شــهر ِ ماهتــاب
- چهارشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۲۵ ب.ظ
آتیشم، می دونستی هر سـال نمایشگاه کتاب ِ مصلی چه قدر نفرین پشتش داشته. خبر داشتی از لب ترک خوردَم و تـب ِبی رحم ِ سال ِ پیشم. خبر داشتی از سال قبلش و گم شدن بین یه موج آدم و بغض کردن به جمعیتی که هل می دادن. خبر داشتی برگشتن به خونه با یه کتاب ِ لعنتی "ریاضی دانان" ِ نامی، اولین نفرینم بود. می دونستی، من هر سال با یه عــربده فرکانس بالای "کــتاب نـخـر، جا نداریم!" دست و پنجه نرم می کردم. گفتم بهت مــصلی خوب نبود. گفتی شهرِ آفتاب شروع ِ دوبارَس!
بعد.. اونجا.. اون روز ِ آخر.. سرِ قولت وایسادی. با اینکه بعید بود. ساعت سه از تخت بکشی بیرون منو، با وجود سختی و ایمپاسیبل بودن امر مذکور، سر ِ قولِت وایسادی.. قول داده بودی می ریم نشــر ویدا. قول داده بودی دیگه کتاب درسی خبری نیست، میریم فقط عــشـق بازی با فانتزی و نجوم. گـفـته بودی فوق العاده میشه و فوق العاده شد. قرار شد بیام و با همون کتابا تو حیاطتون خونه بسازم و بی خیال اینکه امسال جا نداریم!
آخــرش با کیــف ِ سنگین از کتابــای فانتزی ای که درو کرده بودم، کـلِ کتاب نجوم ـای "غیرِ" آماتورمون، پاهای دردناک و کمرای خم شده روی چمنا نشستیم. و اون یکی از صحنه های تجربی ایه که می تونم روش لبخـند ـو توضیح بدم. لبخند ِ ناشی از ورم ِ پاهامون، درد ِ دوست داشتنی سنگینی کتابامون، حســرت ِ نبودن ِ برادر ِ عزیزتر از جان و لــذت ِ به باد دادن اون همه خاطره، تجسـم ِ اون همه خاطره..
لبــخند رو لبــامون بود به کل ِ لحظه های اون روز، به اینکه قرار نبود دیگه گم بشم.. تب کنم و جا بمونم. بـه اینکه "مـاه" تو آسمون بود و قرار بود بخونیم، دوست داشته باشیم، بخندیم و بنویسیم..
دیدی شد، آتــیشــه؟! دیدی با مانتو مدرسه و مقنعه و موهای آبیَم شد؟! :)
- ۹۵/۰۲/۲۹