روزگـارانی دخترکــی بود، که آنقدر نام و نشان داشت، که خود را بی نام و نشان می خواند...
روزگارانی دخترکــی بود، نـه پاک ِ پاک، ولی نه چندان هم آلوده به گناه...
دختــترکی بود عاشق ِ ماه... دخترکی که خانه ای نداشت و زندگیش را در جاده ها می گذراند... دخترکی که کفشی برای دوری از سنگ ها و خرده شیشه ها نداشت... پا برهنه جاده را طی می کرد...
دخـــتــرکی از جــنس شب، ســاحره ای به رنگ ِ ماه.. :)
دخترکی که هیچ کس در کنارش نماند، همه همراه یکی دو روزه بودند.. همه خانه هایشان را در این سیارک و آن سیاه روی یک ستاره پیدا کردند!
همه سرنوشتشان معلوم شد...
فقط دخترک ماند در آخر. فقط او و ماه و آسمان پر ستاره...