زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

پــری های کــاخ

بــرگ ها که سرخ شدند و زرد شدند و ریختند؛ پری های درختان ِ کاخ کجا می روند؟!

ســلام ماه ِ شب های خزان :)

ســلام فصــل ِ چای شیرین!
سلام خنده های باران خورده، پیام آور ِ رنگ ها..
سلام چکمه های تــق تــقــی ِ بلند! :)

دیــر اسـت عزیز ِ دل.. دیــگــر نمی توانی..

دیر نشده برای عصبی شدن سرِ آژانس و تاکسی و ساعت یک خانه آمدن ها و رژ سرخ رنگــــ ..؟!

بعــد پنج سال.. تازه به فکرش افتادی؟! :)

دخترکی با موهای زخمی، موهای کوتاه ِ متقارن شده #2

هــی دست بکشم. هی نخوابند. هر کدام به یک ور. روی صورتم نمی آیند. صاف نمی شوند. تارهای سفیدش معلوم است.

- زشت تر از قبــل شدی!
- می دونم..!

دخترکی با موهای زخمی، موهای کوتاه ِ متقارن شده

اصلا هم زشت نیست. اصلا عیــب نیست. این اشک ها، نه موجب شرمساری است و نه هیچ چیز دیگر..
نه آنان می دانند، نه تو می دانی که این اشک ها چند روز مانده اند و مانده اند تا برسد روز شکست من. نه تمام این زن های فضولی که خاطره دارند از نداشتن حق جوراب سفید پوشیدن در مدرسه نه تویی که می گویی قانون قانون است؛ هیچ یک نمی دانید چه شکست بزرگی بود.
همین.. دقیقا همین یک تکه موی به هم ریخته!
نمی دانند یک سال گفتم به شما ربطی ندارد.. به شما ربطی ندارد.. مقنعه سرم است، در نمی آوردم. کل آن سال تحصیلی لعنتی من مقنعه سیاهی بر سرم بود. یازده ساعت در مدرسه و همراه جدانشدنی، این مقنعه مشکی..
نمی دانند در این یک سال هر جور که شد لج کردند، مدل موهایم.. طرز نگاهم.. سکوتم و عدم سکوتم.. لحنم..!
راه رفتنم ایراد داشت، کتاب هایی که می خواندم مورد داشت. موجبات فاسدی جمع را فراهم می کردم، افت رتبه ها بر دوش من بود. من وصله ناجور بود از نظرشان بین این جماعت..! زیادی در چشم..!

- چــرا در چشم است؟! هاهاها.. بیایید بشکنیمش! ژوهاهاها خردش کنیم!


آن ها که نمی دانند این مدرسه لــعــنتی به من گفت همجنس باز! و مادر ِ بیچاره در شوک رفته من!
نمی دانند هر بار او را مدرسه خواستند که بــــله! دخترکتان فعالیت های حاشیه ای اش زیاد است. ما که می شنویم در مورد چه حرف می زنند.. ما که می دانیم..

ما از چه حرف می زدیم..؟! :)
مثل رتبه یکتان باید از کمربند آقای ایکس و قــطر آلت ِ فــلان بازیگـــر صحبت می کردیم؟! امسال دیگر ما درست حسابیــِـتـــان نخواهیم بود! امسال بحث هایمان مثل دیگران می شود!
دوستان بیایید ببینیم دختری که دیروز زیرش خوابیده، باکره بوده یا نه!


تــــف..!

راضی می شوید..؟!
مــا غلط کنیم دانش آموز های عاشقی باشیم که در زنگ تفریح نجوم و فلسفه می خوانند! من غلط کنم آدمی باشم که فحش نمی دهد، چسبیده به اخلاق..

ایــن اشک ها، یادگاری شکست من از این مدرسه لعنتی است!

ایـــن اشک ها نشان دهنده نقصان شخصیت است، غرور له ِ له ِ من آن هنگام که مانتو را بر می داشتم تا فرار کنم! آن هنگام که دیگر پرده ای جلوی صورتم نبود تا نبینند این قطرات متوالی را! این اشک اعتراض من به زمزمه هایی بود که بالا می گرفت!

ایـــــن اشک ها مخلوطی از غرور خورد شده، حس شکست.. سقوط و دلتنگی است. این اشک ها مرثیه ای برای آخرین دلبستگی دخترانه من است. پس بس کن! این..
-"عیب است.. عیب است.. زشت است.. زشت است.." ها را!

نه تو می فهمی، نه هیچ کدامشان..

"از یادداشت های دختری با موهای زخمی، موهای کوتاه ِ متقارن شده"

پ.ن: هــر آرایشگاهی باید یک فنجان قهوه و یک تاب در حیاطش برای فرار داشته باشد.

پ.ن2: آرایشگاه های زنانه مزخرفند!
پ.ن3: او را که بگذارم تنها باشد.. دیگری که نیست برای من.. برای همه هست، جز من! :)خیلی جزئی اشاره شده، ولی نقش زیادی در اشک های بالا داشت!
پ.ن4: تبلتم به بوق مطلق رفته. روشن نمی شود. ولی شما هر از چند گاهی خاموش کنیدش، اگر احساس تنهایی کردید، بدانید زندگی مزخرفی دارید!

بارونو دوست دارم هنوز.. چون تورو یادم میاره ^.^

زیــر باران دویدیم، آبشار ِ بلند ِ موهای خوش رنگت خیـس..
برخورد ِ قطرات ِ باران با آب ساکن..
و اکوی خــنده های نــاب ِ نــاب در سمفونی بـــاران..!

شـــالت پرواز کنان،
شـــالم گم شده در بـــاد..

از زبــان معجزه جانم :)

امر بدیهی..!

درکــش آسان است،
              دوست داشتن و ترس از از دست دادن رابطه مستقیمی دارند!

و..
   من..
      این روز ها می ترسم..

دو.. دوســـــ.. دوسه تومن پول داری؟! :-"

مـن بلد نیستم ساده بگویم دوستت دارم! یعنی حتی سخت است برایم گفتن دوستت دارم!
راستش را بخواهی من خیلی چیز ها را بلد نیستم! من بلد نیستم لاک بزنم، بلد نیستم خودم را برایت لوس کنم، بلد نیستم "لیدی" باشم و دامن و پیراهن های گل گلی بپوشم! شانه موهایم را چندین روز است که گم کرده ام و حتی با شال سر کردن هم رابطه ای ندارم! معمولا حوصله آرایش ندارم و وقتی از خانه می روم بیرون می توانی حدس بزنی یک راست از تخت خواب آمده ام! {با فاکتور گرفتن از خودکار ِ مشکی ای که همواره پشت گوشم پیدا می شود!}
کاملا رک و واضح می گویم خوشگل هم نیستم! بانمک هم نیستم! ملوس همینطور!


من بلد نیستم در جواب ِ درخواست های "چشم" بگویم و به پروپایت بپیچم..! بلد نیستم مانند ِ یک دختر ِ عاشق پیشه نگران از بیست و چهار ساعت بیست و دو ساعتش را به سیگار ِ در دستت و مقادیر فنجان قهوه هایت گیر دهم..! راستش را بخواهی دختر ِ خوبی هم محسوب نمی شوم، چراکه به موارد مذکور یحتمل بیش از خودت علاقه مندم..!


در این سن و سال به عروسک هایم و عروسک بازی علاقه خاصی دارم.. یعنی حتی بلد نیستم ادای آدم های عاقل و بالغ را درآورم! شب ها خرس ِ اورانوس نامی را کنارم می خوابانم و در طول روز همواره مشغول صحبت و پرواز با فرشته ای با بال های طلایی رنگ هستم!
 

موجود ِ باحال و کول ــی هم محسوب نمی شوم! به قول ِ معجزه جانم فاز ِ معلمی و آموزگاری خاصی در وجودم پیدا می شود که باحال بودن پیشکش، ضدحال ِ عظیمی است! از مثال های واضح و آشکار ِ ضدحال های رفتاریم، فحش ندادن و خب قابلیت چندین و چند ساعت سخنرانی من باب فمینیسم و ادیان الهی و بد بود جک های قومیتی را می توام نام ببرم! {لازم به ذکر است که ما تلفات هم سر این صحبت های من در این موضوعات داشته ایم!}

 

من ساعت سه صبح هوس پیاده روی می کنم، یا در همان ساعت مذکور یکهو دلم رژ ِ قرمز می خواهد و یا ممکن است دلم بخواهد و بروم در خیابان اولین نفر را که دیدم دستش را بگیرم و آرزو کنم به تمام آرزوهایش برسد! در اکثر مواقع روی جدول کنار پیاده رو راه می روم، یا از این سنگ روی ان سنگ می پرم.. حلاصتا نتیجه اخلاقی این پاراگراف، من آدمیزادوار هم رفتار نمی کنم!

من خیلی چیز ها را بلد نیستم.. از دیدگاه جامعه عیب های زیادی دارم.. عجیب غریبم، کمی خل هم میزنم گاها!

و هنوز هم..

نمی فهمم چگونه دوستم داری..!

تخت سنگ ِ میان رودخانه

نخواستم. نخواستم بیان کنم حجم بغضم را.. سردرد هایم را.. ترسم را.. احساسات خاک خورده ام را.. خاطراتم را..
نتوانستم بیان کنم و حرف هایم ماند، جمع شد، آنقدر فشردمش تا سد شد! گفتنش سخت شد..!
سخت؟!
- ناممکن! -

نگفتم و آموختم نگویم! نگو.. نگو.. نباید بدانند که.. هیچ کس دوست ندارد کسی را که چشمانش اشک آلود باشد.. هیچ کس دوست ندارد کسی را که صدایش غم دارد.. پس غم را از صدای زدودم و تنها سرنخ از اسرارم در آن گنجینه دور، لرزش صدایم شد!
پس یاد گرفتم که نگه دارم ناراحتی هایم را برای خود و لبخند هایم را به شما دهم..! حس پروازم برای شما و سقوطم، سقوط های شبانه ام به بینهایتی که نیست، برای خودم..! 
پس از آن حرف ها فیلتر می شد. مشکلی در کار نبود. همه می خندیدند. همه شاد و خوشحال، انگار اصلا رازی وجود ندارد!

درجه:
-خودسانسوری مطلق-

مایه افتخار بود سخن نگفتن، عامل سرافرازیشان این سکوت..!
می گذشت تا روزی که دیگر تنها شنونده فریاد هایم، جمعی سلول خاکستری بودند و تنها مکان اکوی جیغ هایم، سیاهی پشت پلک ها.. و هیچ کس نمی فهید.. و هیچ کس نمی فهمید..

 بحث از خواستن گذشت و به توانستن رسید! می خواستم هم نمی توانستم! سر انگشتانم واژگانم گیر می کرد، درون گلویم می گرفتند و فقط.. فقط درون چشمانم می توانستید ببینید این دخترک را که می کوبد.. می کوبد مشت هایش را به سد و دیگر خواستن توانستن نیست..! که می خواستم و نمی توانستم! جنون شد حرف های ناگفته و آخرین ضربه آن زمان بود که تنها همدمم، فرشته ام هم ترک کرد این جهان آشوب ناکم را..!
بال هایش سیاه شده بود از رد اشک هایم! طلایی ناب را سیاه کرده بودم. تاب نیاوردم. تاب نیاورد. راندمش!

نه سرریز می شد، نه پر. تنها جسم منیرم را از دست داده بودم! تنها مولد نور..!
غوطه ور در اقیانوسی از طلا، تاریک، بی مجال تنفس، بی هیچ شانسی برای پیدا کردن سطح این اقیانوس اسرار برای دست یافتن به جرعه ای هوا..! هر ثانیه در چنین فضای لامتناهی ای گم می شدم..!

در شـرف رد ردن خط پایان بودم که نــاگهان از غیب ندایی آمد!

از کجا آمد؟ نمی دانم..
چگونه آمد؟ نظری ندارم..

همچون شهابی سکون طوفانیم را به هم ریخت. ظلمت روشن شد و قلم نمایان.
وحی آمد:
- قلم بر کاغذ بگذار!

و سمفونی ای جاری شد. احساسات من از بین نرفتند، فقط از حالتی به حالت دیگر تبدیل شدند! بر روی کاغذ به رقص در آمدند!
معجزه ای بود در نوع خود..!

من هنوز همانم، هنوز هم مهر سکوت را بر لب هایم داغ زنده اند! هنوز درد دارد واژگانم. هنوز هم می دانید به هنگام بیان بی صدا اشک می ریزم! سعی می کنم نرم شوم، ولی خواستن توانستن نیست..!
لکنت می گیرم بر سر گفتن دوستت دارم..! ابراز احساسات سردم..

 

من هنوز سخت می گویم!

حال می فهمید..؟
دلیل سکوتم را..؟


حال می فهمید..؟
پس زمینه مشکی ام را در تنها جایی که می توانم قلم به دست گیرم..؟

هنوز هم عذرخواهی می خواهید؟!

نـــق گونه

لــطف کنید اگر فکر می کنید خواندن پــست های نق گونه بنده که صرفا خالی کردن فشار روانی مدتی است باعث می شود نظرتان در مورد من تغییر کند و پسوند افسرده و غیره کنار نامم بچسبانید، پست هایی با چنین مضامینی را نخوانده و بنده را قضاوت نکنید!

 

فکــر کنم "بهاره" بود. اگر حافظه جلبک مانندم یاری دهد، سر بیماری طـولانی قبلی ام در بهمن سال ِ پیش هم گفته بود! طوماری نوشته بودم از بی اعصابی هایم و اینکه نمی دانم چرا دوران نقاهتی در کار نیست! و او هم در جواب گفته بود، اعصاب و این سیر بیماری ها رابطه ای مستقیم دارند.

 کاملا حق داشت! حجم کارهای انباشته شده من، اعصاب ِ خط خطی شده ام، استرس و فشار ِ روانی وارده و مقادیر بی خوابی های شبانه ام به دلایل فوق، همگی منجر به چپ کردن بنده از نظر جسمی می شوند!

اوایل تابستان با لبی خندان و نگاهی روشن و همین چرت و پرت های قبل خستگی، با خودم عهد کرده بودم ترم تابستانی را تماما مدرسه بروم و نشود مثل پارسال یک وقت! نشود غیبت هایم زیاد شود..!
حتی اعتراف می کنم در راستای تلاش برای مریض نشدن قرار بود هر شب نصف ِ یک میوه را تناول فرموده و حداقل رای یک ماه که شده صبح ها سر وقت.. نه اصلا بی خیال سر وقت بودن و نبودنش، حداقل برای یک ماه که شده قرص هایم را بخورم! خب نشد!

به محض استارت ترم، از زمین و آسمان و زمان، همه با هم بلا نازل شد! اینگونه که از هفته دوم، پاکت قرص های من گم شده؛ میزان خواب شب هایم به صفر میل کرده و جای آن نصف میوه شب ها را دو لیوان تا چهار لیوان قهوه گرفت!

 

ادامه این دنباله فرسایشی رسید به امروز، که من بعد از سه روز خوابیدن در خانه در حال که بالاخره موفق به صعود به دستشویی بدون کمک شخص دیگری شدم فهمیدم قرار بوده در چنین روز  مقدسی، کارنامه ترم تابستانه را بدهند!

و این در حالی است که بنده در دروس ریاضی الف، فیزیک، جغرافیا و دفاعی نمره ندارم؛ چرا که هم تمامی امتحانات مستمر را در خانه مشغول به استراحت بوده ام هم امتحانات پایان ترم را! -____-

پس از همین تریبون خدا قوتی برای خود سند کرده و سعی می کنم به کارنامه مذکور فکر نکنم تا زودتر دوران نقاهت را پشت سر گذاشته و زمینه حرص خوردن های جدید در بازه های جدیدتر زمانی را فراهم کنم! :|

و بدتر از تمامی این فجایع دردناک، این است که دکتر گرام هم بعد از دیدن عدم علاقه من به قرص آمپول و شربت را جایگزینش کرده که حتی از قرص هم بدتر است! :|
و بدتر از این تجویز بوق جویانه و نابه جا، واکنش عاتیشه و مهری و گرگ بود که در  پاسخ به این درد جانفرسا گفتند: "حقته" و پشت بنده را با سخنرانی هایشان من باب سلامتی و می میری بدبخت ها و از درس جا میمونی هایشان خالی کردند! -__-

 

مهم نیست در هر حال..! ترم تابستانه تمام شد و من فکر می کنم در این بیست روز تعطیلات خود را باید به دروس جا مانده ام برسانم و خب.. از تعطیلاتم حداکثر استفاده ممکن را بکنم! حداقل ِ حداقلش، وبلاگم را کمی به روز تر.. پستی که دو ماه است مانده روی کوپرتینو را تمام و تا سی و یک کتاب را بخوانم!

+ دل گرمی های کوچک.. :) معجزه وارانه مثلا.. بیخود اسمش را معجزه نگذاشتم که..