زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

روز ِ مرگ ِ من!

ملت شهید پرور ایران، با کمال تاسف به استحضار میرساند پرفسور آنوشا نارویی پس از عمری تلاش و جهاد علمی در سن94 سالگی دار فانی را وداع گفت.

وی که به مادر اختر فیزیک ایران ملقب بود روز گذشته در حوالی ساعت 6 بعد از ظهر در منزل شخصی خود در تهران به دلیل عارضه قلبی جان به جان آفرین تسلیم کرد.

گفتنیست ایشان تحصیلات خود را در ایران و خارج کشور انجام داده اند و دارای رساله دکتری با موضوع "استفاده های مفید و عملی از سیاهچاله ها"هستند که موجب دریافت جایزه نوبل توسط ایشان گردیده. گفتنی است ایشان پس از فراغت از تحصیل به کشور بازگشتند و از بنیان گذاران دانشکده اخترفیزیک و نجوم دانشگاه تهران و رصد خانه "جمشید کاشانی "بودند.

تشییع پیکر این دانشمند از مقابل رصد خانه آغاز شده و نهایتا به وصیت خودشان جسد در سیستان و بلوچستان به خاک سپرده می شود.
لازم به ذکر است که مراسم با سخنرانی دوست و یار دیرین مرحوم، استاد سیما شیرازی استاد ادبیات و نویسنده و هنرمند  معاصر توام است.
از جانب دانشمند فتنه آتنا.ک نیز از آمریکای جنایتکار پیام تسلیتی فرستاد که با اقدامات روشنگرانه خانواده مرحوم مجال بروز نیافت.
گفتنی است که سایت جادوگران به سرپرستی نوه ی پسر عله پاتر نیز قالب خود را برای 40 روز سیاه پوش کرد.

همچنین دکتر شیرازی نکات جالبی را از زمان تحصیلشان و آشناییشان با مرحوم نارویی بیان داشتند بخشی از سخنان ایشان بدین قرار است:
" آنوشا که من اورا به نام پسر عمه مرحومم انوش صدا میکردم در آغاز از علم گریزان بود و ناباب! و من اورا بدین جایگه معتکف کرده و رهنمای او شدم. او علاقه ای به نجوم نداشت اما با راهنمایی من مادر اختر فیزیک ایران شد!"
همچنین ایشان فرمودند:
-" سخنان من صدق و راست بوده و اگر کسی مخصوصا کریم زاده ی استعمار پرست ادعایی جز این کند کذب محض است." همچنین مرحوم در زندگی خویش هرگز ازدواج نکرد و رصد خانه  و دانشگاه را همسر و دانشجویان را فرزندان خود میدانست.

 

 

خـــبـــرنگار جمهوری ایرانی ِ ایران "سیما شیرازی :دی"

 

+ من واقعا قصد ندارم اون همه عمر کنم! ولی خب خیلی جذاب بود این واقعا! :دی
 

++  عالی بود دختر، عالی! :))

+++
قرار بود به کیانا بگم:
-"اگه غذاتو خوردی، ظرفتو بیار!"

گفتم:

-"اگه ظرفتو خوردی، برو بالا بیار!"


داره زمینو گاز می زنه الان! :|
 

++++ با توجه به خط آخر آیا مرحوم جوجه کشی راه انداخته بوده است؟!

وقتی که..

خیلی خوبه که هستن!:)

از ته ته ته دلم الان خوشحالم که پیشمن!:)

وجـود نــدارد..!

یا ارّه باش بر تنِ سختم
یا تیغ نصفه، داخل تختم
یا سم بریز پای درختم
وقتی تبر وجود ندارد

 

وقتی در انتهای زمینی
وقتی که جز دروغ نبینی
وقتی که در قفس بنشینی
انگار پر وجود ندارد

 

گفتند پشت هر درِ بسته
آزادی است و قفلِ شکسته
گفتند پشت هر درِ بسته...
دیدیم در وجود ندارد!

 

گفتیم: شُکر! چشمِ تری نیست
گفتیم: شُکر! که خبری نیست

از این شکنجه بیشتری نیست
چون «بیشتر» وجود ندارد!

 

حرف از نگاه شعله ورش زد
از آرزوی بال و پرش زد
یک روز یک نفر به سرش زد...
آن یک نفر وجود ندارد

 

یک تیتر: صبح تازه دمیده!
یک تیتر: مرده است سپیده!
در روزنامه ای که رسیده
متن خبر وجود ندارد

 

یا گریه های وقتِ فراریم
یا صبر و انتظار بهاریم
از هر نظر وجود نداریم
از هر نظر وجود ندارد

 

چیزی بگو از آتش و آغاز
آزادی پرنده و آواز
یعنی به من امید بده باز
حتی اگر وجود ندارد ...

 

سید مهدی موسوی

این پست ِ من است و او.. رفیق قدیمی..

 

خب فلور جان...

خواهرم...

کسی که همواره از شخصیتش متنفر بودم.. یادته اون روز اول برای چی انتخابت کردم؟ چون تنها شخصیت درست حسابیه تو لیست بودی..

فلور... دوستت دارم... خب؟ عادت کردم بهت.. به صدات توی سرم.. به عشوه هات.. فلور تولد سه سال و یازده ماهگیت داری میری...با اون ته لهجه فرانسوی... فلور دوست داشتنی من... با اون همه دلبری... فلور من درکت می کردم وقتی بچه هات دوست نداشتن...

فلور من درکت می کردم.. وقتی شوهرت نبود...

وقتی جایی نداشتی...

فلور شاید واقعا ما جایی نداریم...

فلور ناراحتم.. ناراحتم...

دیگه وقتی فلور صدام می کنن سرمو بر نمی گردونم.. دیگه کسی منو فلور صدا نمی کنه...

فلوری... بسته شو... برو.. ماجایی نداریم.. فلور نه مرگخواره نه محفلی...

فلورم... کسی دوستت نداره؟

من دوستت دارم نگا کن.. می بینی من چه قد دوستت دارم.. ببخشید قبلا دوستت نداشتم فلوری.. ببخش منو.. نگاکن کسی منم دوست نداره...

فلوری... دلم برات تنگ میشه.. برای این همه سال...

تو جادوگران... فلور... خیلی تنگ میشه...

فلور...وللش...

بیا بریم...

بیا ول کنیم خاطراتو... بیل اینجا نیست دیگه...

فلور... قلبم درد می کنه رفیق... میشه یکم با ناز حرف بزنی..؟ با اون ته لهجه فرانسوی و لوس... رفیق... میشه نری؟!

لــــــــــــعـــــــــنتی...

دارم از دستتون میدم..

تورو...

جادوگرانو...

خووووونمووووووو

ریونو...

 

فلوری که من بودی... منی که هیچ وقت تو نبودم...

 

روزی که مرگخوار شدیم.. مسایقه سه جادوگر.. چه قدر ذوق کردیم.. هر دوئلی که می بردیم.. هر پستی که می زدیم.. هر نقد... فلور.. تو هم دلت تنگ میشه برا من؟!

فلوری... مغروری.. اعصاب نداری..

اولین پستت بعد مدت ها.. باید ویرایش می شد.. چون آقا می خواستن قهرمانانه بمیرن..! فلوری بی خیالش شو.. ما بر نمی گردیم.. تو غرورت خورد میشه و من کنارت می شکنم..

خیلی وقته باید می رفتم...

ببخشید که به خاطر یه ادم پست که هیچ وقت تغییر نمی کنه دارم رهات می کنم...

از اون بار اول که از روی پستمون پرید... تا به حال... :)

علامه دهر.. با اعتماد به نفس به عرش.. کسی که خودشو در حدی می دونه که پست هر احدیو نقد کنه وپسوند چرت و.. روش بزنه..

ببخش منو فلوری.. خب؟

 

فلوری.. برو دست یه ادم با لیاقت تر.. برو پیش یه نفر محبوب تر.. برو دست یکی که اواتاراش قشنگ باشه.. بتونه قشنگ بسازتت...

برو رفیق قدیمی..

 

home sweet home...

دلم.. تنگ.. لعنتی ... تنگ...

 

شناسه بسته شد...!

 

+هیچ جواfی به هیچ احدالناسی داده نخواهد شد...

 

 

چروک های نقره ای رنگ دور چشـــمـانم...

شیطنت از چشمانش می چکد و من نگاهش می کنم. با لبخند.. از آن لبخند هایی که مادربزرگ ها به نوه ها می زنند. از آن لبخند ها که می گوید، زمان من که گذشت، ولی تو شاد زندگی کن فرزندم..

با ذوق از دوستانش تعریف می کند، از ماجرا هایش.. و من همراهی اش می کنم..
"لحظه ای مکث"..
نگاه کن چگونه تمام افعالم در گذشته مانده اند... ماضی ِ بعید..! تقریبا می توانم چروک دستانم را تصور کنم وقتی انگشت هایم را به ترتیب روی میز می رقصانم.. به فکر این که چه قدر زود دیر شد..!

 

از شیطنت هایش می گوید، از سرکشی هایش.. از بغض هایش.. دوست دارم دست هایم را در خرمن موهای بلندش بکشم و بگویم:
-«می گذرد دختر جان.. تمام این ماجرا ها.. می گذرند!
دختر جان، لحظات بر نمی گردند. قدرشان را بدان.. آدم ها هم بر نمیگردند. آدم ها چمدان به دست می آیند که بروند و وقتی رفتند، حتی اگر باز هم بیایند خودشان نمی شوند دیگر.. دختر جان آدم ها را تا وقتی هستند دوست بدار..»

دوست دارم برایش بگویم که خاطره های خوب بسازد، یک مدت بعد دیگر برای خاطره ساختن هم دیر می شود..

آخ دختر جان ِ بلندپرواز من..

                     پرواز کن معجزه جان..
                                  بال هایِ ما قربانیِ گذشتِ زمان شده اند..

 

دختر جان، نمی دانی آدمی بــا گذر زمان چه حجم ِ عطیم ِ دلتنگی را حمل می کند. نگاه می کند به گذشته، به تمام کسانی که بودند و دیگر نیستند و حسرت می خورَد! یکی یکی را می تواند نام ببرد.. می تواند بنشیند و برای جوان تری تعریف کند تمام ِ آن خاطرات را.. تک به تکشان را..

چشمانش به آن روز ها بنگرند و برق بزنند.. و بعد معتاد می شود به بیان این فلش بــک ها و احساس ضمیمه اش..

"دوران ِ خوبی بود، ولی گذشت..."

بگذریم...
جوان تر ها که نمی فهمند این حرف ها را.. جوان تر ها، حوصله ـشان سر می رود.. فکر نمی کنند چنین روزی می رسد..

دختر جان ِ ساحره ام،
          جادو را باور داشته باش!
ساحره ی عزیزم، من جــاودانم..! پیرترین دخترک ِجادوگر ِ تاریخ..!
ولیکن جاودانی مانع پیر شدن نمی شود.. من می توانستم مومیایی چروکیده ای باشم با نگاهی خـالی که به پرده سرخ رنگ در حال رقص خیره است! بدون نشانی از زندگی..!

معجزه جان، طلسم جوانی ام تویی.. تویی که با شیطنت های دخترانه ات چین و چروک های این پوست ِ صد هزار ساله را محو میکنی..

مـاه ِ پشت چشمانم را روشن و برق ِ جوانی را به نگاهم هدیه می کنی..

 معجزه جان!
بال هایت را باز کن..
           از ما که گذشت..
تو در آسمان ِ آبی رنگ پرواز کن..

معجزه جان،
         به جای تمامی ما که در بندیم،
                                           اوج بگیر..

دختـرک ِ پیری این پایین حسرت پرواز را می خورد..       

نیمه شب سه فروردین-۱۵ سالگی

معجزه جان... بذار پست این دو روز را با نام تو شروع کنم! قبلا گفته بودم چه شد.. که تو آمدی.. چه شد که، نترسیدی...

معجزه جان بگذار برایت یک راز را بگویم.. خواهر بزرگ تر بودن برای من مسئولیت می آورد.من یاد گرفته ام که با جانم از خواهر کوچک ترم دفاع کنم. نگذارم اتفاقی برایش بیفتد. من یاد گرفته ام که با هر چه دم دستم است آسیب ها را از خواهر کوچک ترم دور کنم، حتی شده با کارد میوه خوری...

نگذارم چیزی اذیتش کند. حواسش را از ماجرا ها پرت کنم.. من یاد گرفته ام نگذارم خواهرم پا جای پای من بگذارد. از زندگیم برای این که زندگی او بهتر شود مایه گذاشته ام..

معجزه جان، وقتی شدی خواهر کوچک ترم.. معادلات سریع شکل گرفتند. اصل واضح بود. مراقبش باش! دوستش داشته باش و تنهایش نگذار!

معجزه جان.. مرسی که هستی! :)

مرسی که تولدم یادت بود، که از چهار روز قبل به هر آشنایی یادآوریش کردی.. که ساعت دوازده و چهار دقیقه وسط جاده زنگ زدی تبریک بگویی.. معجزه دوست داشتنی من، با حضورت، هر چند مجازا،تولد شیرینی بود!

 

خواهر های کوچک تر...

بانوی کوچکم، هر چند گاهی لج می کنی.. اصلا دعوایمان می شود.. اما، خواهرکم می دانی چه قدر دوستت دارم؟! خواهر بودن را با تو آموختم عزیزکم.. بالا گفتم، من برای تو جانم را می دهم. دوست نداری و دوستت دارم! احساس می کنی مراقبت هایم اضافه است و من همچنان چشم از حرکاتت بر نمی دارم..

می دانم، آزار دهنده است.. گر فقط می دانستی.. می توانستی بفهمی که تنها دلیل بودنم بودی. که نگذارم بلایی سرت بیاید.. که کمبودی نداشته باشی.. کسی از تو غافل نشود.. نشود که شبی بالشت خیس شود.. نشود بغض داشته باشی..

نشود.. نشود که مثل من شوی یک وقت!

 

خواهرکم.. ببین! منم و لباس خواب و کارد میوه خوری :)

بانوی کوچکم، تولد ناگهانی ام.. زیبا بود عزیز.. و این فشفشه هایی که اتاق تاریک را روشن می کردند با خنده هایت و شمع پانزده روی کیک.. فوق العاده!

می دانم همه داستان کار تو بود..

بانوی کوچکم، کی آنقدر بزرگ شدی که برایم دست تنها تولد بگیری؟ جایی که هیچ کس در این گیر و گدار عروسی تولد من یادش نبود!

 

مادرم...

خب.. فقط چند کلمه مثل همیشه یادت بود و تبریک گفتی...! فقط دل تنگم.. با "او" خوش باش.. بگذار جبران تمام نخندیدن هایت باشد..

 

در پایان، خب.. 

ممنون که یادتان بود و تبریک گفتید!:) البته معجزه یاداوری کرده بود.. ولی باز هم ممنون!:)

تولد شیرینی بود...

 

من، دختری وقت نشناس! متولد نیمه شب سه فروردین :)

بهاران...

نود و چهار...

حتی تلفظش هم عجیب است!

نود و چهار دو ساعت دیگر می آید و هیچ کدام عید را حس نکرده ایم. موجودات بی حسی شده ایم که نسبت به این باران های بهاری بی تفاوتیم.. اصلا بی خیال بهار! نود و سه را بچسب..

نود و سه زود گذشت، در عین حال سالی دیر گذر بود.. سالی سرشار از خاطرات... معجزه را شناختم و چشم سیاه را... یا مثلا دختر شیرازی و "حورا" بدون هیچ نام مستعاری... سال قشنگی بود... نود و سه... همین دیروز بود که نشسته بودیم سر سفره و من فکر می کردم چرا پادشاه غایبم نیست.. امروز فکر می کنم چرا دیگری نیست.. مسخره است.. همیشه یکی باید غایب باشد!

و خب این دعوا های دم عیدی.. و منی که تحمل قهر بودنش را ندارم.. بی خیال!

یا مثلا مسئولان مدرسه.. اصلا فکر در موردشان سال جدید را به کامم تلخ می کند.. 

اما.. هنوز هم دلیل برای لبخند و خوشحال بودنم پیدا می شود... حضورشان، زرافه دوست داشتنی و سمورک سکته ای و گاو آناناس صفت من و آقای برادر...

یا همین بودن ماه و ستاره هایم...

آسمانتان پر از ستاره های درشخان و ماهتان پر نور و لحظه هایتان سرشار از خرس قطبی!!

اصلا همه که لازم نیست بنشینند تبریک عید بگویند که..

 بی خیال...

نود و چهار،

             سلام!:)