرک بـی نـــام و نـــشـــان

نظرات  (۳)

تو راهرویِ سمتِ در خروجی دبیرستانمون از تو سالن رو به بازار و کانالِ آب یه جمله بود:" شاید دلیل گریه های امروزت، دلیل خنده های فردایت باشد...." دیگه همین دیگه:)
پاسخ:
این جملرو میشه دو جور‌ نگاه کرد..
و من خب.. این تعبیر ِ از پسش بر اومدم رو بیشتر می پسندم. :)
چه قدر خوش حالم که خوش حالی!
حالا حالا باید کلی کار انجام بدم تا جبران کنم همه ی بودناتو! نه؟^_^
پاسخ:
خوشم میاد ازش آتیش.. یه جورایی جذابه حال ِِخوبش!^^
جبران که.. بودن رو با بودن جبران می کنن دیگه! :)
روان و ساده و شیرین
مرحبا بقلمکم
پاسخ:
تعریف از قلمم.. یکی از چیزهاییه که باهاش ذوق می کنم.. :)
تشکر!!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی