زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داداشی» ثبت شده است

مهم نبود..! مهم نیست.. پس این دلهره لعنتی چیست؟!

دل تنگ شدن برایت..
از همان ثانیه پایانی..
لباست، آبی آسمانی..

من و..
مهم نبودن افکار ِ هر که بود و نیست..

دستانی مشت کرده،
توضیح؟!
نیازی نیست..!

فریادی..
"جهنمیست..
    جهنمیست..
         جهنمیست.."

عزیز...
عزیز ِ...
عزیز ِمن!

دل تنگ شدن برایت، لحظه ای که می روی...
دل تنگ شدن برایت، ثانیه ای که می روم...

و نگاه ها..
مانده است هنوز!

 

و من..

دل..

تنگ..

عزیز..

عزیز ِ..

عزیز ِ من!

 

- تنهایید؟!

- بله!

- فکر کردم با شما می آیند..

- خیر!

- که بود..؟

{به تو چه..}

بی میل:

- برادرم..!

 

تو پیاده..

من سواره..

پیچ ِ آخر

و تمام..!

مـوسیـو خـرس ِ قـطبی

می خواهم برم ثبت احوال،

شناسنامه ام را روی میز بکوبم و داد بزنم:

-این چه وضعیتی است؟ شــرم نمی کنید؟

 

بعد که آن ها رنگشان پرید در برابر فریاد های من،

بـعد که دو سه نفر آمدند ببینند چه شده

کـه این دخترک ِ بدلباس ِ عصبانی چه میخواهد
من،

از کیفم شناسنامه ی دیگری را بیرون آورم

روی میز بیاندازمش و بگویم:

- این چه طرح ِ مضحکی است برای شناسنامه؟
چرا جایش در شناسنامه من خالی است؟
چرا نامش در شناسنامه ام نیست؟

 

 

آن ها گیج شوند. متحیر شوند.
غلغله ای میان جمع بیفتد.
بپرسند،
منظورم چیست؟ طرح شناسنامه سالیان سال است، اینگونه مانده...

و من بــا اخمی در ابروانم که زخمم را معلوم می کند،
با چشمان ِ هار و درنده ای وحشی،

بتوپم:

-من باید در شناسنامه او باشم... من خواهرش هستم...!

 

 

آن ها پس از مکثی،
بیایند توضیح دهند،
خواهر و برادر را که در شناسنامه معلوم نمی کنند،

گویی با آدم ِ زبان نفهمی طرف اند،

بگویند:

-مادر و پدر که یکی است، واضح است دیگر...

 

 

-آخر مادر پدر هایمان یکی نیستند که!

 

 

و در جواب نگاه های مبهوت،
غرقه در سکوت ناشی از حیرت زندگیشان،

ادامه دهم:

-شاید از یک خون نباشیم...
شاید مادر پدرهایمان یکی نباشند...
ولی به قداست ماه قسم، من خواهرش هستم!

 

صدای اعتراضی از آن پشت در جمع بلند شود و من توجهی نکنم.

-خواهرانه... با تمام وجود دوستش دارم!

فراموشش نمی کنم،

اما چه تضمینی هست،
که فردا،
در دعوا،
نگوید دیگر مرا نمی شناسد؟
نگوید خواهری به این نام ندارد؟

 

-برو بابا!

 

آنوقت من ادامه می دهم.

-نامردی است...
فردا که ازدواج کرد چه پس؟

دیگر هیچ "ما"یی وجود نخواهد داشت...

آنقدر درگیر زندگی مشترکش می شود،

که برادر خونی  ِخود را از یاد می برد...

چه رِسد به من...

کتاب اجتماعی می گفت،

هنگامی که وجه اشتراکی نباشد،

هیچ گروهی پیدا نخواهد شد!

 

 

-خانوم، بفرمایید بیرون! مردم منتظرن!

 


-نامش را بزنید این جا،

نگاه کنید...

درست همین جا!

بگذارید وجه اشتراکی به یادگار بماند...

بگذارید من، تنها خواهرش باشم...

بگذارید به شریک زندگیش،

در جواب این که چرا، آنقدر به پایش می پیچم
با غرور بگویم خواهرش هستم...

با مدرک!

 

 

- بله... لطفا! این خانوم، مثل این که حالشون خوب نیست!

 

 

-التماس می کنم...

فردا اگر از دست دادمش...

تقصیر شما است،
که نکردید، به سادگی،

نامم را در شناسنامه اش بگذارید...

به پای شما است...

به پای شما است...

 

 

پاره ای از تفکرات حول یک موسیو خرس ِ قطبی ِ دوست داشتنی با کراوات، روی دیوار