پادآرمان ِ دوست داشتنی!
- سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۲۰ ق.ظ
رو به چهره ناراحت ِ نگران و عصبانیم، گــفتی:
- به به. اخترفیزیکدان آینده!
و من خندیدم. به اینکه نمی گفتی مــنــجــم و می دونستی بحث ســر ِ «اخــترفیزیک» و دلبــریاشـه. واضح بود مثل ِ بقیه اومدم دنبال ِ جواب. بفهمم چرا، چطور، واقعا..؟! مگه میشه؟! قرار بود بیای زیر ِ تابوتمونو بگیری که. قول داده بودی. پس کــجا..؟!
- نگــرانم! قراره برین یعنی..؟
گفتی:
- بیخیال. بالاخره می بینمت که..!
بعد به همه اونا رو کردی و با صدای فــرکانس بالات، که چهار روز هفته مدرسمونو می لرزوند، داد زدی:
- کنکورشو بده، خودم تجریش معرفیش می کنم تا اخترفیزیک درس بده!
و بعد اونجا بود. اون فهمیدنِ یهویی. اون درک ِ ناگهانی ِ عمق ِ فاجعه. بین اونهمه خنده و استرس، دیدم بعد ِ دو سال چه قد عوض شدیم. دیدم تو چالِش ِ پیش روتو با موفقیت گذروندی، منو فهمیدی. دیدم منم می فهممت حالا. دیدم دیگه این نیست که جامدادی پرت کنی تو صورتم و چـپ چـپ نگات کنم! نفهمی نگاهمو، نفهمم رفتاراتــو..
همونجا بود، بین اون همه خنده و استرس، همونجا بود که فهمیدم برای تو سال ِ دیگه دلم زیــادی تنگ میشه.
- ۹۵/۰۲/۲۸