درخشش شبنم صبحگاهان نبودم، درست!
لبخند آفتاب بر چمنزاران سبز هم نبودم، درست!
من حتی نسیم سحر نبودم و بویی از شکوه سپیده دم نبرده بودم...
باز هم حق با شـــمـاست، درست!
ولی الحـــــق که شما هم ذره ای انصاف نداشتید،
حتی مرا ندیدید ؛ با آن که من هیچ وقت در سایه ها پنهان نشده بودم...!
همواره زیر نور ماه، همواره پیدا...
مرا ندیدید و از روی رد پاهای برهنه ام که روی زمین مانده بود داستان ها نوشتید و شعر ها گفتید و آتـــش زدید یادگار هایم را...
زخم پاهایم زمین پشت سرم را سرخ کرده بود،
قطرات خون را به دستانم نسبت دادید...
بخت بدم را به دل هایی که شکستم مرتبط و با این فلسفه بافی ها مرا از آنچه بودم گنه کار تر کردید...!
حقا که این انصاف نبود، نام این رفتار شما بر وزن عدالت نبود!
کفشی ندارم که بگویم بیایید با کفش هایم راه بروید، ولی همه تان به چالش پابرهنه گذراندن جاده دعوت شده اید..
تا شاید، درک کنید کمی..!
من سکون نیمه شبم و نوازش ماهتاب،
من و دنیای سیاه و خاکستری...
بی تاب دوباره به خود نگاه می کنم،
دستانم به خون آلوده نیست،
قلبی را نکشسته ام...
بنشینید و برچـــســــب بزنـــــــیــــــد! بــــرایم بدون ذره ای شک در دلتان، بدون ذره ای احــساس گناه و ناراحتی، خروار خروار نـــام بگذارید! بـــــــه اعماق همان جهنمی که مرا از آن می پندارید...!
مگر من با این پسوند ها و پیشوند های بی اساس تغییر می کنم؟
اما با وجود تفاسیر بی انتهایتان و ترسیم چنان دیوی از من، چه کسی جرات می کرد نزدیکم بیاید؟
چی کسی آنقدر نفرت در دلش جمع نشده بود که بیاید و ببیند؟! تا شاید بفهمد ماجرا آنچه شنیده نیست!
فقط او، با وجود دیوی که برایش از من ترسیم کردید نزدیکم آمد..
نترسید، رد پایم را دنبال کرد و دید ؛ فهمید!
شنید و درک کرد..!
و شد دوست ِ ساحره پر از شیطنت پاک من..
و شد اثبات وجود کسانی که هنوز هم چشم هایشان بینا است...
احـتـــمــالا سالیان سال بعد هم بخواهند از من یاد کنند، می گویند دخترکــی بود که زیر نور ماه معتــاد وار طعم شیرین ِ گازدار کوکا را لمس می کرد!
حال که فکر می کنم، همواره ابتدای پست های من همین صحنه بوده با پس زمینه ای متفاوت.. و این بار پس زمینه، تهرانی است که آسمانش به لطف باران های پاییزی تمیز شده و تــــا آخرین خانه هایش را در دوردست ها می توان از پنجره مشاهده کرد. راستش را بخواهید نقطه قوت پس زمینه فقط همین آسمان ِ پاک ِ نادر و حتی تنفس های نــادِر تر که خطر ِ سرطان ریه را حمل نمی کنند، نیست!
"-کاخ سعدآباد با انبوه درخت هایش رنگ پاییز به خود گرفته و در این تاریکی هم حتی می توان پرواز برگ ها را دید.. -"
نه! این جمله به خوبی توصیف نمی کند عمق این منظره را...
خب، اگر شما در نور خورشید سرد ِ این فصول این منظره را ببینید مسلما متحیر خواهید شد. انبوه درخــتــان تمامـــــا ســــــرخ پوش شده اند، رنگ سـرخ ـی که بی اراده نفستان را بند مــی آورد و حتی جذاب تر از این رنگ ِ وحشی که چشم ها را خیره می کند ؛ جدا شدن انبوه برگ ها در دست باد است!
در لحظه ای متوقف می شوند
بالا و بالا تر... و دوباره رو به پایین،
و برگ ها همراه با باد بالا می آیند و بالاتر... به آرامی سقوط می کنند...
اینگونه من در این فضای آکنده از نم باران پاییزه و آسمانی صـــاف و پر ستاره، با "ماه"ــی که مسحور کننده می درخشد، درک خلقت را مـی اموزم.. و خودتان تصور کنید که طعم کوکایی که بدون هیچ پسوند و پیشوندی مرا مست می کند به این ترکیب اضافه شود چه اتفاقی می افتد!
اینگونه من با چنین حالی می آیم و روی وبلاگی که این روز های آخر بازدیدش به صفر مطلق رسیده می نویسم و می گذارم تا آرامشی که هیجان به رگ هایم تزریق می کند به آرامی مفصل های انگشتانم را نرم کند.
تا من بنویسم...!
در مدرسه خوش می گذرد، جدا از این که من هر هفته یک روز را حداقل به جرم خوب نبودن حالم در خانه می گذرانم و رسما تا شب می خوابم و دوباره هفته بعدش را بدون خواب می گذرانم ؛ زندگی خوب است! من دوباره در این دبیرستان عجیب و غریب همان دخترک سابق شدم که بدون ذره ای خر زدن نسبت به دیگران معدل A می آورد و تعریف از خود نباشد... ولی من به شدت از این وضع راضیم!
سوالی که لاینحل باقی می ماند این است که من با وجود خر نزدن و درس نخواندن و حتی نخوابیدنم چه بلایی سر ساعاتی که می روند و بر نمی گردند می آورم؟
و خب قسمتی از این جواب در دین و خدا است! البته فکر نکنید که می نشینم و این ساعات را به عبادت می پردازم ها.. این ثانیه ها را به خواندن و بیشتر دانستن می گذرانم، عهدی بسته ام در حوضه اعتقادات که تا وقتی نمی دانم تصمیم نگیرم و خوشبختانه روی این عهد مانند دیگر عهد هایم با کفش پرش و جهش و پشتک نزده ام!
"زمان زود می گذرد و به سرعت برای تصمیم گرفتن دیر می شود." در نتیجه من هر مرجعی که باشد را می خوانم و اندیشه می کنم و دانسته هایم را به چالش می کشم ؛ تا حداقل فردا،
خشک شدن زاینده رود را به بدحجابی بانوان کشورم نسبت ندهم! :)
قسمت دیگر جـــواب در وسیله ای است که گراهام بل (ره) با اختراعش مرا تا پایان عمر مدیون خودش کرد!
تلفن حقا وسیله ی خوبی است، خصوصا در این موارد که لحظه به لحظه دل تنگ می شوم و ثانیه ای دلم لک می زند برای شنیدن صدای پادشاه غایبم.. آنوقت است که شیرجه می روم روی تلفن و وقتی او با صدای خسته که نشانم می دهد تازه از خواب بیدار شده جواب می دهد برایش شعر می خوانم و می گویم که چه قدر دلم برایش تنگ شده و سه ماه گذشته چرا پس نمی آید؟
به قول خودش من لوس ترین دختر بابایی جهان می شوم در این مواقع.. من ِ خشک و جدی که از حتی از هر لحنی با ذره ای چاشنی لوس کردن خود متنفرم، به پر و پاچه این پادشاه غایب می پیچم و حتی بدتر از پیشولی خودم را برایش لوس می کنم!
و خب او هم همیشه جوابی دارد، کم نمی آورد که... می گوید او هم دلش تنگ شده و من به جرئت می گویم که فقط دلتنگی او را در جهان باور می کنم و ساعت ها با این اختراع نوآورانه موسیو بل حرف می زنیم... از فیزیک گرفته تا اعتقادات دینی و حتی نمی دانم چندمین مدرک فوق لیسانسش را که پریروز گرفت (حساب فوق لیسانس هایش حتی از دست من هم در رفته.).
و خب در آن مدتی که با پدر حرف نمی زنم هم احتمالا با گاو نر ِ آناناس صفت بوقی مشغول صحبتم یا علاف وار به دیوار خیره شده ام و اینگونه روز هایم را می گذرانم...
بدون این که اجازه داشتم باشم که به کامپیوترم که یک هفته است که دوباره کار می کند، نزدیک شوم..
و هیجان این بی اجازه های یواشکی،
بی اجازه به خانه برگشتن،
بی اجازه دوباره نوشتن و
بی اجازه رمان فانتزی خواندن است که نبض زندگیم را به صدا در می آرود... :)
روی تمامی زندگــیــــم را خـــاک گــــرفـتـــه بود و من، هیچ تلاشی برای پاک کَردَنَش نمی کردم. چَشمانم سو نَداشت دیگر، نمی دیدم که آرزوهایم زَنگ زَده و روی چشمانم تاری از بی تفاوتی ها تنیده شده.
روز ها می گذشتند و در افکار من جایی برای بهتر بودن وجود نداشت ؛ هیچ راهی برای بالا رفتن نبود، آرزویی برای رسیدن حتی...
روز ها می گذشتند و مـــن به آســمـــــــان چـشـم می دوختم، اما نمی دیدمَش، بــه شکوه مـــاه قَسَم مَنی که به آسمان چَشم دوخته بود هیچ تَصوری از رنگ های سـرخ و بنفش ابر ها دم غروب نداشت...
روز ها می گُذَشتند و مَن با اَشک هایی که هیچ وقت جاری نمی شدند بال های طلایی رنگ فرشته ام را سیاه می کردم... لبخندش را کمرنگ... خودش را خسته تر...
پنجره باز بود، پرده زیر باران عاشـــقـانه با نسیم می رقصید و من در نهایت بی رحمی پنجره را می بستم. ستاره ها در آسمان بودند، هلال ماه بر صحنه ناظر بود ولی من پشت به جهان دفترم را خط خطی می کردم...
روز ها می گذشتند و لایه ی گرد و غبار نشسته بر زندگیم ثانیه به ثانیه ضخیم تر می شد. روزمرگی داغان کننده من، تــــار مــی تنید بر روی چشم هایم...
تــا به این لحظاتی که باران شروع شد. این باران سرد پاییزی...
و حال من زیر باران ایستاه ام، با جوراب های رنگ وارنگ خیس و این موهای کوتاه خیس تر. من زیر باران ایستاده ام و باران لحظاتم را طاهر می کند... و نور ماهی که از پشت این پرده ابر ها همچنان خودش را به من می رساند، به چشمانم بینایی دوباره می بخشد...
آذرخشی روی آوار های رویاهای دیروزم آتش امید را روشن می کند...
روز ها می گذشتند و به طور عجیبی هنوز هم روز ها می گذرند...
ولی، باور کنید که من باور دارم، فردایی وجود دارد! :)
بدشانسی محض یعنی تنها روزی که تعطیلی سرما بخوری! :|
بعد نه خوابت ببره، نه بتونی بلند بشی از سر جات، نه بری یه چیزی بخوری...-_-
بعد اونوقت مجبور میشی بیای تو وبلاگت هذیون بنویسی.. مثلا اینکه خیلی گشنته... بعد اون کیک خامه ایارم نتونی بخوری... بعد دیروز خواستی بعد عمری رو وب یکی کامنت بذاری صرفا سوتی بود کامنتت :|
بعد اینکه فک نمی کنی با این وضع داغون دفاعی بدنت بتونی با بچه های المپیاد بری رصد وسط کویر...
گفتم خیلی گشنمه؟
اصلاح می کنم، خیلی خیلی گشنمه!
دیگه اینکه فک کنم از پریروز یه پستی رو چهارصد بار خوندم.. الآنم هلک هلک دارم میرم وبش برای چهارصو و یکمین بار بخونم.. بعد اینکه کاش هیچ چیزی رمز نداشت... واقعا کار سختیه رمز وارد کردن... :|
و شعار همیشگی من! من تنبل نیستم صرفا در مصرف انرژی صرفه جویی می کنم!
احتمالا بعدا این پست پاک میشه.. یکم که حالم بهتر شد میام می خونمش و میگم این چرت و پرتا چیه من نوشتم... بعد در لحظه پاکشون می کنم!
همین دیه من به زیر پتو پناه می برم!