زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کاترین» ثبت شده است

"داستان را راویان می نویسند...!"

کاترین، واقعا بد نبود. دوست دارم کاترین را ببینم و بنشینم پای صحبت هایش... شاید کاترین کسی را نداشته که کل ماجرا را برایش تعریف کند. که بگوید:-"من واقعا بد نبودم... شایسته این همه کینه، نبودم!"-

شخصیت بد؟ وجود ندارد!

مــی دانی، بـدی و خـوبـی معیاری تـمـامـا نسبی است! چه کسی تعیین کرده چه چیز بد است و چه چیز خوب؟ چه کسی می تواند بگوید کاترین بد بود؟ تــعریف ما از "بد بودن" چیست؟ بَـد کیست؟ کسی که عـرف را می شکند؟شخصی که کسی را می کشد؟ گناه می کند؟ خـب گناه چیست؟! گناه کار کیست؟!

چه کسی خبر دارد از کل ماجرا...؟

 

کــاترین بد نبود واقعا. کِی فهمیدم؟ وقتی دیدم من در جایگاه کاترین نشسته ام و او ناگهانی، با لحنی غصه دار، کلماتی را می گوید با انعکاس واضح ِ آبی رنگ.. انعکاسی از حقیقت!

-خسته ام از در سـایه تو نشستن!-

 

کاترین، می بینی؟

الـنـای من هم پیدا شد!
و النای من نمی داند که اشتباه می کند. حال من خاطره ام فقط مانده، خاطره ای که با بعضی رفتار هایش برای آنان که میشناختنم یادآوری می شود!
منی که حال گویی مال قرن ها پیش ام... سایه ای از گذشته!

 

کاترین حق داری تو.. ما واقعا بد نیستیم! قبلا هم گفته ام، این نفرین ِ خالقِ ما است! قضاوت خوانندگان... ما هر چه بکنیم، باز هم از ما دیو می سازند!

شخصیت های منفی داستان هیچ وقت خوب نمی شوند! هر کار ِ خوبی هم بکنند، هر چه قدر هم عاشق باشند، هر چه قدر هم حــق داشته باشند! داستان در نهایت از زبان شخصیت ِ اصلی بیان می شود، آن خوب ها. هستند کسانی که می گویند از شخصیت های منفی بیشتر خوششان می آید، ولی باور کن آن ها تماما حقیقت را نگفته اند. در آخر آن ها هم هنگام خواندن داستان، با شخصیت خوب همراه بوده اند. با او همذات پنداری کرده اند و باور کن همه در ته قلبشان شخصیت اصلی را از همه بیشتر می پسندند. کل آن حرف ها در مورد شخصیت های منفی، فقط علاقه ی بشر به متفاوت بودن است.. علاقه به وجود "من" ـــی متمایز از دیگران! دروغی بیش نیست، قهرمان ِ خسته داستان را دوست نداشتن...

 

ولی ما شخصیت های بد، محکوم به بد بودنیم. هیچ کس نمی آید داستان را از زبان ما بخواند، هیچ کس نمی فهمد وقتی دیدی استفن می گفت که تو فقط دوست داشتنی ساده بودی و عشق را با النا تجربه کرده... تو غصه خوردی! و غم، کینه، بغض همه در قلبت ِپیرت شروع به رقصیدن کردند... متنفر از تمامشان و آن عشقشان...

وقتی دیمِن نگاهش با النا می چرخید و النا او را پس نمی زد.. چه کسی می دانست تو با خود تکرار می کردی، واقعا همه گناهان گردن تو است؟

کاترین...

می دانی بغض دار ترین قسمت داستان کجا بود؟

تو مــردی، النا هم همینطور... و تو می دانستی که هیچ کدام از اشک هایی که را آن روز گونه ها خیس می کرد، برای تو نیست...

اینجــا مــی گویند تـــاریـــخ را فاتحان می نویسند... ولی مــی دانی، من جای این همه فلسفه بافی خیلی ساده می گویم، "داستان را راویان می نویسند...!"

 

این راویان ِ قهرمان دوست...