زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

تخت سنگ ِ میان رودخانه

نخواستم. نخواستم بیان کنم حجم بغضم را.. سردرد هایم را.. ترسم را.. احساسات خاک خورده ام را.. خاطراتم را..
نتوانستم بیان کنم و حرف هایم ماند، جمع شد، آنقدر فشردمش تا سد شد! گفتنش سخت شد..!
سخت؟!
- ناممکن! -

نگفتم و آموختم نگویم! نگو.. نگو.. نباید بدانند که.. هیچ کس دوست ندارد کسی را که چشمانش اشک آلود باشد.. هیچ کس دوست ندارد کسی را که صدایش غم دارد.. پس غم را از صدای زدودم و تنها سرنخ از اسرارم در آن گنجینه دور، لرزش صدایم شد!
پس یاد گرفتم که نگه دارم ناراحتی هایم را برای خود و لبخند هایم را به شما دهم..! حس پروازم برای شما و سقوطم، سقوط های شبانه ام به بینهایتی که نیست، برای خودم..! 
پس از آن حرف ها فیلتر می شد. مشکلی در کار نبود. همه می خندیدند. همه شاد و خوشحال، انگار اصلا رازی وجود ندارد!

درجه:
-خودسانسوری مطلق-

مایه افتخار بود سخن نگفتن، عامل سرافرازیشان این سکوت..!
می گذشت تا روزی که دیگر تنها شنونده فریاد هایم، جمعی سلول خاکستری بودند و تنها مکان اکوی جیغ هایم، سیاهی پشت پلک ها.. و هیچ کس نمی فهید.. و هیچ کس نمی فهمید..

 بحث از خواستن گذشت و به توانستن رسید! می خواستم هم نمی توانستم! سر انگشتانم واژگانم گیر می کرد، درون گلویم می گرفتند و فقط.. فقط درون چشمانم می توانستید ببینید این دخترک را که می کوبد.. می کوبد مشت هایش را به سد و دیگر خواستن توانستن نیست..! که می خواستم و نمی توانستم! جنون شد حرف های ناگفته و آخرین ضربه آن زمان بود که تنها همدمم، فرشته ام هم ترک کرد این جهان آشوب ناکم را..!
بال هایش سیاه شده بود از رد اشک هایم! طلایی ناب را سیاه کرده بودم. تاب نیاوردم. تاب نیاورد. راندمش!

نه سرریز می شد، نه پر. تنها جسم منیرم را از دست داده بودم! تنها مولد نور..!
غوطه ور در اقیانوسی از طلا، تاریک، بی مجال تنفس، بی هیچ شانسی برای پیدا کردن سطح این اقیانوس اسرار برای دست یافتن به جرعه ای هوا..! هر ثانیه در چنین فضای لامتناهی ای گم می شدم..!

در شـرف رد ردن خط پایان بودم که نــاگهان از غیب ندایی آمد!

از کجا آمد؟ نمی دانم..
چگونه آمد؟ نظری ندارم..

همچون شهابی سکون طوفانیم را به هم ریخت. ظلمت روشن شد و قلم نمایان.
وحی آمد:
- قلم بر کاغذ بگذار!

و سمفونی ای جاری شد. احساسات من از بین نرفتند، فقط از حالتی به حالت دیگر تبدیل شدند! بر روی کاغذ به رقص در آمدند!
معجزه ای بود در نوع خود..!

من هنوز همانم، هنوز هم مهر سکوت را بر لب هایم داغ زنده اند! هنوز درد دارد واژگانم. هنوز هم می دانید به هنگام بیان بی صدا اشک می ریزم! سعی می کنم نرم شوم، ولی خواستن توانستن نیست..!
لکنت می گیرم بر سر گفتن دوستت دارم..! ابراز احساسات سردم..

 

من هنوز سخت می گویم!

حال می فهمید..؟
دلیل سکوتم را..؟


حال می فهمید..؟
پس زمینه مشکی ام را در تنها جایی که می توانم قلم به دست گیرم..؟

هنوز هم عذرخواهی می خواهید؟!

  • دختــرک بـی نـــام و نـــشـــان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی