زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

من می روم و شایعات می مانند...

درخشش شبنم صبحگاهان نبودم، درست!

لبخند آفتاب بر چمنزاران سبز هم نبودم، درست!

من حتی نسیم سحر نبودم و بویی از شکوه سپیده دم نبرده بودم...

                                                                         باز هم حق با شـــمـاست، درست!

 

ولی الحـــــق که شما هم ذره ای انصاف نداشتید،
                                           حتی مرا ندیدید ؛ با آن که من هیچ وقت در سایه ها پنهان نشده بودم...!

 

همواره زیر نور ماه، همواره پیدا...
                                مرا ندیدید و از روی رد پاهای برهنه ام که روی زمین مانده بود داستان ها نوشتید و شعر ها گفتید و آتـــش زدید یادگار هایم را...

 

زخم پاهایم زمین پشت سرم را سرخ کرده بود،

                     قطرات خون را به دستانم نسبت دادید...

 

بخت بدم را به دل هایی که شکستم مرتبط و با این فلسفه بافی ها مرا از آنچه بودم گنه کار تر کردید...!

 

حقا که این انصاف نبود، نام این رفتار شما بر وزن عدالت نبود!

کفشی ندارم که بگویم بیایید با کفش هایم راه بروید، ولی همه تان به چالش پابرهنه گذراندن جاده دعوت شده اید..

تا شاید، درک کنید کمی..!

 

من سکون نیمه شبم و نوازش ماهتاب،

من و دنیای سیاه و خاکستری...

 

بی تاب دوباره به خود نگاه می کنم،

دستانم به خون آلوده نیست،

قلبی را نکشسته ام...


بنشینید و برچـــســــب بزنـــــــیــــــد! بــــرایم بدون ذره ای شک در دلتان، بدون ذره ای احــساس گناه و ناراحتی، خروار خروار نـــام بگذارید! بـــــــه اعماق همان جهنمی که مرا از آن می پندارید...!

مگر من با این پسوند ها و پیشوند های بی اساس تغییر می کنم؟

 

اما با وجود تفاسیر بی انتهایتان و ترسیم چنان دیوی از من، چه کسی جرات می کرد نزدیکم بیاید؟

چی کسی آنقدر نفرت در دلش جمع نشده بود که بیاید و ببیند؟! تا شاید بفهمد ماجرا آنچه شنیده نیست!

 

 فقط او، با وجود دیوی که برایش از من ترسیم کردید نزدیکم آمد..

نترسید، رد پایم را دنبال کرد و دید ؛ فهمید!

شنید و درک کرد..!

 

و شد دوست ِ ساحره پر از شیطنت پاک من..

و شد اثبات وجود کسانی که هنوز هم چشم هایشان بینا است...

بی تو،

گل های آفتاب گردان هم عاشق باران شده اند...

 

بـی اجازه های پاییزی

احـتـــمــالا سالیان سال بعد هم بخواهند از من یاد کنند، می گویند دخترکــی بود که زیر نور ماه معتــاد وار طعم شیرین ِ گازدار کوکا را لمس می کرد!
حال که فکر می کنم، همواره ابتدای پست های من همین صحنه بوده با پس زمینه ای متفاوت.. و این بار پس زمینه، تهرانی است که آسمانش به لطف باران های پاییزی تمیز شده و  تــــا آخرین خانه هایش را در دوردست ها می توان از پنجره مشاهده کرد. راستش را بخواهید نقطه قوت پس زمینه فقط همین آسمان ِ پاک ِ نادر و حتی تنفس های نــادِر تر که خطر ِ سرطان ریه را حمل نمی کنند، نیست!

"-کاخ سعدآباد با انبوه درخت هایش رنگ پاییز به خود گرفته و در این تاریکی هم حتی می توان پرواز برگ ها را دید.. -"
نه! این جمله به خوبی توصیف نمی کند عمق این منظره را...

خب، اگر شما در نور خورشید سرد ِ این فصول این منظره را ببینید مسلما متحیر خواهید شد. انبوه درخــتــان تمامـــــا ســــــرخ پوش شده اند، رنگ سـرخ ـی که بی اراده نفستان را بند مــی آورد و حتی جذاب تر از این رنگ ِ وحشی که چشم ها را خیره می کند ؛ جدا شدن انبوه برگ ها در دست باد است!

 

                                                                     در لحظه ای متوقف می شوند

                                                      بالا و بالا تر...                                  و دوباره رو به پایین،

و برگ ها همراه با باد بالا می آیند و بالاتر...                                                     به آرامی سقوط می کنند...


اینگونه من در این فضای آکنده از نم باران پاییزه و آسمانی صـــاف و پر ستاره، با "ماه"ــی که مسحور کننده می درخشد، درک خلقت را مـی اموزم.. و خودتان تصور کنید که طعم کوکایی که بدون هیچ پسوند و پیشوندی مرا مست می کند به این ترکیب اضافه شود چه اتفاقی می افتد!

 

اینگونه من با چنین حالی می آیم و روی وبلاگی که این روز های آخر بازدیدش به صفر مطلق رسیده می نویسم و می گذارم تا آرامشی که هیجان به رگ هایم تزریق می کند به آرامی مفصل های انگشتانم را نرم کند.

تا من بنویسم...!

 

در مدرسه خوش می گذرد، جدا از این که من هر هفته یک روز را حداقل به جرم خوب نبودن حالم در خانه می گذرانم و رسما تا شب می خوابم و دوباره هفته بعدش را بدون خواب می گذرانم ؛ زندگی خوب است! من دوباره در این دبیرستان عجیب و غریب همان دخترک سابق شدم که بدون ذره ای خر زدن نسبت به دیگران معدل A می آورد و تعریف از خود نباشد... ولی من به شدت از این وضع راضیم!

 

سوالی که لاینحل باقی می ماند این است که من با وجود خر نزدن و درس نخواندن و حتی نخوابیدنم چه بلایی سر ساعاتی که می روند و بر نمی گردند می آورم؟


و خب قسمتی از این جواب در دین و خدا است! البته فکر نکنید که می نشینم و این ساعات را به عبادت می پردازم ها.. این ثانیه ها را به خواندن و بیشتر دانستن می گذرانم، عهدی بسته ام در حوضه اعتقادات که تا وقتی نمی دانم تصمیم نگیرم و خوشبختانه روی این عهد مانند دیگر عهد هایم با کفش پرش و جهش و پشتک نزده ام!
"زمان زود می گذرد و به سرعت برای تصمیم گرفتن دیر می شود." در نتیجه من هر مرجعی که باشد را می خوانم و  اندیشه می کنم و دانسته هایم را به چالش می کشم ؛ تا حداقل فردا،
             خشک شدن زاینده رود را به بدحجابی بانوان کشورم نسبت ندهم! :)

 

قسمت دیگر جـــواب در وسیله ای است که گراهام بل (ره) با اختراعش مرا تا پایان عمر مدیون خودش کرد!

تلفن حقا وسیله ی خوبی است، خصوصا در این موارد که لحظه به لحظه دل تنگ می شوم و  ثانیه ای دلم لک می زند برای شنیدن صدای پادشاه غایبم.. آنوقت است که شیرجه می روم روی تلفن و وقتی او با صدای خسته که نشانم می دهد تازه از خواب بیدار شده جواب می دهد برایش شعر می خوانم و می گویم که چه قدر دلم برایش تنگ شده و سه ماه گذشته چرا پس نمی آید؟

به قول خودش من لوس ترین دختر بابایی جهان می شوم در این مواقع.. من ِ خشک و جدی که از حتی از هر لحنی با ذره ای چاشنی لوس کردن خود متنفرم، به پر و پاچه این پادشاه غایب می پیچم و حتی بدتر از پیشولی خودم را برایش لوس می کنم!

و خب او هم همیشه جوابی دارد، کم نمی آورد که... می گوید او هم دلش تنگ شده و من به جرئت می گویم که فقط دلتنگی او را در جهان باور می کنم و ساعت ها با این اختراع نوآورانه موسیو بل حرف می زنیم... از فیزیک گرفته تا اعتقادات دینی و حتی نمی دانم چندمین مدرک فوق لیسانسش را که پریروز گرفت (حساب فوق لیسانس هایش حتی از دست من هم در رفته.).

 

و خب در آن مدتی که با پدر حرف نمی زنم هم احتمالا با گاو نر ِ آناناس صفت بوقی مشغول صحبتم یا علاف وار به دیوار خیره شده ام و اینگونه روز هایم را می گذرانم...

بدون این که اجازه داشتم باشم که به کامپیوترم که یک هفته است که دوباره کار می کند، نزدیک شوم..
و هیجان این بی اجازه های یواشکی،
بی اجازه به خانه برگشتن،
بی اجازه دوباره نوشتن و
بی اجازه رمان فانتزی خواندن است که نبض زندگیم را به صدا در می آرود... :)

مـفــصــل های سیمانــی

بنویس و آرامــــــَـــــم کن،
                          بنویس و سکوت مرا با موسیقی بی نقصــــت جبران کن...
من و انگشتانم لال نشسته ایم و در این فضای مجازی به دنبال آرامش و یک لبخند، هر چند محو، ساعت هایمان را می گذرانیم!

راستــش را بــخـــواهی، کلماتِ مَن دیـگر با هیچ قـلـمـی جاری نمی شوند. هیچ مرکبی جز خون، در ظلمت این شب های بدون مهتاب‌، بار لغات ِ ویران کننده ام را تحمل نمی کند.

راستــــش را بخواهی،
 این سَد ِ سکوت، شکسته نمی شود.

هیچ جمله ای رنگ ندارد دیگر. هیچ جمله ای از این خط های حک شده بر روی این صفحه قابل دیدن نیست. نامرئی شده این بند های سرد ِ آتشین...

در پس زمینه سیاه ِ جــــهــــان، نمی توان با جـــوهر مــشــکــی نوشت و دیده شد...

   این انگشتان سکوت اختیار کرده اند. این انگشتان از نـــــــــنوشتن ها و خودسانسوری های مــطــلق دلگیرند، اعتـــصـــاب کرده اند!
من و این انگشتان ِ لال... چه بگوییم دیگر؟ چگونه بگوییم؟
   این روز ها در پس افکارم لحظه به لحظه زندگی به خطوط نثر بی پایان مبدل می شود و کلمات یک به یک، ثانیه به ثانیه پشت هم قرار می گیرند و سطر به سطر افکارم را می سازند...
 
ولیکن چه سود؟
این رقص دو به دو واژگان، در دست باد به فراموشی سپرده خواهد شد. این روز ها زیر ِ سالیان سال ِ پیش رو دفن خواهند شد و کسی دیگر به یاد نخواهد آورد،
که در روزی، جایی، کسی حرف داشت و سکوت کرد...

رگـــــبــــار نـــقره ای رنگ ِ پایـــیـــزی

روی تمامی زندگــیــــم را خـــاک گــــرفـتـــه بود و من، هیچ تلاشی برای پاک کَردَنَش نمی کردم. چَشمانم سو نَداشت دیگر، نمی دیدم که آرزوهایم زَنگ زَده و روی چشمانم تاری از بی تفاوتی ها تنیده شده.

روز ها می گذشتند و در افکار من جایی برای بهتر بودن وجود نداشت ؛ هیچ راهی برای بالا رفتن نبود، آرزویی برای رسیدن حتی...
روز ها می گذشتند و مـــن به آســمـــــــان چـشـم می دوختم، اما نمی دیدمَش، بــه شکوه مـــاه قَسَم مَنی که به آسمان چَشم دوخته بود هیچ تَصوری از رنگ های سـرخ و بنفش ابر ها دم غروب نداشت...
روز ها می گُذَشتند و مَن با اَشک هایی که هیچ وقت جاری نمی شدند بال های طلایی رنگ فرشته ام را سیاه می کردم... لبخندش را کمرنگ... خودش را خسته تر...

پنجره باز بود، پرده زیر باران عاشـــقـانه با نسیم می رقصید و من در نهایت بی رحمی پنجره را می بستم. ستاره ها در آسمان بودند، هلال ماه بر صحنه ناظر بود ولی من پشت به جهان دفترم را خط خطی می کردم...

روز ها می گذشتند و لایه ی گرد و غبار نشسته بر زندگیم ثانیه به ثانیه ضخیم تر می شد. روزمرگی داغان کننده من، تــــار مــی تنید بر روی چشم هایم... 

تــا به این لحظاتی که باران شروع شد. این باران سرد پاییزی...
و حال من زیر باران ایستاه ام، با جوراب های رنگ وارنگ خیس و این موهای کوتاه خیس تر. من زیر باران ایستاده ام و باران لحظاتم را طاهر می کند... و نور ماهی که از پشت این پرده ابر ها همچنان خودش را به من می رساند، به چشمانم بینایی دوباره می بخشد...

آذرخشی روی آوار های رویاهای دیروزم آتش امید را روشن می کند...

روز ها می گذشتند و به طور عجیبی هنوز هم روز ها می گذرند...
ولی، باور کنید که من باور دارم، فردایی وجود دارد! :)

این شب های ابری

لعنت به این بی خوابی ها در اوج خستگی،
لعنت به کابوس ها،
لعنت به سردرد های شبانه،
لعنت به این بالش خون آلود.
لعنت به این شب های ابری...

چشمانت را می بندی در انتظار رویایی ترجیحا شیرین، کابوس است!
آن ها را باز می کنی در انتظار رهایی از ترس، باز هم کابوس است!
و آخر سر چشم هایت نیمه باز تا صبح باقی می مانند
وتو مانده ای که در کدامین جهان کمی استراحت کنی،
با خیال راحت.. بدون دغدغه..
در انتظار رسیدن صبح و در آرزوی طلوع نکردن خورشید...!
حتی تکلیفت با خودت هم مشخص نیست! دیگران که جای خود دارند!

واژه های نامربوط و تصاویر درهم در مغزت می چرخندو می رقصند و به خستگی ات دامن می زنند و تو...
فقط نگاهشان می کنی، منظورشان را خوب می دانی...!

می گذاری این ها هم به رویت بیاورند فرشته نبودنت را.. جهنمی بودنت را..

 در این ثانیه های گذرنده پنج صبح بلند می شوی آخر، به قول مادر به "سلامتی و شادی و خوشی" روز دیگری شروع می شود... :)

بی چهرگان

ما انسان های روشن فکر معتقد،
گونه ای عجیب میان جانوران هستیم!

ما انسان هایی که دم از اشرف بودن می زنیم،
پست ترین مخلوقات هستیم!

ما نویسنده ها که جز از چشم های آهویی در حصار مژگانش چیزی ننوشته ایم،
ما شاعران که جز از باران پاییزی چیزی نسروده ایم،
ما نقاشان که اوج هنرمان رقص دامن زنی در باد بود...
ندیدیم در همین روز های پاییزی، چشمان آهویی زنی را سوزاندند؟! ندیدیم اسید را که می خورد و می برد؟! می برد زندگی ای را؟! می خورد آرزوهایی را؟!
 ندیدیم با گذشتن هر دقیقه و همهمه مردم به جای آژیر، آینده ای به کما می رفت؟!
نمی بینیم حال با هر دقیقه بی خیالی ما، نور چشمانی تا به ابد تاریک می شوند؟!


وای بر ما! وای بر ما انسان های روشن فکر معتقد!
که اوج همدردیمان یک "لایک" و در نهایت کامنتی بی محتوا است.


وای بر ما،
ما دو گروه بی خیالان و دین سازان!


وای بر مایی که آرایش را با اسید پاک کردیم...
ما که به زور این اسلام دروغین را ترویج می دهیم...
وای بر مایی که به دختران و زنانمان رحم نکردیم...
وای بر مایی که قدمت اسید پاشی در کشورمان به سالیان سال می رسد!
وای بر مایی که دیدیم کور شدن چشم های دختران را و هیچ نکردیم...
وای بر مایی که به دو ساعت نکشید دستگیر کردن جوانان شادمان که می رقصیدند و حال برای دستگیری اسید پاش هایی که بدون رحم زندگی ها را قتل عام می کنند، ماه ها وقت نیاز داریم...

ادبیات ظالمانه تان که جز عشق های بی هدف چیزی را نمی شناسد را بگذارید کنار!
این بار، درود بر ناسزا ها!
بوم هایتان را جمع کنید نقاشان، این قلم مو  های رنگ وارنگ را بشکنید...
مداد های سیاه هم حرف دارند، بغض دارند...در این جهان فقط زبان لال کاریکاتور ها فریاد می کشد!

بگذارید طنز های تلخ کمی دهان این ملت را بدطعم کند! بگذارید بخوانند چه بر سرشان می آید و آنگاه ببینند می توانند لبخند بزنند یا نه؟! ببینند می توانند ثانیه ای فراموش کنند چند نفر در همین خاک روی همین زمین صورت هایشان جا مانده؟!
این دختران بی صورت...

شاعران،
        شاعران...
 قافیه را به کنار بگذارید، وزن را رها کنید..حتی ترازوی عدالت هم راست نایستاده!


چرا نگفتیم چرا؟! حتی در این خرابه های اینترنتی یک پستمان رنگ غم نگرفت... رنگ اعتراض نگرفت...


سعدیا...
کجایی که ببینی، دیگر بنی آدم اعضای یک پیکر نیستند که هیچ...
درد یکدیگر را می بینند و می خندند!

بدشناسی+هذیون

بدشانسی محض یعنی تنها روزی که تعطیلی سرما بخوری! :|

بعد نه خوابت ببره، نه بتونی بلند بشی از سر جات، نه بری یه چیزی بخوری...-_-

بعد اونوقت مجبور میشی بیای تو وبلاگت هذیون بنویسی.. مثلا اینکه خیلی گشنته... بعد اون کیک خامه ایارم نتونی بخوری... بعد دیروز خواستی بعد عمری رو وب یکی کامنت بذاری صرفا سوتی بود کامنتت :|

بعد اینکه فک نمی کنی با این وضع داغون دفاعی بدنت بتونی با بچه های المپیاد بری رصد وسط کویر...

گفتم خیلی گشنمه؟

اصلاح می کنم، خیلی خیلی گشنمه!

دیگه اینکه فک کنم از پریروز یه پستی رو چهارصد بار خوندم.. الآنم هلک هلک دارم میرم وبش برای چهارصو و یکمین بار بخونم.. بعد اینکه کاش هیچ چیزی رمز نداشت... واقعا کار سختیه رمز وارد کردن... :|

و شعار همیشگی من! من تنبل نیستم صرفا در مصرف انرژی صرفه جویی می کنم!

احتمالا بعدا این پست پاک میشه.. یکم که حالم بهتر شد میام می خونمش و میگم این چرت و پرتا چیه من نوشتم... بعد در لحظه پاکشون می کنم!


همین دیه من به زیر پتو پناه می برم!

دیوانه تر از من چه کسی بود... بگو!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

"ســ"تاد "لــ "ــه کردن "ا"وقـــات فراغـــت "مــ"ـــا

دبیرستان سلام،
            "ســ"تاد "لــ "ــه  کردن "ا"وقـــات فراغـــت "مــ"ـــا!

در لحظه ای که من شروع می کنم به نوشتن این پست ساعت یک ربع به هفت است و من حدود نیم ساعت است که رسیده ام به خانه و فوق العاده خسته ام!

این روز ها به جرئت می گویم که وقت نوشتن هم ندارم. یعنی حتی اگر کامپیوتر ِ خانواده ـمان ناجوانمردانه از کار نیفتاده بود ؛ من باز هم نمی توانستم برای حتی سه ثانیه متوالی بنشینم و بنویسم ؛ فارغ از موضوعات دیگر...
   آسوده!

با این وجود که من هنوز یاد نگرفته ام بنشینم در خانه و درس بخوانم و تکلیف بنویسم چند ساعتی از روز را که در خانه می مانم فقط به جبران خواب های از دست رفته ام می پردازم و ایـــــن موضوع به طور خلاصه فاجــعــه ای انسانی است!

باور کنید یا نکنید ؛ من ذره ای قصد ناشــکــری ندارم! من از این زندگی پیچیده و کمرشکن راضی هستم. یعنی این خر زدن های همواره در مدرسه و رتبه آوردن های الکی و رقابت های بی نتیجه را دوست دارم. شاید فقط به این دلیل که حواسم را پرت می کنند. شاید چون اینــقــدر خسته ام می کنند که دیگر حتی وقت نمی کنم فکر کنم که چه می خواستیم و چه شــــــد!

فقط روز های پنج شنبه به ایده آلی روز های دیگر نیستند. هر چه قدر بحث کردم، زجه زدم، تیریپ ِ خرخوانی برداشتم ؛ نگذاشتند روز های پنجشنبه هم برای خوارزمی درس بخوانم. گفتند که باید با خانواده هم باشی و وقت بگذرانی... دقیق تر بگویم ؛ گفتند:
-"یک روز هم باید متعلق به خانواده باشد!"

و خــب من نمی خـواستم و نمی خـواهم. حق دارند. حتما فکر می کنند جو ِ خانواده شبیه جو ِ آرام ی این کلبه های چوبی دم غروب است  که دود از دودکش هایشان بیرون می آید . بوی شکلات در خانه پیچیده و خـــب... مسلما اینظور نیست!
بــاز هم ابراز پشیمانی در خانواده و بحث در خانواده و جیغ و داد و اخمی که فقط به سردرد و سوزش چشم می رسد، به آسانی پنج شنبه ها را خراب می کند. همه ــمان می دانیم که جای من در خانه نیست. شــایــد هم برای همین است که جدیدا ایــنــقـــدر آسان می روم و مـی آیم.

هفته پیش بود فکر کنم. یادم نمی آید درست. زمان را از دست داده ام ؛ زمانی گفته بودم که نمی دانم چگونه به این سرعت لحظات در نهایت کندی می گذرند. و اکنون فقط می توانم بگویم دوباره در چنین جبهه زمانی افتاده ام. از بحث زمان می آییم بیرون.. واقعا غیر قابل درک است. به خصوص الآن..
 داشتم می گفتم که رفتیم بیرون با هم کلاسی ِ گرامم؛"N". "N" دختر خوبی است و می شود گفت که ظریف است و زیبا و خوش اندام. خیلی مغرور است.. نمی دانم.. اخلاقش خیلی خوب نیست واقعا! ولی بد هم نیست. اخلاق خاص و بی نهایت ضد حالی دارد... ولی بد نیست، واقعا بد نیست.
 فرق می کند با من، عقایدش و عشق ــش و علاقه اش و تفریحاتش حتی. طوری که بعد از یک سال و نیم که با دوست پسر قبلیش به هم زد. دو روز نشده روی یکی از گروپ های لاین کسی را دید و دوست شدند و به قول خودش BF جدیدی اختیار کرد و شروع کردند به قرار گذاشتند و خب.. من دقیقا این رفتار را تایید نمی کنم. اما نمی دانم چه شد که شد بهترین رفیقم در این مدرسه. ش‍‍د کسی که هر هفته با هم بیرون می رویم و من دو هفته نشده که مدرسه ها شروع شدند خانه ــشان پلاسم و هقته پیش با هم رفتیم پارک آب و آتش.

اتفاقا با همین M، دوست پسر جدید N و سپهر و بهراد فکر کنم که دوستانش بودند. پارک را دور زدیم و چرخیدیم و آب طالبی به رگ زدیم. جالب بودندٰ رفتار هایشان و سیگار کشیدنشان و استایل مختص ِ مخ زدنـــشــان.. ناز کردن ِ N و رد و بدل کردن شماره هایشان..
انگار برایشان خیلی عادی بود.. و برای من به طرز اعجاب آوری مسخره بود.

این که رنگ zippo درون دستشان با ست بلوزشان هماهنگ بود و همه ــشان ادعا می کردند که فندک ـشان هدیه این دختر و آن دختر است.. و این که N قرار است برای M یک zippo بخرد و تا حد امکان برایش پول خرج کند..
        واو! چرا من با رفتار هایشان کنار نمی آیم؟

M را توصیف کردم؟ فکر نکنم..
من هر کس را که می بینم اول از همه چشم هایش را بررسی می کنم و اعتراف می کنم چشم های M زیبا بودند. رگه های سبز پر رنگـــش در ســبــز ملایم پس زمینه و مژه های خوش حالت نسبتا بلوندش چشم هایش را جادویی کرده بودند...
و آن معصومیت و مظلومیت ــش.. می توانم درک کنم چرا N دوستش دارد!

خوش تیپ هم هست.. من به شخصه دقت نکردم که چه پوشیده بود.. ولی از نظر N, Mخوش تیپ است و چند روز پیش عکسش را در یکی از پیج های مدلینگ دیدیم و کامنت های دختران که قربان صدقه اش می رفتند..

در هر حال.. نمی دانم. عجیب است در کل. این عشق در نگاه اول ها در لاین. این سیگار کشیدن ها و مهمانی های شبانه و به هم زدن ها و دوستی ها و هر روز با یکی..

آخر سر هم در جواب "چند تا چند تا هانی؟" می گویند "تک پرند" و در بهت می گذارند بمانی تا خودت "تک پر" بودن را با رفتار هایشان مقایسه کنی..

این هفته هم خانه نمی مانم.. جمعه بعد از مدرسه می روم آب و آتش.. باز هم با N، باز هم با M.. احتمالا این دفعه من می نشینم یک گوشه و الکی با فندک بازی می کنم و عطز می زنم تا بوی سیگار ندهم...
"چه قدر ما انسان ها تاثیر پذیریم"


فردا می روم آرایشگاه.. دلم نمی آید.. هر چند لحظه یک بار به خودم در آینه نگاه می کنم و موهای قهوه ای پر رنگم که میانشان رگه های خیلی روشن تر هم دیده می شود را نشسته بر شانه هایم می بینم و فکر می کنم چگونه قرار است ازشان دل بکنم؟ ولی می دانم وقت ندارم بهشان برسم و هر تار ِ بلندشان را شانه کنم..
دوباره نگاهم به موج هایشان می افتد و باز هم خودم را با این که زیر مقنعه اذیتم می کنند توجیه می کنم..

دیگر این که قرار است موبایلم را پس بگیرم.. به شرط عوض کردن خط ـــم... جالب این جا است که من خودم چنین قصدی داشتم.. ولی هنگامی که این پیشنهاد را از زبان پدر شنیدم بغض کردم و گفتم موبایلم دست خودتان... نمی خواهم!
و نمی دانم چرا پیشنهاد به این خوبی را رد کردم.. شاید به این دلیل که هنوز هم امیدوارم و منتظر یک تماس.. فقط یکی! شخصا یک دمت گرم به روبـــاهم تقدیم می کنم.. که حداقل زنگ زد. با اینکه جواب ندادم. با این که اس ام اس ــش را خواندم و جوابش را سند نکردم.. ولی دمـــش گرم!

می روم بخوابم الآن.. می دانم زود است. ولی خسته ام و چشم هایم می سوزند. از فشار خستگی در این روز ها چه بلا هایی که به سرم نیامده. البته شاید هم بلاهایی که به سرم می آیند مال خستگی نیستند و دلیل دیگری دارند. در هر حال من اینک از شدت خستگی به زور دکمه های کیبورد را می بینم و خط ها را ادامه می دهم و حتی نمی دانم چرا هنوز هم در حال نوشتنم!

ستاره های شبرنگ روی سقف اتافم چند برابر شده اند و کناره های تختم کلی موشک چسبانده ام.. به شوق پرواز شبانه ام هر شب به تخت می روم...

طوماری که بی دلیل سیاه کرده ام را تمام می کنم.. شاید هم سفید کردم.. بالاخره پس زمینه من مشکی است! بگذریم..

پـــ ا یـــــ ا ن