زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بال» ثبت شده است

سقـــوط به آســمان، برای رسیدن به مــاه..

رانــو زده بود، پشـــت به جهان.. پشت به مــا.. پشــت به نـیک و بـد روزگار.. پشــت به همه این اتخاب های لعنتی.. دستانش روی خاک.. انبوه موهای بلندش صورتش را پوشانده بود.

من که می دانستم.. من خبر داشتم از آن برق تسلیمی که سعی داشت در آن چشمان دوست داشتنی قهوه ای رنگش پنهان کند..

 

- من خسته ام... خسته ام از این همه ممنوعه ها.. از این همه انجام نداده.. تمام این کار های انجام نداده پشت ذهنم درد می کند! مــی فهــمی؟!

- مــی فهمم.. ولی زود تسلیم شدی دختر جانم.. زود تصمیم گرفتی رهایمان کنی..

 

 

نه دستانش مشت شده و نه سینه اش جایگاه خـشم بود. در نهایت پس از این همه جــنــگ فقط انـدوه مانده بود..! عـقـب نشینی ای در اوج قدرت..! خبر داشت از مـوج ِ کشنده ای که به سمتش می آمد.. بر نمی گشت نگاهش کند.. چه شد آن همه جرئت معجزه ی من؟! از مرگ نمی ترسی.. اما.. چرا در چشمانش نگاه نمی کنی؟

 

- دختـر جانم.. جای ِ خونین ِ بال های من هم تیر می کشد.. گه گاهی نفس را می برد.. گاه چشمانم را سیاه می کند..
شاه پر ِ پاره پاره ای را به یادم مـی آورد..

 

فــقـط لحظه ای نگاهم کرد. فقط لحظه ای.. و من می دانستم که من.. هر چند ناتوان.. آنجا نخواهم ایستاد..

 

- دختر جانم.. من.. قول می دهم.. بال هایت باز می گردند. روزی از خواب بیدار می شوی و می بینی سر جایشان هستند. دختر جانم امید داشته باشه..

امید واپسین سلاح ماست. امــید آخرین خط ِ دفاعی ماست. دختر جانم.. گفتم برایت که.. اول فقط شاه پرم را بریدند.. اما بال طرح ِ پرواز و پرواز، نشانه امـــید بود.. همیشه از امید می ترسیدند.. و بال هایم.. بال هایمان..
دختر جانم.. فدای سرت که بال هایت را بریدند.. که از پشت ِ این میله های شیشه ای دنیا را نگاه می کنی..

طوفان و بغض و باد و اشک و باران را می بینی.. از پشت ِ شیشه.. و جهان دورتر از آن است که لمسش کنی..

دختر جانم.. فقط امید مانده.. امید!
 

هیچ چیز در چنته نداشتم.. هیچ جادویی.. هیچ سخنرانی ای.. هیچ سپری برایت عزیز دلم.. هیچ کس نبود، جز من..! هیچ راهی نبود؛
جز من!
و باز هم از آن سکوت های لحظه آخری، سکوت.. فریادی.. چشمان مبهوتت.. رضایتم.. و نور سفیدی که می درخشید..



_
به آسمان خیره بود..
پیرامونش آجر های خاکستری روی هم،
بالا می رفتند..
بالا و بالاتر..
به سقف آسمان می رسیدند..


به آسمان خیره بود،
از پشت سـقفــی که نگذاشته بودند!
شکنجه ای دردناک،
بی پایان..
تا به ابدیتش..
رهایی،
چه نزدیک بود..
پرواز چه دور..

هیچ نردبانی نبود و هیچ جاده ای ختم نمی شد،
به ماه..


تمام عمرش،
در انتظار نشسته بود..
در انتظار بال هایی که هیچ گاه..
قرار نبود..
دوباره باز شوند.
_