زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

«دیالکتیک سقوط و عروج»

- جــهان..؟! 

- آری..
چهار دیواری ای بدون سقف،‌‌‌‌
یک متر
در یک متر
در بی نهایتی بدون واحد..!

به یاد می آوری دلبر...؟ در چنین شبی تبعید شدم. سقوط کردم به قعرش..

سقوط به قعر آسمان،
با ماه به عنوان شاهد..
قدم هایت را بشماری،
هر گام صفری حدی،
رو به روی آینه قدی..
به جلو قدم برداری..
در آستانه نرسیدن،
پا به زمین کوبیدن و ترسیدن..

مسیر را کج کنی..

دلبر جان، تو می دانستی مسیر دایره نیست. مسیر ما نه خط صاف است نه دایره! از آن بالا که نگاه می کردی می دیدی مربعی ژرف را.. می دیدی چگونه مربع راهش را به اعماق باز می کند.. می کوبد.. فرو می رود.. و در آخر خودش می ماند..!

تک تک کلمات، علامت سوال می گرفت. پرسش می شد. بــی پاسخ..

سقوط..؟

عروج..؟

تبعید..؟

تحقیر..؟

اسارت..؟

 
به راستی،
فرق میان سقوط و تبعید و اسارت چیست..؟

دلبر، ماه شب های تار، می دانی..
هیچ نیازی به تغییر جهت های متوالی نبوده هیچ گاه.. مسیر امیدوار می کرد.. مسیر خطی راست می گذاشت و می گفت:
- برو! بِرِس.. نگاه کن! جاده ته دارد..! مسیر مستقیم است و هدف معین..!

در این جهان اشکال هندسی قرار نبوده هیچ گاه برسیم... 

مسیر را کج کنی،

دوباره خسته راه..
دوباره با تب و تاب..
می دوی چشم به ماه.. 

ولی..

  مگر..
    مسیر شیب دارد..؟

شیب ندارد. به آسمان نمی رسیم. دایره نیست، ولی مبدا اش یکی است..

روز ها را روی قرنیه هایت داغ بزنی..
جای هر روزی که میرود ضربدر بزنی..
سرخوش، گام بشماری و لبخند بزنی..

در آخر روی آینه..
           تق تق..

بکوبی..؟

-کسی نیست..؟ 

سیصد و شصت و پنج روز.. نه، نه! سیصد و شصت و پنج روز و شش ساعت است که مشغول دویدنم..! کسی نیست..؟

می شود مهمانم کنید.. خسته راهم..
می شود مهمانم کنید به یک فنجان چای و یک نخ سیگار و ذره ای امید..؟

کسی پشت آینه نیست..؟

تزریق امید در رگ هایم..
تزریق امید به چشمانم..
تزریق هدف  در شکستگی جاده..
معنا دادن به این زاویه حــاده..

می دانم روزی اشک خواهم ریخت در این چهار دیواری.. تا مــاه ِ آسمان شنا خواهم کرد.‌ :)

  • دختــرک بـی نـــام و نـــشـــان