زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کابوس» ثبت شده است

مــرزی که دیگر نیست.. -ویرایش شده-

 آهسته آهسته کلاهش را به روی صورتش می کشید. شاید چشم هایش را پنهان می کرد، شاید هم از این نگاه ِخیره فرار می کرد. نگاه ِ خیره تب دار ِ خسته من.. شاید نمی خواست ببینم سپیدی ِ منورش را.. نکند یک وقت غبطه بخورم! نکنید یادم بیاید چشمانم سرخ شده اند و دیگر تضادی در کار نیست، فقط خستگی است..

ســایه ای بر ماه می افتاد و دیگر خبری از آرام گاه اژدهایان ِ خفته نــبود.. درسیاهی مطلق غرق می شد. در جــنــوب ِ غرب ِ آسمانی با ستارگانی در حال غروب محو می شــد، بر فراز کوه هایی که به لطف همان نیمه روشنش اندک نوری داشتند.

ســلــنه من؟!
چه کسی پرده بر چـهـره ات کشیــد؟!

لحــظه ای سوسوزدن ِ آتشی را دیدم. شکی نبود که سوسوزدن ِ آتشی در دوردست ها است. روی قله کوه های کمابیش تاریک ِ مهتابی. پــارس ِ سگ ها بلند شد، صدای جــیــغ ِ زنجیر هایشان در امده بود. خودشان را به جلو پرت می کردند و پارس می کردند. عجیب نبود، همیشه این ساعت سگ هایشان پارس می کردند. همیشه سر ِ یک ساعت خاص دیوانه می شدند. جنون مهتاب بود؟! نمی دانم. مگر گرگ و گرگینه بودند؟! شــاید صاحبشان در این ساعت شروع به پیاده روی می کرد. شاید شخصی با قصد کشیدن نخ ِ سیگاری در تنها لحظــات خالی بودن این خیابان طویــل می آمد و روی نیمکت های کنار ِ باغشان می نشست. شــاید گربه سمجی بود که محض آزار دادن سگ های به زنجیر بسته شده، روی دیوار ها قدم می زد..

تک تک ثانیه های تکراری شب را حفظ بودم. می دانستم مـانند هرشب پارس ِ هر چهار تایشان بلند می شد. در اول، سگ ِ سفید شروع می کرد. بعد سگ ِ قهوه ای رنگ ِ تازیــشان با آن موهای بلند ِ درهم گوریده طوری پارس می کرد که ناظر لحظه ای می ترسید. دقیقا سر همان ثانیه همیشگی سپس دو سگ دیگر با هم پارس می کردند. لحظات همچون همیشه می دویدند که لحظه ای به گوش هایم شک کردم. سگ اولی.. دومی.. سومی و چهارمی.. و "پنجمی"؟!
دوباره شمردم. آوای خشن ِ سگ ِ پنجمی را می شنیدم. به سمت میله ها دویدم و رو به پایین خم شدم. سایه ای اضافه می دیدم.

  این همه سال.. سابقه نداشت تغییری اینچنینی. صبح چنین سگی نبود. عصر چنین سگی نبود. چگونه حال پیدایش شده و صدایش متفاوتش خیابان را می لرزاند؟!
هنـــوز درک نکرده بودم این مهمان ناخوانده را که سکوت شد! بر عکس تمام ِ شب هایی که من می نشستم و گوش فرا می دادم. زود سکوت کرده بودند. خیلی ناگهانی.. بی مقدمه..

شـــب نفسش را حبس کرده بود. سایه ای به رنگ ِ همان سایه ماه تماممان را فرا گرفت. ترسی در دلم جوانه زد. موهای تنم سیخ شد. بی اختیار قدمی به عقب برداشتم. بی خیال ِ سگ پنجم.. بی خیال وجود خمیده عجیب و صدای عجیب ترش..! ترس جان بود مرا!

و در لجظه ای پرده سکــوت را زوزه ای بـــلــند متفاوت درید..! جهان جیغ کشیدنش را از سر گرفت. سگ ها وحشیانه پارس می کردند. درست می شنیدم؟ توهم شنیداری نبود تمام این فجایع؟! صدای جیغی در دوردست ها..

قطعات پازل را کنار هم بگذار. از کجا شروع شد؟! سوسوی آتش ِ روی کوه.. دوربین دو چشمی را بر چشمانم در آن راستا نهادم. ثانیه ای طول نکشید تا پیدایش کردم و دیدمش.. پیراهنش در باد می رقصید و برق چشمانش از کیلومتر ها فاصله دیده می شد. بر دستانش که رو به ماه گرفته بود پارچه سیاه رنگی پیچ و تاب می خورد.

و جهت ِ نگاهش مرا می آزرد. آنگونه به عمق چشمانم خیره شدنش تا استخوان هایم را می لرزاند. از کیلومتر ها فاصله به چشمانم خیره شده بود. سرش را کج کرده بود و مرا نگاه می کرد. و من جز چشمانش ؛ جز چشمانی که جای سفیدی اش را رنگ ِ سرخِ ملایمی گرفته بود چیزی نمی دیدم.

دوربین را انداختم. جهان هنوز جیغ می کشید. زوزه عجیب در گوشم زنگ می زد. و سنگینی نگاه، سنگینی ِ نگاه ِ کوبنده اش خردم می کرد.
با سرعتی باور نکردنی به درون ِ اتاقم برگشتم. می خواستم در را ببندم. دستانم می لرزید. نمی شد. نفس عمیقی کشیدم تا شاید کمی آرام گیرد. بسته نمی شد.. لعنتی.. بسته نمی شد..
باید فرار می کردم! به کجا؟! نمی دانستم. هیچ کجا از نگاهش دور نبود. همه جا آن صاحب ِ آن زوزه به سراغم می آمد.

از شدت ترس بغض درون گلویم گیر کرده بود. باید در ِ خانه را قفل می کردم. با همان دست های لرزان با دستگیره در سر و کله می زدم. تصویرم درون ِ آینه قدی ِ همراهی ام می کرد. باز نمی شد.. باز نمی شد.. نفس عمیقی کشیدم و تصویرم همچون من دست هایش را به هم گره زد.
دوباره با تمام وزن خودم را روی دستگیره انداختم. قلبم به سینه خودش را می کوبید. صدای جیغ ِ زنی در گوش هایم زوزه خوفناک را تکمیل می کرد. از شدت ترس و یاس و بغض و عصبانیت، دستگیره را در جهت عکس کشیدم و آن هنگام بود که تصویرم درون آینه دیگر همراهیم نکرد. بی هیچ عجله ای به سمت من برگشت. به تلاش های ناامیدانه ام خیره شد. سرمایی تمام وجودم را در بر گرفت. به چه امیدی می خواستم در خانه را قفل کنم؟!
من هم به سویش برگشتم. دیگر نمی توانستم فرار کنم. او سریع تر بود. او عظیم تر بود. هیچ جایی دور از دسترسش وجود نداشت..

همان چشم های خسته ی سرخ رنگ ِ بالای کوه در چشم هایم خودش را می کاوید. چشم هایم از قعر آینه فریاد می زد. من مشتم را به آینه کوبیدم یا او؟! قطعات شکسته آینه بر سر من ریخت یا او..؟!
نمی دانم..




از خواب پریدم. خواب بودم.. مسلما خواب بودم.. چند دقیقه آخر ِ خسوف را احتمالا از دست دادم. خواب بودم، ولی.. من آخرین لحظات هوشیاری ام کنار میله ها به ماه نگاه می کردم. چگونه..

چگونه سر از صندلی جلوی آینه قدی درآورده بودم..؟!


مـــاهــی سرخ رنگ در آسمان می درخشید.

پ.ن:
خـــســوف ِ مهر ماه..! چند شب ِ پیش..

در بالش خفه می شد..!

کابوس بحثی کاملا شخصی است! تو کابوس مرا نخواهی فهمیدی و من با کابوس تو نخواهم ترسید! بیان کردنش هم دردی را دوا نمی کند، پس وقتی جیغ می زنم و اشک آلود چشمانم را باز می کنم.. بیایید فکر کنیم راست می گویم و هیچ چیز را به یاد نمی آورم!

فکر نکنم کسی با چندین و چند دروغ در هر شب را دروغگو بنامند..

و من چگونه شرح دهم ترسم را از نابودی خط نازک نابود کننده مرز میان خواب و بیداری..؟

قــاصدک ِ سیـــاه

- بـــدو! فــقــط بـــدو!


مــــــرا با خود مــی کشید و با سرعت باد می دوید. چرا در صـدای ِ محکم ِ بــم ِ مردانه اش ذره ای نگرانی آشکار نبود؟ چرا تنها نفس نفس زدن ِ ناشی از مدت ها دویدن نشان می داد برای جانش می دود؟ دلـــم می خواهد بار دیگر ببینمش و بپرسم:

- آخر مـَــرد، مـَـگــَـر بچه بازی بود؟!

 

آنــان با آن لباس های ســبــز و مشکی پا به پایمان می دویدند. تــهــدید می کردند، هــشــدار می دادند، وعده می دادند.
مـــــی گفتند اگر بر جایمان بمانیم، به نفع خودمان است. دروغ می گفتند!

و خودشان هم خوب می دانستند. می گفتند اگر نایستیم شـلیک می کنند. فکر می کنید این هم دروغی بیش نبود؟ اشتــباه می کنید.. حقیقت برنده تر از نگاهش آن هنگام که من کم می آوردم به ما ضربه می زد. از تعقیب و گریز خسته شده بودند.. به اندازه کافی با شکارشان بازی کرده بودند، حوصله ـشان سر رفته بود و ما.. خطرناک تر از آن بودیم که آزاد بگذارنمان.

پای من دیگر توان دویدن نداشت و او با هر نفس مرا بیشتر می کشید. می خواستم ســرش فریاد بزنم که آخر مگر نمی فهمی؟ پایان ِ این فرار ِ نافرجام، خاک است! چند ثانیه دیگر بقیه لباس سبز ها می رسند. و آن ها مسلما پیاده نخوهند بود تا دنبال ما بدوند. و آن ها درنگ نخواهند کرد.. بی تامل تمام ـــمان می کنند.

خون در رگ هایم خشکید. دیگر کسی پشتمان فریاد نمی کشید. صدای پاهایشان می آمد ولی.. انگار می دانستند ما نخواهیم ایستاد. بـا هــر قدم وداع می گفتم جهان را.. خداحافظی می کردم، حتی از آن پیاده روی تاریک و باریک ِ نفرین شده.. از هر تپش ِ قلبی که در گوش هایم می پیچید می پرسیدم، تو آخرینشانی؟
و او.. هنوز هم می دوید. خستگی ناپذیر. او مگر حـس نمی کرد نشانه گیری لوله ها را...؟ یا ماشه ها را زیر دست هایشان؟



در اولین کوچه پیچید و همانطور که از روی جوی آب می پرید فریاد کشید:

- مگه نمی گم تند تر بدو؟

 

روی زانوانم افتادم. جـــانی برای دادن در راه آزادی نمانده بود.. کــــبوتر از تقــلا جان داده بود و میله های قفس، به سختی همیشه، فقط کمی سرخ شده بودند..! برخلاف انتظارم فریاد نکشید. با نگاه برنده اش سرزنشم نکرد. در آن بحبوحه، در آن فحر فروشی ثانیه ها به طلا..

بازگشت به اینور جوی متعفن ِ آب...!

چــــرا نرفت؟ شــاید من زنده می ماندم. گـرچه بــا تلفات.. گـرچه بی جسم.. بی روح! ولی او.. چرا رها نکرد مرا؟ آمد، بلند کرد مرا و آنور جوی گذاشت. زمــان ِ نامرد.. ساعــت ِ بی رحم.. گذشــــت! آخر آنــان که جوی ِ آبی بر سر راهشان نبود. آن ها بار اضافه ای مثل من بر دوششان نبود. آنـــان.. رسیدند.

 

کــاش مــی رفت...

آخرین نفس ها را گذاشتم در کفش هایم، قدم به قدم.. نباید نا امیدش می کردم! تا واپسین نفس تلاش می کردم.. پس چرا او خودش را نمی رساند؟ پس او کجا مانده بود؟ دیگر گامی برنداشتم، با صدای قدم های نـا آشنایی برگشتم.
مــی دانید، هیچ کس خستگی ناپذیر نیست.. او هم نــبود.. روی زمین، خوابیده رو به آسمان، آرنج هایش را حـائل تنش کرده بود و به مــامور بــا آن لباس سبز رنگش خیره نگاه می کــرد و در نگاهــش.. چیزی بود.. در نگاهش.. پیروزی موج می زد!

 

کسی مثل او آرام نبود! با صدای خش دار التماس می کرد... جــــیغ می کشید.. تمنا می کرد مامور اسلحه را پایین بگیرد.. که او را نشانه نگیرد..  که چشم هایش.. نباید امتداد لوله تفنگ به آن چشمان می رسید..!


مـــاشه کشیده شد و گـــلوله ســربی خود را از بند رهــا کرد. اوج سقوط بود و لحظه ی عروج.. اما هیچ صدایی نیامد. نه از تفنگ.. نه از مامور.. و نه از او.. فقط او، دیگر چهره اش رو به آسمان بود. و خون نـیم رخی که من شاهدش بودم را پوشاند. کــفــن ِ سرخ رنگی که بدرقه اش می کرد.
 گلوی من خشک شده بود و نمی فهمیدم چه کسی آنگونه جیغ می کشد.

می گفت: چشمانش...
     می گفت: چشمانش، نه...

 

و من دیگر رنگ آن چشمان را به یاد نمی آورم.. کــاش بــار ِ دیگر حرف می زدیم، فقط یک بار دیگر..
قول می دهم نــاله نکنم. اصلا به جانت غر نزنم که در راه انقدر زخمی ام کردی..! باشد.. حتی از خستگی و این ها هم نمی گویم.. از آخرین صحنه هم، فدای سرت! بغض نمی کنم، به رویت نمی آورم...!
فــقــط یــک بــار دیگر حرف بزنیم! من هزاران سوال دارم و از همه مهم تر، رنگ چشمانت است.. چه رنگی بودند؟

آبـــــی یخی؟ خــاکستری رنگ همچون آخرین تـیر؟ شاید هم مشکی تر از شب...! بــه یاد نمی اورم.. سرخی خون روی چشمانت را گرفت و من، فقط پرده ای قرمز رنگ می بینم!
می دانــی...
اصلا چه کسی گفته سبز رنگ آزادیـ ــست؟ من آزادی را به نــام چشمانت می زنم.. به رنگ چشمانت..

آه.. راســتی، چــشمانت چه رنگی بودند؟!