دل تنگ شدن برایت..
از همان ثانیه پایانی..
لباست، آبی آسمانی..
من و..
مهم نبودن افکار ِ هر که بود و نیست..
دستانی مشت کرده،
توضیح؟!
نیازی نیست..!
فریادی..
"جهنمیست..
جهنمیست..
جهنمیست.."
عزیز...
عزیز ِ...
عزیز ِمن!
دل تنگ شدن برایت، لحظه ای که می روی...
دل تنگ شدن برایت، ثانیه ای که می روم...
و نگاه ها..
مانده است هنوز!
و من..
دل..
تنگ..
عزیز..
عزیز ِ..
عزیز ِ من!
- تنهایید؟!
- بله!
- فکر کردم با شما می آیند..
- خیر!
- که بود..؟
{به تو چه..}
بی میل:
- برادرم..!
تو پیاده..
من سواره..
پیچ ِ آخر
و تمام..!
آقای پـــدر،
دیــگر جــای بحثی نیست...
فردا بگویید ولی ــتان بیاید!
بله، حتی با این نمره های بیست!
مگر کشکیــ ـست؟
در فـاصله فلق تـا شفقــی
ســه مــاه ِ آزگار غیبت شما،
مـــوجَّه نمی شود!
وجود دائم چنان خــلا ای،
حتــی با پادرمیانی خود ِ خدا،
جبران نمی شود!
آقای پــدر،
دختــرکــتان سر کلاس ِ ریــاضی
ناگهانی شکست!
آقای ِ پــدر،
با عرض ِ معذرت،
دخترکتان سر ِ کلاسی،
چشم هایش به خون نشست...
آفای پدر،
در این کشور،
هواپیماها هم خطرناک اند...
و اما و اگر ها ناجوانمردانه،
ترسناک اند...
آقای پدر،
نمی شود دیگر!
آخر چه قدر بهانه سفر؟
آقای ِ پدر،
نمی دانی شما،
درد دارد به خدا،
هم قافیه کردنِ واژگان ِ پدر
با شکستن ِ "کمر"
با "سفـر"،
با "سفــر"...
و منتظر ماندن در تِراس،
چشم به آسمان،
لیـوان چـای و شِکَر...
آقای پدر،
همچنان در انـتـظارت،
خیلی بی ثـَـمـَـر...