زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

و مـــا مــردم همان کشوری هستیم، که از خنده خون می گرییم!

«هگل در جایی می‌گوید که همه‌ی رویدادها و شخصیت در تاریخ گویی دوبار رخ می‌دهند. وی فراموش می‌کند که اضافه کند: نخست به صورت تراژدی، بار دوم به صورت کمدی»

مارکس، "هجدهم برومر لویی بناپارت"

تا اتمام راهی نمانده..

 باد می آید، پر پر می شوند. در نسیم می رقصند. زیر آفتاب بخار می شوند، در آن ور.. می بارند.. رعد می زنند. مشت می کوبند. فریاد می زنند. داغ می کنند. فحش می دهند. کنار نمی آیند، می شکنند..


خرده های شکسته ـشان می ریزد روی زمین. رویش راه می رود. خونین می شود طرح ِ جاده. بلور ِ یخ می شود. به طرح ِ برف می شود. باد می آید، بلندشان می کند. زیرپایش یخ می نشیند، لیز می خورد. سرش به میز می خورد. بلند نمی شود. دیگر بلند نمی شود. از بین می رود. زود می گذرد. به سردی یخ. به سپیدی برف. کرم ها درونش لانه می سازند. لاشخور ها نیستش می کنند. تمام می شود.

بادبادکی خود را به باد می سپرد. در آسمان می رقصد. بالا می رود. پایین می آید. باد شدید تر می وزد. نخش پاره می شود. بالا و بالاتر می رود. در آسمان خود را گم می کند. فخر می فروشد. غافل است. جاهل است. نمی داند به زمین کوبیده خواهد شد. نمی داند که با زمان ساییده خواهد شد.  تمام خواهد شد..

رنگ دارند. به هم رنگ می زنند. ترکیب می شوند. به ترتیب می روند. با نظم می چرخند. بی نظم می گردند. تغییر می کنند. در هم می لولند. بخار می شوند، پودر می شوند.. روی آتش می رقصند. بر آتش می نشینند. آتش رنگ می گیرد. شعله ها مشت می کوبند. هم گام می شوند. دورمی شوند. شعله ها ســوز می شوند.کم کم دود می شوند.. یکهو رودی پدید می آید. رود ِ دود ِ سوز دار از کوه می آید. همه چیز را می شوید. می کند. می برد. رود جاری می شود.. نزدیک تر می آید..

نزدیک تر می آید.. به چشمانم می رسد. آبشار ِ عکس می شود، وارون ِ جهان می شود. می رود بالا، در حوض ِ چشمانم می نشیند. حوض چشمانم پر می شود.. پر تر می شود. می شکند. می ریزد به قلبم. آبشارِ قلب، به جاذبه سلام می دهد. قلبم سنگین میشود، هی سنگین می شود. سنگین تر می شود. می ترکد. تمام می شود..

جهان می لرزد. زلزله ای زمانه را زنگ دار می کند. کسی نزدیک می شود، او دور می شود. آسمان به زمین می رسد. زمین به آسمان می رسد. دریا روی جهان را می گیرد. زمین آبی می شود، آسمان سیاه می شود. همه چیز تمام می شود..

فـقـط ماه می ماند..

به خاطر من؟! ارزش ندارد که :)

فکر می کنم برای همین است که یک رازهایی باید راز بمانند.. :)

و هدیه ات روی دستم تیک تاک می کند..

قسمــت ِ دردناکــی دارد به نام نااُمیدی..! بــرق ِ ناامیدی درون نگاهش و اینکه می فهمی انتظار نداشته.. می دانی، بغض دار است..
وقتی می فهمی این کسانی که ادعای شناختنشان می شــد، هیچ چیز نمی دانستند..! ابــــدا هیچ چیز! و اکثرا مهم نبود! یعنی جز اینکه می فهمیدی این ادعا هم پوچ بوده، اتفاقی نمی افتاد!

ولی امروز.. ولی فاجعه دیروز..
یادم نمی رود برق ِ نگاهش را، ناامیدی مطلقش را..! جای زخم های مشکی روی دستم را دید، بعد آن پاکت ِ سرخ رنگِ درون کیفم.. و فندک ِ کنارش..

کل ِ امروز زجر می کشید. با خودش درگیر بود. نگاهم می کرد، ابروانش در هم می رفت؛ چشمانش غمگین می شد؛ عصبی می شد و ناگهانی نگاهش را می دزدید. کل امروز را ساکت یک گوشه نشسته بود و با خودش سروکله می زد. بعد یکهو بلند می شد و با عصبانیت می آمد به من تنه می زد و می رفت.

ناامید شد و من هیچ نداشتم برایش بگویم..! می دانستم به خاطر ِ من است. سناریو های مخــتــلف می نوشتم. با خود فکر می کردم بروم و سرش داد بکشم، بگویم:
- "تو به چه حقی فکر می کردی مرا می شناسی؟! تو به چه حقی روی من حساب کردی؟! تو با اجازه چه کسی فکر کردی من بهترم؟!"

دوست داشتم نه فقط رو به او، رو به تمام کسانی که نااُمید شدند وقتی حق نداشتند نا امید شوند فریاد بکشم:

-" اصلا من جوگیرم! من یک موجود جوگیرم که می توانم فلــانی را با اخلاق ِ گیریم بدش و رفتار ِ به قول ِ شما ناپسندش را دوست بدارم! من یک موجود جوگیرم که در کیفم سیگار و فندک پیدا می کنید. به چه حقی به من امید داشتید اصلا؟! با چه مدرکی فکر می کردید من دختر ِ عاقلیــم که نمی تواند عاشق شود، از دود دوری می کند و شب بیرون نمی رود و همواره احترام بزرگ ترش را دارد و هزاران جوایز نقدی دیگر؟!"

اصلا می دانید، دوست داشتم پای تمامیشان را در لحظه ببرم، قطعه قطعه کرده و همراه با پنیر پیتزا درون ِ پاتیـلی از جنس طلا بیندازم، تا شاید برای آیندگان درس شود که جفت پا میان زندگیان آدمیان نپرند. کی یاد می گیرند؟! کی یاد می گیرند برچسب نزنند؟! کی یاد می گیرند که آرایش کردن ِ خانم ایکس، یا شلوار ِ آقای ایگرگ به آنان مربوط نیست. روابط خانوادگی مردم، به آنان مربوط نیست.

نیازی به قضاوت، به برچسب های شما نیست، باور کنید!

وقتی به شما می گویند خانم ِ اِن سیگار می کشد. شما لطف کنید و خودتان بگویید به من ربطی ندارد به جای اینکه تز دهــیــد:

- نــــه! امکــان ندارد! اِن که دختر خوبی است!

وقتی به شما می گویند زن ِ پدر ِآقای اِی دوست پسر دارد، شما لطف کنید و به جای دفاعی که دست کم از تحقیر ندارد خودتان بفرمایید که ربطی به شما ندارد و حتی لطف کرده و به طرف مقابل بگویید به او هم ربطی ندارد و نظر های گران بهایتان را برای خود نگه دارید!

 پوشش دیگری به شما مربوط نیست! این سفسطه چیست که میان شما نوظهورانی که تازه یاد گرفته اید نظری از آن خود {با تقلید از دیگری} داشته باشید، افتاده است؟! مغلطه نکنید، سرجدتان! نظری هم دارید، با مغلطه اثباتش نکنید.. کمی بخوانید، سپس تز بدهید!

بحث چیز دیگری بود..
داشتم می گفتم..

بر طبق خودسانسوری و بر پایه رفاقت هیچ یک را نکردم. داد نزدم. رفتم کنارش نشستم. دست هایم را دور شانه هایش انداختم. روی کاغذ با خط خوشش شعر می نوشت، همان شعری را که من برایش خوانده بودم..

خودکار را در دستانم گذاشت، رسم ِ همیشگی، نوبت من بود که با آن خط خرچنگ قورباغه ام کنار ِ خط ِ دوست داشتنی اش چیزی بنویسم. می خواستم به رویش نیاورم.. اما نیاز بود بداند. نیاز بود بداند که هنوز نمی فهمد. که هنوز نمی داند.

- و من با مردنم زاده شدم..!

بوی قهوه ای که تو برایم آوردی در خانه می پیچد و من لحظه ای از یاد نمی برم نگاهت را..

عای نید تو بخوابم کمی

خستم؛ همین!

#موقت

مــرزی که دیگر نیست.. -ویرایش شده-

 آهسته آهسته کلاهش را به روی صورتش می کشید. شاید چشم هایش را پنهان می کرد، شاید هم از این نگاه ِخیره فرار می کرد. نگاه ِ خیره تب دار ِ خسته من.. شاید نمی خواست ببینم سپیدی ِ منورش را.. نکند یک وقت غبطه بخورم! نکنید یادم بیاید چشمانم سرخ شده اند و دیگر تضادی در کار نیست، فقط خستگی است..

ســایه ای بر ماه می افتاد و دیگر خبری از آرام گاه اژدهایان ِ خفته نــبود.. درسیاهی مطلق غرق می شد. در جــنــوب ِ غرب ِ آسمانی با ستارگانی در حال غروب محو می شــد، بر فراز کوه هایی که به لطف همان نیمه روشنش اندک نوری داشتند.

ســلــنه من؟!
چه کسی پرده بر چـهـره ات کشیــد؟!

لحــظه ای سوسوزدن ِ آتشی را دیدم. شکی نبود که سوسوزدن ِ آتشی در دوردست ها است. روی قله کوه های کمابیش تاریک ِ مهتابی. پــارس ِ سگ ها بلند شد، صدای جــیــغ ِ زنجیر هایشان در امده بود. خودشان را به جلو پرت می کردند و پارس می کردند. عجیب نبود، همیشه این ساعت سگ هایشان پارس می کردند. همیشه سر ِ یک ساعت خاص دیوانه می شدند. جنون مهتاب بود؟! نمی دانم. مگر گرگ و گرگینه بودند؟! شــاید صاحبشان در این ساعت شروع به پیاده روی می کرد. شاید شخصی با قصد کشیدن نخ ِ سیگاری در تنها لحظــات خالی بودن این خیابان طویــل می آمد و روی نیمکت های کنار ِ باغشان می نشست. شــاید گربه سمجی بود که محض آزار دادن سگ های به زنجیر بسته شده، روی دیوار ها قدم می زد..

تک تک ثانیه های تکراری شب را حفظ بودم. می دانستم مـانند هرشب پارس ِ هر چهار تایشان بلند می شد. در اول، سگ ِ سفید شروع می کرد. بعد سگ ِ قهوه ای رنگ ِ تازیــشان با آن موهای بلند ِ درهم گوریده طوری پارس می کرد که ناظر لحظه ای می ترسید. دقیقا سر همان ثانیه همیشگی سپس دو سگ دیگر با هم پارس می کردند. لحظات همچون همیشه می دویدند که لحظه ای به گوش هایم شک کردم. سگ اولی.. دومی.. سومی و چهارمی.. و "پنجمی"؟!
دوباره شمردم. آوای خشن ِ سگ ِ پنجمی را می شنیدم. به سمت میله ها دویدم و رو به پایین خم شدم. سایه ای اضافه می دیدم.

  این همه سال.. سابقه نداشت تغییری اینچنینی. صبح چنین سگی نبود. عصر چنین سگی نبود. چگونه حال پیدایش شده و صدایش متفاوتش خیابان را می لرزاند؟!
هنـــوز درک نکرده بودم این مهمان ناخوانده را که سکوت شد! بر عکس تمام ِ شب هایی که من می نشستم و گوش فرا می دادم. زود سکوت کرده بودند. خیلی ناگهانی.. بی مقدمه..

شـــب نفسش را حبس کرده بود. سایه ای به رنگ ِ همان سایه ماه تماممان را فرا گرفت. ترسی در دلم جوانه زد. موهای تنم سیخ شد. بی اختیار قدمی به عقب برداشتم. بی خیال ِ سگ پنجم.. بی خیال وجود خمیده عجیب و صدای عجیب ترش..! ترس جان بود مرا!

و در لجظه ای پرده سکــوت را زوزه ای بـــلــند متفاوت درید..! جهان جیغ کشیدنش را از سر گرفت. سگ ها وحشیانه پارس می کردند. درست می شنیدم؟ توهم شنیداری نبود تمام این فجایع؟! صدای جیغی در دوردست ها..

قطعات پازل را کنار هم بگذار. از کجا شروع شد؟! سوسوی آتش ِ روی کوه.. دوربین دو چشمی را بر چشمانم در آن راستا نهادم. ثانیه ای طول نکشید تا پیدایش کردم و دیدمش.. پیراهنش در باد می رقصید و برق چشمانش از کیلومتر ها فاصله دیده می شد. بر دستانش که رو به ماه گرفته بود پارچه سیاه رنگی پیچ و تاب می خورد.

و جهت ِ نگاهش مرا می آزرد. آنگونه به عمق چشمانم خیره شدنش تا استخوان هایم را می لرزاند. از کیلومتر ها فاصله به چشمانم خیره شده بود. سرش را کج کرده بود و مرا نگاه می کرد. و من جز چشمانش ؛ جز چشمانی که جای سفیدی اش را رنگ ِ سرخِ ملایمی گرفته بود چیزی نمی دیدم.

دوربین را انداختم. جهان هنوز جیغ می کشید. زوزه عجیب در گوشم زنگ می زد. و سنگینی نگاه، سنگینی ِ نگاه ِ کوبنده اش خردم می کرد.
با سرعتی باور نکردنی به درون ِ اتاقم برگشتم. می خواستم در را ببندم. دستانم می لرزید. نمی شد. نفس عمیقی کشیدم تا شاید کمی آرام گیرد. بسته نمی شد.. لعنتی.. بسته نمی شد..
باید فرار می کردم! به کجا؟! نمی دانستم. هیچ کجا از نگاهش دور نبود. همه جا آن صاحب ِ آن زوزه به سراغم می آمد.

از شدت ترس بغض درون گلویم گیر کرده بود. باید در ِ خانه را قفل می کردم. با همان دست های لرزان با دستگیره در سر و کله می زدم. تصویرم درون ِ آینه قدی ِ همراهی ام می کرد. باز نمی شد.. باز نمی شد.. نفس عمیقی کشیدم و تصویرم همچون من دست هایش را به هم گره زد.
دوباره با تمام وزن خودم را روی دستگیره انداختم. قلبم به سینه خودش را می کوبید. صدای جیغ ِ زنی در گوش هایم زوزه خوفناک را تکمیل می کرد. از شدت ترس و یاس و بغض و عصبانیت، دستگیره را در جهت عکس کشیدم و آن هنگام بود که تصویرم درون آینه دیگر همراهیم نکرد. بی هیچ عجله ای به سمت من برگشت. به تلاش های ناامیدانه ام خیره شد. سرمایی تمام وجودم را در بر گرفت. به چه امیدی می خواستم در خانه را قفل کنم؟!
من هم به سویش برگشتم. دیگر نمی توانستم فرار کنم. او سریع تر بود. او عظیم تر بود. هیچ جایی دور از دسترسش وجود نداشت..

همان چشم های خسته ی سرخ رنگ ِ بالای کوه در چشم هایم خودش را می کاوید. چشم هایم از قعر آینه فریاد می زد. من مشتم را به آینه کوبیدم یا او؟! قطعات شکسته آینه بر سر من ریخت یا او..؟!
نمی دانم..




از خواب پریدم. خواب بودم.. مسلما خواب بودم.. چند دقیقه آخر ِ خسوف را احتمالا از دست دادم. خواب بودم، ولی.. من آخرین لحظات هوشیاری ام کنار میله ها به ماه نگاه می کردم. چگونه..

چگونه سر از صندلی جلوی آینه قدی درآورده بودم..؟!


مـــاهــی سرخ رنگ در آسمان می درخشید.

پ.ن:
خـــســوف ِ مهر ماه..! چند شب ِ پیش..

و آن هنگام

که کل بغض ها و اشک ها و درد ها در یک آغوش و دو سه کلمه محبت آمیز حل می شد..

-مادر؟

بـــای ده وِی،

این موضوع که من فردا صــبــح قرار نیست مدرسه بروم با وجودی که مدرسه با آن اس ام اس پنل ِ بوقی خود را خفه کرده و دوصد پیامک با مضمون خشتک بر سرتان می کشیم گر فردا نیایید فرستاده اند،
نـــیش شخص ِ بنده را به صورت کــامــلا نامتقارن تا گوش راستــم باز می نماید!
نتیجه اخلاقی این حرکت ِ زیبای بنده و دوستان ِپایه پیچاندن این است که شخص شخیص ِ من ِ من محور، تا صبح علی الطلوع در بالــکن نشسته، و همراه با خــیره شدن به ماه ِ دوست داشتنی ِ این شب ِ فرخنده، چای شیرین میل کرده و وبلاگ خویش را خرس کـیف طور آپ می کنم!

تــا کور شود هـر آن کس که نتوان دید!