زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

بدشناسی+هذیون

بدشانسی محض یعنی تنها روزی که تعطیلی سرما بخوری! :|

بعد نه خوابت ببره، نه بتونی بلند بشی از سر جات، نه بری یه چیزی بخوری...-_-

بعد اونوقت مجبور میشی بیای تو وبلاگت هذیون بنویسی.. مثلا اینکه خیلی گشنته... بعد اون کیک خامه ایارم نتونی بخوری... بعد دیروز خواستی بعد عمری رو وب یکی کامنت بذاری صرفا سوتی بود کامنتت :|

بعد اینکه فک نمی کنی با این وضع داغون دفاعی بدنت بتونی با بچه های المپیاد بری رصد وسط کویر...

گفتم خیلی گشنمه؟

اصلاح می کنم، خیلی خیلی گشنمه!

دیگه اینکه فک کنم از پریروز یه پستی رو چهارصد بار خوندم.. الآنم هلک هلک دارم میرم وبش برای چهارصو و یکمین بار بخونم.. بعد اینکه کاش هیچ چیزی رمز نداشت... واقعا کار سختیه رمز وارد کردن... :|

و شعار همیشگی من! من تنبل نیستم صرفا در مصرف انرژی صرفه جویی می کنم!

احتمالا بعدا این پست پاک میشه.. یکم که حالم بهتر شد میام می خونمش و میگم این چرت و پرتا چیه من نوشتم... بعد در لحظه پاکشون می کنم!


همین دیه من به زیر پتو پناه می برم!

دیوانه تر از من چه کسی بود... بگو!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

"ســ"تاد "لــ "ــه کردن "ا"وقـــات فراغـــت "مــ"ـــا

دبیرستان سلام،
            "ســ"تاد "لــ "ــه  کردن "ا"وقـــات فراغـــت "مــ"ـــا!

در لحظه ای که من شروع می کنم به نوشتن این پست ساعت یک ربع به هفت است و من حدود نیم ساعت است که رسیده ام به خانه و فوق العاده خسته ام!

این روز ها به جرئت می گویم که وقت نوشتن هم ندارم. یعنی حتی اگر کامپیوتر ِ خانواده ـمان ناجوانمردانه از کار نیفتاده بود ؛ من باز هم نمی توانستم برای حتی سه ثانیه متوالی بنشینم و بنویسم ؛ فارغ از موضوعات دیگر...
   آسوده!

با این وجود که من هنوز یاد نگرفته ام بنشینم در خانه و درس بخوانم و تکلیف بنویسم چند ساعتی از روز را که در خانه می مانم فقط به جبران خواب های از دست رفته ام می پردازم و ایـــــن موضوع به طور خلاصه فاجــعــه ای انسانی است!

باور کنید یا نکنید ؛ من ذره ای قصد ناشــکــری ندارم! من از این زندگی پیچیده و کمرشکن راضی هستم. یعنی این خر زدن های همواره در مدرسه و رتبه آوردن های الکی و رقابت های بی نتیجه را دوست دارم. شاید فقط به این دلیل که حواسم را پرت می کنند. شاید چون اینــقــدر خسته ام می کنند که دیگر حتی وقت نمی کنم فکر کنم که چه می خواستیم و چه شــــــد!

فقط روز های پنج شنبه به ایده آلی روز های دیگر نیستند. هر چه قدر بحث کردم، زجه زدم، تیریپ ِ خرخوانی برداشتم ؛ نگذاشتند روز های پنجشنبه هم برای خوارزمی درس بخوانم. گفتند که باید با خانواده هم باشی و وقت بگذرانی... دقیق تر بگویم ؛ گفتند:
-"یک روز هم باید متعلق به خانواده باشد!"

و خــب من نمی خـواستم و نمی خـواهم. حق دارند. حتما فکر می کنند جو ِ خانواده شبیه جو ِ آرام ی این کلبه های چوبی دم غروب است  که دود از دودکش هایشان بیرون می آید . بوی شکلات در خانه پیچیده و خـــب... مسلما اینظور نیست!
بــاز هم ابراز پشیمانی در خانواده و بحث در خانواده و جیغ و داد و اخمی که فقط به سردرد و سوزش چشم می رسد، به آسانی پنج شنبه ها را خراب می کند. همه ــمان می دانیم که جای من در خانه نیست. شــایــد هم برای همین است که جدیدا ایــنــقـــدر آسان می روم و مـی آیم.

هفته پیش بود فکر کنم. یادم نمی آید درست. زمان را از دست داده ام ؛ زمانی گفته بودم که نمی دانم چگونه به این سرعت لحظات در نهایت کندی می گذرند. و اکنون فقط می توانم بگویم دوباره در چنین جبهه زمانی افتاده ام. از بحث زمان می آییم بیرون.. واقعا غیر قابل درک است. به خصوص الآن..
 داشتم می گفتم که رفتیم بیرون با هم کلاسی ِ گرامم؛"N". "N" دختر خوبی است و می شود گفت که ظریف است و زیبا و خوش اندام. خیلی مغرور است.. نمی دانم.. اخلاقش خیلی خوب نیست واقعا! ولی بد هم نیست. اخلاق خاص و بی نهایت ضد حالی دارد... ولی بد نیست، واقعا بد نیست.
 فرق می کند با من، عقایدش و عشق ــش و علاقه اش و تفریحاتش حتی. طوری که بعد از یک سال و نیم که با دوست پسر قبلیش به هم زد. دو روز نشده روی یکی از گروپ های لاین کسی را دید و دوست شدند و به قول خودش BF جدیدی اختیار کرد و شروع کردند به قرار گذاشتند و خب.. من دقیقا این رفتار را تایید نمی کنم. اما نمی دانم چه شد که شد بهترین رفیقم در این مدرسه. ش‍‍د کسی که هر هفته با هم بیرون می رویم و من دو هفته نشده که مدرسه ها شروع شدند خانه ــشان پلاسم و هقته پیش با هم رفتیم پارک آب و آتش.

اتفاقا با همین M، دوست پسر جدید N و سپهر و بهراد فکر کنم که دوستانش بودند. پارک را دور زدیم و چرخیدیم و آب طالبی به رگ زدیم. جالب بودندٰ رفتار هایشان و سیگار کشیدنشان و استایل مختص ِ مخ زدنـــشــان.. ناز کردن ِ N و رد و بدل کردن شماره هایشان..
انگار برایشان خیلی عادی بود.. و برای من به طرز اعجاب آوری مسخره بود.

این که رنگ zippo درون دستشان با ست بلوزشان هماهنگ بود و همه ــشان ادعا می کردند که فندک ـشان هدیه این دختر و آن دختر است.. و این که N قرار است برای M یک zippo بخرد و تا حد امکان برایش پول خرج کند..
        واو! چرا من با رفتار هایشان کنار نمی آیم؟

M را توصیف کردم؟ فکر نکنم..
من هر کس را که می بینم اول از همه چشم هایش را بررسی می کنم و اعتراف می کنم چشم های M زیبا بودند. رگه های سبز پر رنگـــش در ســبــز ملایم پس زمینه و مژه های خوش حالت نسبتا بلوندش چشم هایش را جادویی کرده بودند...
و آن معصومیت و مظلومیت ــش.. می توانم درک کنم چرا N دوستش دارد!

خوش تیپ هم هست.. من به شخصه دقت نکردم که چه پوشیده بود.. ولی از نظر N, Mخوش تیپ است و چند روز پیش عکسش را در یکی از پیج های مدلینگ دیدیم و کامنت های دختران که قربان صدقه اش می رفتند..

در هر حال.. نمی دانم. عجیب است در کل. این عشق در نگاه اول ها در لاین. این سیگار کشیدن ها و مهمانی های شبانه و به هم زدن ها و دوستی ها و هر روز با یکی..

آخر سر هم در جواب "چند تا چند تا هانی؟" می گویند "تک پرند" و در بهت می گذارند بمانی تا خودت "تک پر" بودن را با رفتار هایشان مقایسه کنی..

این هفته هم خانه نمی مانم.. جمعه بعد از مدرسه می روم آب و آتش.. باز هم با N، باز هم با M.. احتمالا این دفعه من می نشینم یک گوشه و الکی با فندک بازی می کنم و عطز می زنم تا بوی سیگار ندهم...
"چه قدر ما انسان ها تاثیر پذیریم"


فردا می روم آرایشگاه.. دلم نمی آید.. هر چند لحظه یک بار به خودم در آینه نگاه می کنم و موهای قهوه ای پر رنگم که میانشان رگه های خیلی روشن تر هم دیده می شود را نشسته بر شانه هایم می بینم و فکر می کنم چگونه قرار است ازشان دل بکنم؟ ولی می دانم وقت ندارم بهشان برسم و هر تار ِ بلندشان را شانه کنم..
دوباره نگاهم به موج هایشان می افتد و باز هم خودم را با این که زیر مقنعه اذیتم می کنند توجیه می کنم..

دیگر این که قرار است موبایلم را پس بگیرم.. به شرط عوض کردن خط ـــم... جالب این جا است که من خودم چنین قصدی داشتم.. ولی هنگامی که این پیشنهاد را از زبان پدر شنیدم بغض کردم و گفتم موبایلم دست خودتان... نمی خواهم!
و نمی دانم چرا پیشنهاد به این خوبی را رد کردم.. شاید به این دلیل که هنوز هم امیدوارم و منتظر یک تماس.. فقط یکی! شخصا یک دمت گرم به روبـــاهم تقدیم می کنم.. که حداقل زنگ زد. با اینکه جواب ندادم. با این که اس ام اس ــش را خواندم و جوابش را سند نکردم.. ولی دمـــش گرم!

می روم بخوابم الآن.. می دانم زود است. ولی خسته ام و چشم هایم می سوزند. از فشار خستگی در این روز ها چه بلا هایی که به سرم نیامده. البته شاید هم بلاهایی که به سرم می آیند مال خستگی نیستند و دلیل دیگری دارند. در هر حال من اینک از شدت خستگی به زور دکمه های کیبورد را می بینم و خط ها را ادامه می دهم و حتی نمی دانم چرا هنوز هم در حال نوشتنم!

ستاره های شبرنگ روی سقف اتافم چند برابر شده اند و کناره های تختم کلی موشک چسبانده ام.. به شوق پرواز شبانه ام هر شب به تخت می روم...

طوماری که بی دلیل سیاه کرده ام را تمام می کنم.. شاید هم سفید کردم.. بالاخره پس زمینه من مشکی است! بگذریم..

پـــ ا یـــــ ا ن


ســاعت ِ جــیــبـــی

تلــیک، تالاک!

همیــشــه از ایــن ساعت های جیبی دوست داشته ام، جــالــب اند و مرموز.. گویی خاطرات تمام لحظاتی را که حمل شده اند با خودشان حمل می کنند. به واسطه همین ویژگی جالبشان است که اگر با خاطره شیرینی رابطه مستقیم داشته باشند غیر قابل دل کندن می شوند. می شوند شئ ای قیمتی و با ارزش که در همه لحظات یک جور دلگرمی می بخشد. احتمالا به همین دلیل بود که من بــا آن سردردی که نفسم را بریده بود و بدن دردی که مچاله ام کرده بود هر سه ثانیه یک بار ساعتم را باز و بسته می کردم. احتمالا از خارج به نظر شبیه یک تیک عصبی بود، ولی هیچ کس نمی دانست این تلیک کردن ِ آرامـَـش چه قدر به من آرامـِـش می بخشد.


تلــیک، تالاک!

نــقش ِ جهان، اصفــهان.
من ِ متنفر از خرید در بازار دور مــی زدم صرفا به علت بودن بـا این نخبه های خرخون ِ جلوی کلاس و مسخره بازی هایشان و خــب.. تــلــپ شدنـــشـان در هر مغازه، طــرح دوستی ریختن با تمامی فروشـــنــده ها و آشنـایی با تمامی مغازه داران در عـرض فقط سه روز. به جرئت می توانم بگویم که بهترین خرید کردن ِ تمام زندگی ِ من بود خرید آن سه روز، طوری که حتی بخش سخت و وحشتناک سفر، سوغات گرفتن، هم شیرین شده بود.

اما خــب آن لحظه ای که از پشت ویترین این ســاعت را دیدم یک لحظه کپ زدم. انگار می دانستم این ساعت مطلقا برای من طراحی شده، فقط مناسب دست ِ من... فقـط مناسب ِ ذهن ِ من... فـقـط و فقط مال ِ من!

تــلیک، تالاک!

دستم را روی طــرح برجسته اش می کشم و ناخودآگاه لبخند می زنم به یاد ِ آن همه چانه ای که سرش زدیم و در نهایت دو ساعت جیبی دیگر همراهش خریدیم. لازم نــــیــــســـت نگاهش کنم تا بفهمم چه شکلی است. بــرج ایـــفــل زیبایش، سوغاتی اصفهانی ِ من. چه تضاد عجیبی! :)

دو ساعت ِ دیگر هم زیبا بودند. طرح های شــان سنگین تر بود و به جایش از بار ِ مدرن بودنش کم شده بود... مطمئنم آن ساعت ها هم الآن در نزدیکی صاحبانشان اند! :)

چشم هایم را باز نمی کنم، حتی سرم را از روی پاهایم بر نمی دارم. نور ِ پشت ِ پلک هم سر دردم را تشدید می کند! و من از این شرایط هم خاطره دارم...

تیــلــیک، تلیک!

قـــطــار، اصفهان-تهران

و خـــدا می دانست من چه قدر مریضم. شاید به خاطر دویدنمان زیر ِ باران بود، شاید به خاطر ِ نداشتن ِ پتو، شاید هم به این دلیل که سه شب بود که کمتر از یک ساعت خوابیده بودَم و همین حالم را چنان بد کرده بود. شاید کسی خوب متوجه نشد که من آنقدر تبم شدید است که هیچ چیز را نمی فهمم.. همین تب شدید تمام ِ خاطرات ِ آن شب ِ بیمار را پس زده، اما هنوز هم چــهــره نگرانـــش در یادم است و آنگونه مادرانه خواباندن ِ من و رفتن به دنبال قـــرص در زمانی که هیچ کس هیچ انتظاری ازَش نداشت و می توانست برای خودش برود و چند خاطره شیرین از قطار در راه برگشت برای خودش ثبت کند.
و من در آن جهان ِ تب دار نگرانی اش را حس کردم و خب.. زیبا ترین حس دنیا است که بدانی در این ناخوش احوالی هم کسی پشتت مانده. همین خاطره آن شب ِ تلخ را تا این حد شیرین کرد!

تیلیک، تالاک!

 هیچ کس نمی داند چه قدر دلم برایش تنگ شده. جای فوق العاده ای قبول شد، "ابوریحان". اکنون در یکی از به نام ترین دبیرستان های دخترانه درس می خواند و می توانم بگویم جایی حتی بهتر از دبیرستان های ما و صد البته کمی سخت گیر تر...
زرافــه گردن دراز نیز همینطور، الحق که جای بدی قبول نشد. "سلام" قبول شد {یکی از زیر مجموعه های مدارس انرژی اتمی!} ، از نوع ونــکــش و نامرد نکرد کمی اینورتر بیاید و "سلام" از نوع فرمانیه ثبت نام کند تا با هم باشیم. البته حق داشت. راهش دور می شد. سمور ِ سکته ای دیوانه چشم رنگی خودمان هم آزمون "خرد" را داد و قبول شد. نابغه ریاضیات ما در مصاحبه شکست خورد و آخر سر به "سمیه" رفت. جای بدی نرفت ولی خب خودش از دبیرستانش راضی نیست و حال آسان گیری مدرسه اش را با کلاس های مختلف ِ المپیاد و ریاضی و عربی ِ تیزهوشان و فیزیک ِ پیشرفته جبران می کند.
دلــم برای همه ــشـان تنگ شده، درس خواندنشان، شیطنت هایشان و کول کردن یک کوله پشتی پر از جایزه و لوح تقدیر به خانه، همراهشان و..

تلــیک، تالاک!

کسی از من می پرسد که حالم خوب است یا نه.. و من به فکر فرو می روم که آن ها نمی پرسیدند. خودشان می فهمیدند و ناخودآگاه آهی می کشم..
هنوز هم نمی توانم بری هزارمین باز آرزو نکنم، که کاش فقط بودند...!



Only Time

Who can say where the road goes
Where the day flows, only time
And who can say if your love grows
As your heart chose, only time

Who can say why your heart sighs
As your love flies, only time
And who can say why your heart cries
When your love lies, only time

Who can say when the roads meet
That love might be in your heart
And who can say when the day sleeps
If the night keeps all your heart
Night keeps all your heart

Who can say if your love grows
As your heart chose
Only time
And who can say where the road goes
Where the day flows, only time

Who knows? Only time


+Enya_Only Time
+یــه حــال ِ خــرابــی مــثه اون شـب دارم... داریم به سالگرد ِ فوق العادش نزدیک میشیم ؛ نه؟! :)

+نــه عصبانیم از بــرداشــتــش و به طور عجیبی نه حتی ناراحت! خوشحــالــم که بالاخره به این نتیجه رسید.. رد کردن خطوط قرمز برای رسیدن به اهداف بالاتر، گاهی اجباریه! :)

+خیلی جواب دارم ؛ خصوصا در مورِدِ قسمت دروغ گو بودن ِ "من"... ولی چه فایده؟ هر جوابی به معنای اهمیت دادن ِ.. که من نمیدم! :)

ما و دبیرستان#1

می دونی افتضاح ترین بخش ِ ماجرا چیه؟ :|
مــا کــه رسیدیم دم ِ در ِ مدرسه، فقط مدیر ِ گـرام حاضر بودند و بسی تعجب فرمودند که ما یک ساعت و ربع زودتر رسیدیم! انگار که نه انگار همه اینا به خاطر ِ رانند سرویسای خودشونه... خودش اومد بهمون پیشنهاد داد بخوابیم سر کلاس تا بقیه بیان! اینقد ما مفلوکو بدبختیم که حتی دل ِ این مدیره هم نرم شد! :|

مــرگ بــر، مـــدرســه تا ساعت ِ پنج و ده دقیقه..!

ســـر صــف وایسادن هم بده... هر روز یه سخنرانی دارن و ما باید گوش بدیم و دست بزنیم. خیلی عذاب آوره! :|
اونم زیر ِ آفتاب، خواب آلود.. اون اول ِ اول... وا مصیبتا!

مــرگ بــر، نیمــکــتای ســـفـــت بدقواره و غـــیـــر قابل نقاشی کشیدن ِ مدرسه!

از ساعت شیش تا ساعت پنج روی زمین نشستن سخته، مگه نه؟ حالا می تونی فک کنی، یه نیمکتایی هستن تو دنیا که زمین در برابرشون تشک ِ ساخته شده از پر ِ قوئه! :|

مــرگ بــر، کـــمــــر و شونه و گردن و چــــش درد!

تازه بــحــث ِ خیلی بد ِ دیگه ای هم وجود داره! روی این میزا نمیشه با مداد نقاشی کشید.. من مطمئنم سازنده های این میزا خیلی بی ذوق بودن.. اصن میزی که نشه روش نقاشی کشید که میز نیست، هست؟ :( 8-|

مــرگ بــر، درس های کسل کننده و خــــواب آور!

و امان از روزی که صدای معلــــم ِ ریاضی ِ المپیادِت بـــرات مــثه لالایی باشه و حتی تیکه هاشم که کلاسو می بره رو هوا نتونه بیدار نگهت داره.. بعد چشاتو نتونی حتی با چوب کبریت باز نگه داری.. بعد یهو خوابت ببره... بعد صدای یکی شبیه ِ صدای مستر ثروتی از بالا سرت بیاد:
-عمویی... عمویی...  خب حداقل می خواستی بخوابی میز ِ آخر می نشستی!

بعد یهو کلاس منفجر بشه و تو هنوزم گیج ِ خواب نفهمی چی شده! :|

مــرگ بــر، گــشـــنــگــی سر ِ کلاس!

ساعــــت پنج و ده دقیقه که زنگ خورد هیچ کس باورش نمی شد وقتشه بریم خونه! :| به طرز ِ عجیبی با اون کوله پشتیای چمدون مانند احساس می کردین اومدیم مسافرت! :|

مــرگ بــر، جا گذاشتن کیف پول تو خونه!

بعد اونوقت گشنت باشه، کیف پولتو هم جا گذاشته باشی.. به جز یه سیب و شیر هم چیزی نداشته باشی.. چی کار می کنی؟ :|
تازه قسمت بدتر اینجاست که کلا از میوه جات متنفری.. اونوقت باید سرتو بذاری بمیری رسما! :|

مــرگ بــر، ساعت شیش رسیدن به خونه!

بچه ها مسخره می کردن می گفتن، ما اومدیم مدرسه هوا تاریک بود.. الانم که داریم خارج میشیم هوا تاریکه! :|
خیلی جالب بود اصن...! :|

مــرگ بــر، مـــقـــنـــعه و حجاب و موهای لخت!

وقتی موهات لخت باشه، از زیر مقنعه می ریزه بیرون. وقتی از زیر ِ مقنعه بریزه بیرون.. ناظم گرام گیر میده.. وقتی ناظم گرام گیر بده... تو باید از خواب بیدار بشی و موهاتو درست کنی... کلا اوضاع شیر تو شیریه، همه دست به دست هم دادن من و از خواب ِ سر کلاسم و چرت ِ زنگ تفریحم جدا کنن! :|

"انــسان" ِ درون ِ آینه!

روز هـــای اول ِ مدرسه همیشه افتضــاح نــیســتنــد. ولــی ایــن دفعــه بود، اصلا ربطی به امتحان و تکالیف تابستانه ای که حل نکردم (رک تـر باشیم، حتی لایــش را هم باز نکردم...!) نداشت.
ربطی بــه ایــن کـه کــلــاســم عوض شده و در ایــن کلاس جدید هیچ کــس را نمی شناختم هم نداشت. راجــع به ایــن موضوع بود کــه صبح ِ اول مهر من به خودم گفتم که مدرسه دوباره شروع شد و با وجود ِ شمارش معکوس ِ همیشگی من هیچ آه و نــالــه ای در کار نبود، مثل ســال قــبــل و قــبــل ترش نه به زمین و زمان فــحــش نــدادم! حتی خیلی تقلا نکردم برای جدا شدن از تخت خوابم..!

فقط یــک حــس بــی تــفاوتــی نسبـــت به عالم داشـــتــم.

نه بی تفاوتی ِ "بــه درک" مــانند، که همیشه یک لبخند پشتش پنهان است. یک نوع بــی تــفاوتی زامــبــی گونه.. چــیزی که تمام از آن عمر گریزان بودم به سرم آمده بود. من یک انسان روزمره بی احساس شده بودم. یک انسان ِ خوب، یک دختر ِ فوق العاده که صبح موهایش را شانه کرد و مثل همیشه شل و ول نبستشان. من شده بودم دختری که برای بار ِ اول کــیفــش را شــب قبل چیده بود و صبح لازم نبود کتاب هایش را بچپاند توی زیپ های کیفش و با استرس لب هایش را بجود و بگوید وای: "مشق هایــم!".
من شده بودم دختری که جوراب هایش آماده بود و مثل همیشه لازم نبود توی یخچال و پشت تخت و توی سبد لباس های کثیف را بگردد به دنبال یک جفت جورابی که حداقل همرنگ هم باشند!

من شده بودم یــک کــابــوس تمام عیار. کــابوسی که سوار سرویس شد و با هم سرویسیش هر هر و کر کر خندید و با هم در باره پسر های خوشتیپ و جذاب فرمانیه حرف زدند. کابوسی که بالاخره رو کــرد که با تمام پسر های ولنجک آشنایی دارد و از تیپ و شخصیت و وضع مالی توپ ِ همه ــشان گفت! حـتــی عکس اکیپ های معروف فرمانیه و نیاوران را دید و لبخند زد و بهترینشان را انتخاب کرد و وقتی عکس دوست دخترش را دید نشست و بــوقیــد به قیافه اش!

مـــن شـــده بودَم، یــک دانــش آموز ِ نمونه. نه مثل ِ همیشه که دستم تا نصف ِ روی هوا می ماند و آخر سر هم کس ِ دیگری با دست های بلند تر جواب سوال ها را می داد. من شده بود به طور کامل یک "teacher's pet" ِ سوگلی و خود شیرین. من کابوسی شدم که ســر ِ هیچ کلاسی نخوابید، همیشه لبخند می زد و با همه بچه های کلاس می پرید.
من کابوسی شدم که برای کل ِ بچه های کلاس تعریف کرد که چگونه در یک بعد از ظهر زمستانی دانیال و دوستش را کامل دور ولنجک چرخانده و تـنـها خاطره اش از ولنــتاین کات کردنش با یکی از دوست پسر هایش بوده...!

من یک کابوس تمام عیار بودَم بــا نــاخـــن های مرتــب و سخنان پر طرفدار... که فحش دادم و حتی سر ِ حل ِ مسائل فیزیک دروغ هم گفتم. من برای یــک روز محبوب ترین کابوس ِ خوش پوش ِ مرتب ِ مدرسه بودم...

ولی راستش را بخواهید، با وجود تمام این افرادی که دورم را فـرا گرفتند ؛ غریبه که نیستیم بگذارید اعتراف کنم.. این کابوس من نبودم! من در آینه که نگاه کردم، پشت ی سر ِ این کابوس یک فرشته با بال های طلایی ندیدم و حتی در عمق چشم هایش غــرق نشدم..!
او محبوب بود، از نظر بقیه دختری بود روشن فکر و باحال و جذاب اما با تمام این ها ؛ او دخترک نبود...!

فرشته ای با بال های طلایی :)

مـــی خـواستم بــا ایــن جـا هـم قـهـر کـنـم. مـی خـواستم، دیــگــر حــتــی اســـم هــیچ کــدامــتــان را نبینم. مــی خــواستم فقط بنشینم و بگویم "چرا؟" و دیــگــر هــــچ وقــت ؛
هـــرگــــز و تــا به ابد دست به قلم نبرم. می خواستم مثل الآن تهی باشم. امــا نــشــد. در بــغــل بــالثا کــز کــردم مثل همیشه، همیشه که از همه می بریدم و دیگر عملا به جز او کسی را نداشتم.
سرزنشم نــکــرد. عصبانی نشد. نگفت:-"گـفـته بودم بهت که.." . ننالید از ایــن موضوع که لج بازی آخرش همین می شود. حتی ننشست پند بدهد که کور بودن گاهی بهتر است و نزد توی سرم که آخر مگر می شود این همه اعتماد کرد؟" فقط با همان چشم های خوش رنگش نگاهم کرد، نیمچه لبخندی تحویل داد و زمزمه کرد:
- "من که گفتم.. من همیشه این جا هستم!"

و من با همن حال و اوضاع ِ نم دار فقط کــز کردم در بغلش و از همه چیز گفتم. گفتم که راست می گفت این آدمیان ِ زمینی قابل اعتماد نیستند، بدجور راست می گفت. برایش تعرف کردم که دو سه تا کلمه چگونه داغانم کرد. برایش تعریف کردم که هیچ وقت نمی خواستم مورِدِ تنفر کسی باشم. اما مگر نکرد این کار را با من؟ مگر دفعه پیش هم از من متنفر نکردشان؟ برایش گفتم که اشتباه کردم. برایش تعریف کردم که این جهنمی واقعا هم بد نبوده. فقط بــچه بوده. فــقــط بچگی کرده. فــقــط دلش دو سه تا دوست مـی خـواسته همین.

بـــرایــش گفتم که راست می گفت، رابطه ما از اول اشتباه بود. برایش گفتم این دلبستگی فقط مرا داغان کرد. برایش گفتم که آخر سر پیش خودش برگشتم. برایــش گفتم دیگر از هـر چـه ضمـیـر مالکیت است متنفرم. برایــش گفتــم نمی خواهم حتی اسمم نـزدیـک اسمش بــاشد. چــه برسد بـه کنارش. بـــرایــش گفتم از ترحم متنفرم... بوده ام، هستم و خواهم بود!

و او فــقــط گوش داد و فقط... بود!

و بالثا آخر سر یادآوری کرد فقط، از قهر متنفر بودم همیشه. گفت نباید این حرف ها تغییرم بدهد. گفت اگر هم می خواهم فراموش نکنم ولی لازم نیست برای دو سه جمله از روی حسادت، شاید هم بی فرهنگی و کوته نظری اینگونه داغان شوم.

ولی من، نگاهش کردم و گفتم نمی بخشمشان. گفتم دلگیرم. گفتم انتظار نداشتم ازشان. و او فقط نگاهم کرد... و آن لبخند دندان نمای زیبای همیشگیش. :)

و من، به خاطرش آشتی کردم.. راست می گفت وبلاگم که کاره ای نبود. وبلاگم، با این ماه همیشه کاملش.. و او با آن بال های طلایی رنگ! :)