زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ماه» ثبت شده است

آخ که پیرمرد، مدتی است هوس خانه به سرم زده..

شاید اشتباه از ما بوده که دویدن در امتداد این خط را الویت قرار دادیم. هر شب دویدم و تو پشت سرم پرواز کردی ؛ تا به کجا برسیم؟ نمی دانم.

جاده ته نداشت جانا. هنوز هم ندارد. دویدن هایمان تمامی نداشت. من هم که کفشی نداشتم، زخم های راه را به جان خریدم. کم می آوردم، دستانم را می گرفتی و بال هایت را بر هم می زدی. چشمانم را می بستم و وقتی چشمانم را باز می کردم دیگر آنقدر ها هم ماه دور نبود. اما رسیدنمان به ماه همانقدر محال بود که رسیدن به پایان جاده. اصلا پایان جاده به چه دردمان می خورد فرشته من؟

واقعا می خواستیم به پایان برسیم؟ پس چرا آنگونه می دویدیم؟ چرا حرکتمان شتاب مثبت داشت..؟

می فهمی چه می گویم..؟ مشکل تماما این جا است. ما خبر نداشتیم که در پایان چه چیز انتظارمان را می کشد، اما می دویدیم برایش! آن هنگام که هر کس در خانه، در قلعه ای، در قصری حتی ساکن شد.. من روی جدول ها راه می رفتم، کوله ام را بر زمین می کشیدم و تو سرت را تکان می دادی در برابر این بچه بازی ها من. در برف های سنگین، در آن سرمای استخوان سوز رد پاهای برهنه ام  پشت سر ما مانده بود. در حالی که می توانستیم در یکی از آن خانه های گرم و نرم، کنار شومینه ای هیزمی بنشینیم، قهوه هایمان را در دستانمان بگیریم و بی خیال شویم.. بی خیال مقصد و مبدا. می توانستیم به طرح آسمان از پشت پنجره راضی شویم. 

روی ریل های قطار راه رفتیم. روی آسفالت خیابان ها، روی پله ها، زیر تک تک پل های راه دویدیم و دل نبستیم! 

آخ که جانا تو می دانی چرا هیچ گاه هیچ جا نام خانه را به دوش نکشید. به یاد می آوری نصیحت پیرمردی را که می گفت:« ساکن نمونین.» 

یادت می آید؟ همواره بوی چرم عطرتلخ خورده می داد و من همیشه ثانیه ای بیشتر تامل می کردم تا بیابم این رایحه مرموز از آن چیست. راستش را بخواهی آن اوایل نمی فهمیدم چه بویی می دهد حتی. سالیان سال بعد طی حادثه ای با عطر مردانه ای که روی دستبند چرمم نشست فهمیدم.  آنگاه هر ثانیه می بوییدمش و با سیل خاطرات تکانی به خود می دادم.

هنوز که هنوز است آن رایحه عجیب، همراه چشمان آبی یخی اش از زیر ابروان پر پشتش پیش چشمانم خودنمایی می کند و صدایی می گوید:

-«ساکن نمونین..»

بالثا اگر روزی روحش را دیدی سلامم را به او برسان و بگو که دخترک ساکن نماند! آخ که دخترک ساکن نماند. به او بگو نه ساکن ماند، نه ساکن شد، نه ساکت شد! به گوشش برسان دویدن های این سال هایمان را. حتی اگر شده از او بپرس منظورش همین بوده دیگر، نه؟

بالثا، حتی نگاهش روی تو را حس می کردم. فکر می کردم او هم تو را می بیند. آخ که چه ذوقی می کردم. ته دلم می لرزید. باورم نمی شد شخص دیگری بتواند ببیند همراه همیشگیم را. نگاه یخی اش روی تو بود، زمزمه می کرد:

-«سرتون رو بیارین جلو..»

و ما سرمان را می بردیم جلو. هر دفعه، تک تک آن دفعات لامصب جوری لب هایش را باز می کرد انگار می خواهد مهم ترین پند زندگیمان را بدهد. انگار که برای اولین بار در عمرش بخواهد بگویدش و دیگر تکرار نکند.انگار که اگر نشنویم آن چند واژه ردیف شده را تا آخر عمر بدبخت می شویم! دهانش را باز می کرد و می گفت:

-«ساکن نمونین..»

سالیان سال بعد شنیدم که می گفتند چشم هایش چپ است و همه را محض احترام دوم شخص جمع خطاب می کند. من نمی دانم! ولی نصیحتش در گوشم ماند. آن پیرمرد خمیده و بوی چرم و عطر تلخ و چشم های آبیش در خاطرم مانده اند و صدایی که می گوید:

-«ساکن نمونین..»

بالثا یک بار مرا هم به دیدنش ببر اصلا. می خواهم به چشمان خود ببینمش. روحش را، چه می دانم.. هر چه از او مانده! حتی قبرش را! بنشینیم جلوی هم، با دو فنجان قهوه و من بگویمش نگاه کن پیرمرد این روز ها ساکن مانده ام. می دانی چه می گویم؟ دلم را می گویم، گیر کرده است. پیرمرد با این دو پا دارم می دوم به سمت انتهای جاده ای که نیست و قلبم کیلومتر ها دورتر مانده. زنجیری در این میان نیست، ولی دور می شوم و برداشتن هر گام سخت تر از گام پیشین می شود و دویدن آسان تر، انگار اصطکاک را کم کرده باشند و نیرویی در خلاف جهت وارد. پیرمرد چنان می گفتی ساکن نمان که قلبم را جا گذاشتم! حاضر نشدم پیش دل بمانم.. 

بالثا بیا اصلا جاده را کج کنیم به آرامگاهش، می خوام ببینم تائید می کند. نیاز دارم بشنوم کسی را که می گوید تمامیشان را پشت سرت بگذار! نه نه، هر کسی نه! آن پیرمرد را، نیاز دارم بگوید بیا جلو انگار که می خواهد رازی بگوید و تائید کند مرا.. سرش را به تائید تکان دهد و بگوید برو..

و دیگر Fــی در خلاف جهت نخواهد بود! دیگر تا مدتی fــی هم وجود نخواهد داشت..!

پ.ن:F نیرو و f اصطکاک است. :)

پ.ن2: بوی چرم ِ عطرخورده دیگر فقط یک نفر را به یاد نمی آورد.

پ.ن3: و زندگی بی روحی که خاطره بازی شده بود..

I1

 

مــرزی که دیگر نیست.. -ویرایش شده-

 آهسته آهسته کلاهش را به روی صورتش می کشید. شاید چشم هایش را پنهان می کرد، شاید هم از این نگاه ِخیره فرار می کرد. نگاه ِ خیره تب دار ِ خسته من.. شاید نمی خواست ببینم سپیدی ِ منورش را.. نکند یک وقت غبطه بخورم! نکنید یادم بیاید چشمانم سرخ شده اند و دیگر تضادی در کار نیست، فقط خستگی است..

ســایه ای بر ماه می افتاد و دیگر خبری از آرام گاه اژدهایان ِ خفته نــبود.. درسیاهی مطلق غرق می شد. در جــنــوب ِ غرب ِ آسمانی با ستارگانی در حال غروب محو می شــد، بر فراز کوه هایی که به لطف همان نیمه روشنش اندک نوری داشتند.

ســلــنه من؟!
چه کسی پرده بر چـهـره ات کشیــد؟!

لحــظه ای سوسوزدن ِ آتشی را دیدم. شکی نبود که سوسوزدن ِ آتشی در دوردست ها است. روی قله کوه های کمابیش تاریک ِ مهتابی. پــارس ِ سگ ها بلند شد، صدای جــیــغ ِ زنجیر هایشان در امده بود. خودشان را به جلو پرت می کردند و پارس می کردند. عجیب نبود، همیشه این ساعت سگ هایشان پارس می کردند. همیشه سر ِ یک ساعت خاص دیوانه می شدند. جنون مهتاب بود؟! نمی دانم. مگر گرگ و گرگینه بودند؟! شــاید صاحبشان در این ساعت شروع به پیاده روی می کرد. شاید شخصی با قصد کشیدن نخ ِ سیگاری در تنها لحظــات خالی بودن این خیابان طویــل می آمد و روی نیمکت های کنار ِ باغشان می نشست. شــاید گربه سمجی بود که محض آزار دادن سگ های به زنجیر بسته شده، روی دیوار ها قدم می زد..

تک تک ثانیه های تکراری شب را حفظ بودم. می دانستم مـانند هرشب پارس ِ هر چهار تایشان بلند می شد. در اول، سگ ِ سفید شروع می کرد. بعد سگ ِ قهوه ای رنگ ِ تازیــشان با آن موهای بلند ِ درهم گوریده طوری پارس می کرد که ناظر لحظه ای می ترسید. دقیقا سر همان ثانیه همیشگی سپس دو سگ دیگر با هم پارس می کردند. لحظات همچون همیشه می دویدند که لحظه ای به گوش هایم شک کردم. سگ اولی.. دومی.. سومی و چهارمی.. و "پنجمی"؟!
دوباره شمردم. آوای خشن ِ سگ ِ پنجمی را می شنیدم. به سمت میله ها دویدم و رو به پایین خم شدم. سایه ای اضافه می دیدم.

  این همه سال.. سابقه نداشت تغییری اینچنینی. صبح چنین سگی نبود. عصر چنین سگی نبود. چگونه حال پیدایش شده و صدایش متفاوتش خیابان را می لرزاند؟!
هنـــوز درک نکرده بودم این مهمان ناخوانده را که سکوت شد! بر عکس تمام ِ شب هایی که من می نشستم و گوش فرا می دادم. زود سکوت کرده بودند. خیلی ناگهانی.. بی مقدمه..

شـــب نفسش را حبس کرده بود. سایه ای به رنگ ِ همان سایه ماه تماممان را فرا گرفت. ترسی در دلم جوانه زد. موهای تنم سیخ شد. بی اختیار قدمی به عقب برداشتم. بی خیال ِ سگ پنجم.. بی خیال وجود خمیده عجیب و صدای عجیب ترش..! ترس جان بود مرا!

و در لجظه ای پرده سکــوت را زوزه ای بـــلــند متفاوت درید..! جهان جیغ کشیدنش را از سر گرفت. سگ ها وحشیانه پارس می کردند. درست می شنیدم؟ توهم شنیداری نبود تمام این فجایع؟! صدای جیغی در دوردست ها..

قطعات پازل را کنار هم بگذار. از کجا شروع شد؟! سوسوی آتش ِ روی کوه.. دوربین دو چشمی را بر چشمانم در آن راستا نهادم. ثانیه ای طول نکشید تا پیدایش کردم و دیدمش.. پیراهنش در باد می رقصید و برق چشمانش از کیلومتر ها فاصله دیده می شد. بر دستانش که رو به ماه گرفته بود پارچه سیاه رنگی پیچ و تاب می خورد.

و جهت ِ نگاهش مرا می آزرد. آنگونه به عمق چشمانم خیره شدنش تا استخوان هایم را می لرزاند. از کیلومتر ها فاصله به چشمانم خیره شده بود. سرش را کج کرده بود و مرا نگاه می کرد. و من جز چشمانش ؛ جز چشمانی که جای سفیدی اش را رنگ ِ سرخِ ملایمی گرفته بود چیزی نمی دیدم.

دوربین را انداختم. جهان هنوز جیغ می کشید. زوزه عجیب در گوشم زنگ می زد. و سنگینی نگاه، سنگینی ِ نگاه ِ کوبنده اش خردم می کرد.
با سرعتی باور نکردنی به درون ِ اتاقم برگشتم. می خواستم در را ببندم. دستانم می لرزید. نمی شد. نفس عمیقی کشیدم تا شاید کمی آرام گیرد. بسته نمی شد.. لعنتی.. بسته نمی شد..
باید فرار می کردم! به کجا؟! نمی دانستم. هیچ کجا از نگاهش دور نبود. همه جا آن صاحب ِ آن زوزه به سراغم می آمد.

از شدت ترس بغض درون گلویم گیر کرده بود. باید در ِ خانه را قفل می کردم. با همان دست های لرزان با دستگیره در سر و کله می زدم. تصویرم درون ِ آینه قدی ِ همراهی ام می کرد. باز نمی شد.. باز نمی شد.. نفس عمیقی کشیدم و تصویرم همچون من دست هایش را به هم گره زد.
دوباره با تمام وزن خودم را روی دستگیره انداختم. قلبم به سینه خودش را می کوبید. صدای جیغ ِ زنی در گوش هایم زوزه خوفناک را تکمیل می کرد. از شدت ترس و یاس و بغض و عصبانیت، دستگیره را در جهت عکس کشیدم و آن هنگام بود که تصویرم درون آینه دیگر همراهیم نکرد. بی هیچ عجله ای به سمت من برگشت. به تلاش های ناامیدانه ام خیره شد. سرمایی تمام وجودم را در بر گرفت. به چه امیدی می خواستم در خانه را قفل کنم؟!
من هم به سویش برگشتم. دیگر نمی توانستم فرار کنم. او سریع تر بود. او عظیم تر بود. هیچ جایی دور از دسترسش وجود نداشت..

همان چشم های خسته ی سرخ رنگ ِ بالای کوه در چشم هایم خودش را می کاوید. چشم هایم از قعر آینه فریاد می زد. من مشتم را به آینه کوبیدم یا او؟! قطعات شکسته آینه بر سر من ریخت یا او..؟!
نمی دانم..




از خواب پریدم. خواب بودم.. مسلما خواب بودم.. چند دقیقه آخر ِ خسوف را احتمالا از دست دادم. خواب بودم، ولی.. من آخرین لحظات هوشیاری ام کنار میله ها به ماه نگاه می کردم. چگونه..

چگونه سر از صندلی جلوی آینه قدی درآورده بودم..؟!


مـــاهــی سرخ رنگ در آسمان می درخشید.

پ.ن:
خـــســوف ِ مهر ماه..! چند شب ِ پیش..

میم

در دستانت جان دهم..

ببینی،
رفتنم را..
بی فروغ شدن چشمانم را‌..‌
و شانه هایت بلرزند..
نگرانیت از چیست؟!
هیچ کس از راز کوچکمان خبردار نیست..
بگذار فکر کنند مرد که گریه نمی کند..
لازم نیست بدانند..
درخشش اشک هایت را..
رنگ چشمان ترت را..

می دانمت!
مرا روی موج ها نمی گذاری!
خاکم را به دست باد نمی سپاری..!
دیدن آتش گرفتنم؟ خاکسترم؟ نه.. 
نمی توانی..

بردن منی که دیگر نیست،
به اوج هفت آسمان..
اعتمادت به ابرتیره.. 
به باران.. ستارگان..!
-هیس.. نکن.. "رازمان"..!-

می روی کنار ماه،
می نشینی با بغض و آه..
رهایم می کنی..
با صدایی از ته چاه..
وداع می گویی مرا..


از آن پس..
هر شب سرت را بالا می گیری..
 مرا می بینی..

جهان تغییر نخواهد کرد..
زمان بازنخواهد ایستاد..
آسمانت به رقص ادامه خواهد داد..
اما..
من می شوم ثابت سماوی...
دخترکی می شود محور چرخش ستارگانت..
ستاره مجلس آسمانت..

و اگر روزی ندانی،
که بیایی یا نیایی..
کمی درددل بخواهی..

بی خیال فاصله ها..
عرش تا فرش و نرسیدن و راه..
دخترک بی فروغ زیر نور ماه،
نشسته در انتظارت.. 

باز هم تو و عشق و کویش..
 باز هم تو خیره به رویش..
هنوز هم دوستش داری..
آن چشمک کم سویش..

از یادت نخواهم رفت..
عشق نبوده..
دوست داشتنی ساده..
تا
تو
هر شب
دل
ت
ن
گ
شوی..
دوست داشتنم...
دوست داشتنت..
پاک نخواهد شد!

سقـــوط به آســمان، برای رسیدن به مــاه..

رانــو زده بود، پشـــت به جهان.. پشت به مــا.. پشــت به نـیک و بـد روزگار.. پشــت به همه این اتخاب های لعنتی.. دستانش روی خاک.. انبوه موهای بلندش صورتش را پوشانده بود.

من که می دانستم.. من خبر داشتم از آن برق تسلیمی که سعی داشت در آن چشمان دوست داشتنی قهوه ای رنگش پنهان کند..

 

- من خسته ام... خسته ام از این همه ممنوعه ها.. از این همه انجام نداده.. تمام این کار های انجام نداده پشت ذهنم درد می کند! مــی فهــمی؟!

- مــی فهمم.. ولی زود تسلیم شدی دختر جانم.. زود تصمیم گرفتی رهایمان کنی..

 

 

نه دستانش مشت شده و نه سینه اش جایگاه خـشم بود. در نهایت پس از این همه جــنــگ فقط انـدوه مانده بود..! عـقـب نشینی ای در اوج قدرت..! خبر داشت از مـوج ِ کشنده ای که به سمتش می آمد.. بر نمی گشت نگاهش کند.. چه شد آن همه جرئت معجزه ی من؟! از مرگ نمی ترسی.. اما.. چرا در چشمانش نگاه نمی کنی؟

 

- دختـر جانم.. جای ِ خونین ِ بال های من هم تیر می کشد.. گه گاهی نفس را می برد.. گاه چشمانم را سیاه می کند..
شاه پر ِ پاره پاره ای را به یادم مـی آورد..

 

فــقـط لحظه ای نگاهم کرد. فقط لحظه ای.. و من می دانستم که من.. هر چند ناتوان.. آنجا نخواهم ایستاد..

 

- دختر جانم.. من.. قول می دهم.. بال هایت باز می گردند. روزی از خواب بیدار می شوی و می بینی سر جایشان هستند. دختر جانم امید داشته باشه..

امید واپسین سلاح ماست. امــید آخرین خط ِ دفاعی ماست. دختر جانم.. گفتم برایت که.. اول فقط شاه پرم را بریدند.. اما بال طرح ِ پرواز و پرواز، نشانه امـــید بود.. همیشه از امید می ترسیدند.. و بال هایم.. بال هایمان..
دختر جانم.. فدای سرت که بال هایت را بریدند.. که از پشت ِ این میله های شیشه ای دنیا را نگاه می کنی..

طوفان و بغض و باد و اشک و باران را می بینی.. از پشت ِ شیشه.. و جهان دورتر از آن است که لمسش کنی..

دختر جانم.. فقط امید مانده.. امید!
 

هیچ چیز در چنته نداشتم.. هیچ جادویی.. هیچ سخنرانی ای.. هیچ سپری برایت عزیز دلم.. هیچ کس نبود، جز من..! هیچ راهی نبود؛
جز من!
و باز هم از آن سکوت های لحظه آخری، سکوت.. فریادی.. چشمان مبهوتت.. رضایتم.. و نور سفیدی که می درخشید..



_
به آسمان خیره بود..
پیرامونش آجر های خاکستری روی هم،
بالا می رفتند..
بالا و بالاتر..
به سقف آسمان می رسیدند..


به آسمان خیره بود،
از پشت سـقفــی که نگذاشته بودند!
شکنجه ای دردناک،
بی پایان..
تا به ابدیتش..
رهایی،
چه نزدیک بود..
پرواز چه دور..

هیچ نردبانی نبود و هیچ جاده ای ختم نمی شد،
به ماه..


تمام عمرش،
در انتظار نشسته بود..
در انتظار بال هایی که هیچ گاه..
قرار نبود..
دوباره باز شوند.
_

آه باران...

شب تهی از مهتاب...
شب تهی از اختر...
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یــــکــســر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است،
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کــدورت افسوس
سخت دلگیرتر اســت

شــوق بــازآمدن ســوی تـوام هست

اما

تـلـخـی سـرد کـدورت در تو

پـای پـویـنـده ی راهـم بسته

ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
...

 

وای، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را بــاران شست

از دل ِ مـن امـا

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟


آسمان سربی رنگ
من درون قـفــس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای، باران
باران ؛

پر مرغان نگاهم را شست...

 


حـــمــیــــد مصـــدق
آبی، خاکستری، سیاه

 

 

من می روم و شایعات می مانند...

درخشش شبنم صبحگاهان نبودم، درست!

لبخند آفتاب بر چمنزاران سبز هم نبودم، درست!

من حتی نسیم سحر نبودم و بویی از شکوه سپیده دم نبرده بودم...

                                                                         باز هم حق با شـــمـاست، درست!

 

ولی الحـــــق که شما هم ذره ای انصاف نداشتید،
                                           حتی مرا ندیدید ؛ با آن که من هیچ وقت در سایه ها پنهان نشده بودم...!

 

همواره زیر نور ماه، همواره پیدا...
                                مرا ندیدید و از روی رد پاهای برهنه ام که روی زمین مانده بود داستان ها نوشتید و شعر ها گفتید و آتـــش زدید یادگار هایم را...

 

زخم پاهایم زمین پشت سرم را سرخ کرده بود،

                     قطرات خون را به دستانم نسبت دادید...

 

بخت بدم را به دل هایی که شکستم مرتبط و با این فلسفه بافی ها مرا از آنچه بودم گنه کار تر کردید...!

 

حقا که این انصاف نبود، نام این رفتار شما بر وزن عدالت نبود!

کفشی ندارم که بگویم بیایید با کفش هایم راه بروید، ولی همه تان به چالش پابرهنه گذراندن جاده دعوت شده اید..

تا شاید، درک کنید کمی..!

 

من سکون نیمه شبم و نوازش ماهتاب،

من و دنیای سیاه و خاکستری...

 

بی تاب دوباره به خود نگاه می کنم،

دستانم به خون آلوده نیست،

قلبی را نکشسته ام...


بنشینید و برچـــســــب بزنـــــــیــــــد! بــــرایم بدون ذره ای شک در دلتان، بدون ذره ای احــساس گناه و ناراحتی، خروار خروار نـــام بگذارید! بـــــــه اعماق همان جهنمی که مرا از آن می پندارید...!

مگر من با این پسوند ها و پیشوند های بی اساس تغییر می کنم؟

 

اما با وجود تفاسیر بی انتهایتان و ترسیم چنان دیوی از من، چه کسی جرات می کرد نزدیکم بیاید؟

چی کسی آنقدر نفرت در دلش جمع نشده بود که بیاید و ببیند؟! تا شاید بفهمد ماجرا آنچه شنیده نیست!

 

 فقط او، با وجود دیوی که برایش از من ترسیم کردید نزدیکم آمد..

نترسید، رد پایم را دنبال کرد و دید ؛ فهمید!

شنید و درک کرد..!

 

و شد دوست ِ ساحره پر از شیطنت پاک من..

و شد اثبات وجود کسانی که هنوز هم چشم هایشان بینا است...

بـی اجازه های پاییزی

احـتـــمــالا سالیان سال بعد هم بخواهند از من یاد کنند، می گویند دخترکــی بود که زیر نور ماه معتــاد وار طعم شیرین ِ گازدار کوکا را لمس می کرد!
حال که فکر می کنم، همواره ابتدای پست های من همین صحنه بوده با پس زمینه ای متفاوت.. و این بار پس زمینه، تهرانی است که آسمانش به لطف باران های پاییزی تمیز شده و  تــــا آخرین خانه هایش را در دوردست ها می توان از پنجره مشاهده کرد. راستش را بخواهید نقطه قوت پس زمینه فقط همین آسمان ِ پاک ِ نادر و حتی تنفس های نــادِر تر که خطر ِ سرطان ریه را حمل نمی کنند، نیست!

"-کاخ سعدآباد با انبوه درخت هایش رنگ پاییز به خود گرفته و در این تاریکی هم حتی می توان پرواز برگ ها را دید.. -"
نه! این جمله به خوبی توصیف نمی کند عمق این منظره را...

خب، اگر شما در نور خورشید سرد ِ این فصول این منظره را ببینید مسلما متحیر خواهید شد. انبوه درخــتــان تمامـــــا ســــــرخ پوش شده اند، رنگ سـرخ ـی که بی اراده نفستان را بند مــی آورد و حتی جذاب تر از این رنگ ِ وحشی که چشم ها را خیره می کند ؛ جدا شدن انبوه برگ ها در دست باد است!

 

                                                                     در لحظه ای متوقف می شوند

                                                      بالا و بالا تر...                                  و دوباره رو به پایین،

و برگ ها همراه با باد بالا می آیند و بالاتر...                                                     به آرامی سقوط می کنند...


اینگونه من در این فضای آکنده از نم باران پاییزه و آسمانی صـــاف و پر ستاره، با "ماه"ــی که مسحور کننده می درخشد، درک خلقت را مـی اموزم.. و خودتان تصور کنید که طعم کوکایی که بدون هیچ پسوند و پیشوندی مرا مست می کند به این ترکیب اضافه شود چه اتفاقی می افتد!

 

اینگونه من با چنین حالی می آیم و روی وبلاگی که این روز های آخر بازدیدش به صفر مطلق رسیده می نویسم و می گذارم تا آرامشی که هیجان به رگ هایم تزریق می کند به آرامی مفصل های انگشتانم را نرم کند.

تا من بنویسم...!

 

در مدرسه خوش می گذرد، جدا از این که من هر هفته یک روز را حداقل به جرم خوب نبودن حالم در خانه می گذرانم و رسما تا شب می خوابم و دوباره هفته بعدش را بدون خواب می گذرانم ؛ زندگی خوب است! من دوباره در این دبیرستان عجیب و غریب همان دخترک سابق شدم که بدون ذره ای خر زدن نسبت به دیگران معدل A می آورد و تعریف از خود نباشد... ولی من به شدت از این وضع راضیم!

 

سوالی که لاینحل باقی می ماند این است که من با وجود خر نزدن و درس نخواندن و حتی نخوابیدنم چه بلایی سر ساعاتی که می روند و بر نمی گردند می آورم؟


و خب قسمتی از این جواب در دین و خدا است! البته فکر نکنید که می نشینم و این ساعات را به عبادت می پردازم ها.. این ثانیه ها را به خواندن و بیشتر دانستن می گذرانم، عهدی بسته ام در حوضه اعتقادات که تا وقتی نمی دانم تصمیم نگیرم و خوشبختانه روی این عهد مانند دیگر عهد هایم با کفش پرش و جهش و پشتک نزده ام!
"زمان زود می گذرد و به سرعت برای تصمیم گرفتن دیر می شود." در نتیجه من هر مرجعی که باشد را می خوانم و  اندیشه می کنم و دانسته هایم را به چالش می کشم ؛ تا حداقل فردا،
             خشک شدن زاینده رود را به بدحجابی بانوان کشورم نسبت ندهم! :)

 

قسمت دیگر جـــواب در وسیله ای است که گراهام بل (ره) با اختراعش مرا تا پایان عمر مدیون خودش کرد!

تلفن حقا وسیله ی خوبی است، خصوصا در این موارد که لحظه به لحظه دل تنگ می شوم و  ثانیه ای دلم لک می زند برای شنیدن صدای پادشاه غایبم.. آنوقت است که شیرجه می روم روی تلفن و وقتی او با صدای خسته که نشانم می دهد تازه از خواب بیدار شده جواب می دهد برایش شعر می خوانم و می گویم که چه قدر دلم برایش تنگ شده و سه ماه گذشته چرا پس نمی آید؟

به قول خودش من لوس ترین دختر بابایی جهان می شوم در این مواقع.. من ِ خشک و جدی که از حتی از هر لحنی با ذره ای چاشنی لوس کردن خود متنفرم، به پر و پاچه این پادشاه غایب می پیچم و حتی بدتر از پیشولی خودم را برایش لوس می کنم!

و خب او هم همیشه جوابی دارد، کم نمی آورد که... می گوید او هم دلش تنگ شده و من به جرئت می گویم که فقط دلتنگی او را در جهان باور می کنم و ساعت ها با این اختراع نوآورانه موسیو بل حرف می زنیم... از فیزیک گرفته تا اعتقادات دینی و حتی نمی دانم چندمین مدرک فوق لیسانسش را که پریروز گرفت (حساب فوق لیسانس هایش حتی از دست من هم در رفته.).

 

و خب در آن مدتی که با پدر حرف نمی زنم هم احتمالا با گاو نر ِ آناناس صفت بوقی مشغول صحبتم یا علاف وار به دیوار خیره شده ام و اینگونه روز هایم را می گذرانم...

بدون این که اجازه داشتم باشم که به کامپیوترم که یک هفته است که دوباره کار می کند، نزدیک شوم..
و هیجان این بی اجازه های یواشکی،
بی اجازه به خانه برگشتن،
بی اجازه دوباره نوشتن و
بی اجازه رمان فانتزی خواندن است که نبض زندگیم را به صدا در می آرود... :)

رگـــــبــــار نـــقره ای رنگ ِ پایـــیـــزی

روی تمامی زندگــیــــم را خـــاک گــــرفـتـــه بود و من، هیچ تلاشی برای پاک کَردَنَش نمی کردم. چَشمانم سو نَداشت دیگر، نمی دیدم که آرزوهایم زَنگ زَده و روی چشمانم تاری از بی تفاوتی ها تنیده شده.

روز ها می گذشتند و در افکار من جایی برای بهتر بودن وجود نداشت ؛ هیچ راهی برای بالا رفتن نبود، آرزویی برای رسیدن حتی...
روز ها می گذشتند و مـــن به آســمـــــــان چـشـم می دوختم، اما نمی دیدمَش، بــه شکوه مـــاه قَسَم مَنی که به آسمان چَشم دوخته بود هیچ تَصوری از رنگ های سـرخ و بنفش ابر ها دم غروب نداشت...
روز ها می گُذَشتند و مَن با اَشک هایی که هیچ وقت جاری نمی شدند بال های طلایی رنگ فرشته ام را سیاه می کردم... لبخندش را کمرنگ... خودش را خسته تر...

پنجره باز بود، پرده زیر باران عاشـــقـانه با نسیم می رقصید و من در نهایت بی رحمی پنجره را می بستم. ستاره ها در آسمان بودند، هلال ماه بر صحنه ناظر بود ولی من پشت به جهان دفترم را خط خطی می کردم...

روز ها می گذشتند و لایه ی گرد و غبار نشسته بر زندگیم ثانیه به ثانیه ضخیم تر می شد. روزمرگی داغان کننده من، تــــار مــی تنید بر روی چشم هایم... 

تــا به این لحظاتی که باران شروع شد. این باران سرد پاییزی...
و حال من زیر باران ایستاه ام، با جوراب های رنگ وارنگ خیس و این موهای کوتاه خیس تر. من زیر باران ایستاده ام و باران لحظاتم را طاهر می کند... و نور ماهی که از پشت این پرده ابر ها همچنان خودش را به من می رساند، به چشمانم بینایی دوباره می بخشد...

آذرخشی روی آوار های رویاهای دیروزم آتش امید را روشن می کند...

روز ها می گذشتند و به طور عجیبی هنوز هم روز ها می گذرند...
ولی، باور کنید که من باور دارم، فردایی وجود دارد! :)

فرشته ای با بال های طلایی :)

مـــی خـواستم بــا ایــن جـا هـم قـهـر کـنـم. مـی خـواستم، دیــگــر حــتــی اســـم هــیچ کــدامــتــان را نبینم. مــی خــواستم فقط بنشینم و بگویم "چرا؟" و دیــگــر هــــچ وقــت ؛
هـــرگــــز و تــا به ابد دست به قلم نبرم. می خواستم مثل الآن تهی باشم. امــا نــشــد. در بــغــل بــالثا کــز کــردم مثل همیشه، همیشه که از همه می بریدم و دیگر عملا به جز او کسی را نداشتم.
سرزنشم نــکــرد. عصبانی نشد. نگفت:-"گـفـته بودم بهت که.." . ننالید از ایــن موضوع که لج بازی آخرش همین می شود. حتی ننشست پند بدهد که کور بودن گاهی بهتر است و نزد توی سرم که آخر مگر می شود این همه اعتماد کرد؟" فقط با همان چشم های خوش رنگش نگاهم کرد، نیمچه لبخندی تحویل داد و زمزمه کرد:
- "من که گفتم.. من همیشه این جا هستم!"

و من با همن حال و اوضاع ِ نم دار فقط کــز کردم در بغلش و از همه چیز گفتم. گفتم که راست می گفت این آدمیان ِ زمینی قابل اعتماد نیستند، بدجور راست می گفت. برایش تعرف کردم که دو سه تا کلمه چگونه داغانم کرد. برایش تعریف کردم که هیچ وقت نمی خواستم مورِدِ تنفر کسی باشم. اما مگر نکرد این کار را با من؟ مگر دفعه پیش هم از من متنفر نکردشان؟ برایش گفتم که اشتباه کردم. برایش تعریف کردم که این جهنمی واقعا هم بد نبوده. فقط بــچه بوده. فــقــط بچگی کرده. فــقــط دلش دو سه تا دوست مـی خـواسته همین.

بـــرایــش گفتم که راست می گفت، رابطه ما از اول اشتباه بود. برایش گفتم این دلبستگی فقط مرا داغان کرد. برایش گفتم که آخر سر پیش خودش برگشتم. برایــش گفتم دیگر از هـر چـه ضمـیـر مالکیت است متنفرم. برایــش گفتــم نمی خواهم حتی اسمم نـزدیـک اسمش بــاشد. چــه برسد بـه کنارش. بـــرایــش گفتم از ترحم متنفرم... بوده ام، هستم و خواهم بود!

و او فــقــط گوش داد و فقط... بود!

و بالثا آخر سر یادآوری کرد فقط، از قهر متنفر بودم همیشه. گفت نباید این حرف ها تغییرم بدهد. گفت اگر هم می خواهم فراموش نکنم ولی لازم نیست برای دو سه جمله از روی حسادت، شاید هم بی فرهنگی و کوته نظری اینگونه داغان شوم.

ولی من، نگاهش کردم و گفتم نمی بخشمشان. گفتم دلگیرم. گفتم انتظار نداشتم ازشان. و او فقط نگاهم کرد... و آن لبخند دندان نمای زیبای همیشگیش. :)

و من، به خاطرش آشتی کردم.. راست می گفت وبلاگم که کاره ای نبود. وبلاگم، با این ماه همیشه کاملش.. و او با آن بال های طلایی رنگ! :)

این تخـــت ِ آسمانی...

مـن و ستاره های شبرنگم و این منظومه شمسی معلق و این فضایی های سرخوش که به ریش فضانوردان می خندند به علاوه تو دست رشته بازی می کنیم...

تو وسط بمان، سعی داریم حواسم به دستت نیافتد...!