زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بدون ِ تو» ثبت شده است

آه باران...

شب تهی از مهتاب...
شب تهی از اختر...
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یــــکــســر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است،
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کــدورت افسوس
سخت دلگیرتر اســت

شــوق بــازآمدن ســوی تـوام هست

اما

تـلـخـی سـرد کـدورت در تو

پـای پـویـنـده ی راهـم بسته

ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
...

 

وای، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را بــاران شست

از دل ِ مـن امـا

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟


آسمان سربی رنگ
من درون قـفــس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای، باران
باران ؛

پر مرغان نگاهم را شست...

 


حـــمــیــــد مصـــدق
آبی، خاکستری، سیاه

 

 

هــم مــرگ

این پِــــچ پِـــچ ِ ها چیست، رهایــَم بـکـنـیـد

مـردم خـبــری نیست، رهایـَـم بـکـنـیـد
 

من را بــگــذاریــد کــه پــامال شود

بازیـچـه ی اطـفـالِ کـهـنـسـال شود
 

مــن را بـگـذاریـد بـه پــ ایــ ان برسد

شاید لَـت و پـارَم بـه خـیـابـان برسد
 

من را بـــگــذارید بــمـیرد، به درَک

اصـلـا بــرود ایــدز بــگــیرد، به درَک
 

من شــاهدِ نـابودی ِدنـیــای ِ منم

بــایــد بـروم دست به کاری بزنم
 

حرفت همه جا هست، چه باید بکنم...

با این همه بن بست چه باید بکنم...



عــلیرضـــا آذر -هــم مــرگ-

آلــزایــمر ِ زودرَس

- چــتـه؟

-...
-چـــرا زُل زدی بــه دیوار؟
-...

-دوباره چه بلایی سَرت اومده؟

-لــعــنــتی...

-...؟

- دارم فراموش می کنم...

بی تو،

گل های آفتاب گردان هم عاشق باران شده اند...

 

این شب های ابری

لعنت به این بی خوابی ها در اوج خستگی،
لعنت به کابوس ها،
لعنت به سردرد های شبانه،
لعنت به این بالش خون آلود.
لعنت به این شب های ابری...

چشمانت را می بندی در انتظار رویایی ترجیحا شیرین، کابوس است!
آن ها را باز می کنی در انتظار رهایی از ترس، باز هم کابوس است!
و آخر سر چشم هایت نیمه باز تا صبح باقی می مانند
وتو مانده ای که در کدامین جهان کمی استراحت کنی،
با خیال راحت.. بدون دغدغه..
در انتظار رسیدن صبح و در آرزوی طلوع نکردن خورشید...!
حتی تکلیفت با خودت هم مشخص نیست! دیگران که جای خود دارند!

واژه های نامربوط و تصاویر درهم در مغزت می چرخندو می رقصند و به خستگی ات دامن می زنند و تو...
فقط نگاهشان می کنی، منظورشان را خوب می دانی...!

می گذاری این ها هم به رویت بیاورند فرشته نبودنت را.. جهنمی بودنت را..

 در این ثانیه های گذرنده پنج صبح بلند می شوی آخر، به قول مادر به "سلامتی و شادی و خوشی" روز دیگری شروع می شود... :)

اشعار شبانه

غرق در ظرافت و لطافت مغموم شعری، چه معجزه ای می کند این علی رضا آذر...
دومین شانزده دقیقه این شب است که غرق می شوی در شعرش و گوشه ای از ذهنت که هنوز تسخیر نشده به خود قول می دهی این آخرین بار باشد.. اما مگر می شود از آن صدایی که با غم می خواند:
-"بعد از تو، هر آینه ای دیدم..
                        دیوار در ذهنم مجسم شد.."
گذشت؟ نپرسیده می دانی سوالت استفهام انکاری است... جوابی ندارد جز: -"نمی شود به خدا! نمی شود!"

به ماه خیره می شود، محو شده ای در ریزه کاری های شعر و صدای خش دار مغمومش... چنان می خواند که حتی به آن گوشه از ذهنت که مثل همیشه دنبال طرح اژدها روی ماه است توجه نمی کنی!
-"ای کاش در پایت نمی افتاد،
                            این بغض های لخت مادرزاد..."

بی اراده آهی می کشی، سوزناک.. گویی از خودش بهتر دردش را بین این واژه های آشفته می فهمی. 
-"باید کماکان مرد اما زیست،
                             جز زندگی در مرگ راهی نیست..."

پوزخندی می زنی به گوشه ی ذهنت. -"عوض کردن آهنگ؟ هه، بمون تو خماریش!". دفعه پیش هم همین اتفاق افتاد، نمی توانی آهنگ را عوض کنی! اصلا هیچ آهنگ دیگری نمی تواند با خش خش جاروی رفتگر و بوی گل های یاس و نوازش مهتاب کنار بیاید...

-" باید کماکان زیست اما مرد،
                              با نیشخندی بغض خود را خورد...!"

نفست می گیرد...
هر دفعه به این قسمت آهنگ که میرسی یادت می رود نفس بکشی... بیت های موزون شعر ردیف می شوند و قافیه ها با یکدیگر می رقصند...
-"آواره یعنی، دوستت دارم..."

لعنتی چه بغضی داشت صدایش، فکری نامربوط... یعنی او هم تا به حال زیر نور ماه بغض خود را بلعیده...؟

-"یک لحظه بنشین برف لاکردار،
                                    دارم برایت شعر می خوانم..."

چرا تصویر ماه مات شد؟ چرا تصویر ماه می لرزد؟ سرت را پایین نمی آوری. اصلا همان بهتر که ندانی... به درک!

-"عشق آن اگر باشد که می گویند،
                                  دل های صاف و ساده می خواهد..."

بی صدا همراهی اش می کنی، با کمتر از سه بار گوش دادن این قسمت را کاملا از بر شدی...

-"عشق آن اگر باشد که من دیدم،
                                       انسان فوق العاده می خواهد..."

زانویت را در بغل می گیری و سرت را کج می کنی و ناخودآگاه چشم غره ای به ماه می روی. "-مگه حس گرفتن منم دیدن داره آخه؟" و قبل از این که حتی بخواهی جوابی بشنوی می گویی:"-هیس..، هیس... گوش کن..."

-"جدی بگیرید آسمانم را،
                        من ابتدای کند بارانم..."

انگار چندین ولتاژ برق را از بدنت عبور می دهند هر بار با شنیدن این کلمات...
-"لنگر بیاندازید کشتی ها،
                         آرامش ماقبل طوفانم..."

-"ببخشید که بهت گفتم هیس.. قهر نکن حالا... ولی بی شوخی هر دفعه این قسمتشو می شنوم احساس می کنم الآن که یهو روحم سر از اون بالا بالا ها در بیاره!" یک دو نقطه دی هم چاشنی حرفت می کنی. شاید منظورت را نگرفت!

انتظار جواب نداری از ماه... پس سکوت می کنی و ناخودآگاه عطر یاس هایت را استشمام می کنی و آرام می گیری.... این ترکیب را دوست داری. این لبخند های ماه را دوست داری...

-" تنها سپاس از عشق خودکار است،
                                 دنیا به شاعر ها بدهکار است..."

و لبخند می زنی، خیلی بی دلیل... خیلی ناگهانی... خیلی بدون مناسبت...
لبخند می زنی به چراغ های شهر و ماه بالای سرشان و فنجان قهوه ات را در دستانت می چرخانی...

-"ول کن جهان را قهوه ات یخ کرد"

در حــکـــم ِ یــک نــعــره لــب دوخـــتـــن

امــشــب که او، نیست،
               مـــاه کـــامـــل است...!



امشب او نیـــســـت و من...
                              در حال مرگم!


او نیـــــــســــت و مــن،
                 خـفـقان گرفته رو به آسمان می گـــــریم...


او نیست...

و من،
 نبودنش را باور نمی کنم.

مـاه می درخشد،
 
و من به طور مــضــحــکــی خسته ام و حتی نـــای فریاد کشیدن ندارم!


بغض راه نفسم را می بندد و من؛

برای هزارمین بار آرزوی مرگ می کنم و تو،

نیستی که ببینی این حالم را...