بــرزخــی است میــان لحظه های خواب و بیــداری،
اکوی کهنه ی صدایش تکرار می شنود و تو
خیره به لب هایش
چه می گفت؟
می شنیدی،
می شنوی...
اما از درکت خارج است...
و پلاکاردی داغ شده از آفتاب ِ ظهر ِ ساکن ِ تابستان،
در پس ِ خاربن های جولان دِه در پَس کوچه های مست ِ ذهنت،
"گنجایش تمام شده است..."
تصویر را می دیدی...
چشمان ِ تب دارت می بینند چهره اش را...
اتاق را...
اما این سایه ها چیستند؟
سایه هایی که پشت ِ پنجره آفتاب می گیرند...
بــا هر دَم و بـــازدم،
سکون ذرات ِغبار معلق را بر هم می زند...
و تفکر حول نیستی مطلق،
چرا هیچ نویسنده ای از رقص غبار ننوشت؟
دستانت را به دیوار می کشی،
تــعــادل گرمایی کاربردی ندارد دیگر...
گرمای بیمار گونه دستانت را
این دیوار ِ یخ ِ سفید از بین نمی برد...
دیوار ِ ساکـــت ِ ســفــیدی که
زیـــرنور چــراغ،
موج مــی زند...
در کویــر ِ نامتناهی اتاق،
صدای بـــــاد می پیچد...
صدای بادی که که از زمزمه های نامفهوم،
خنجر می خورد...
و تـَـرَک های هوشیاری ات،
تــَـرَک های افکارت...
بیشتر از ترک هــای زمین ِ این بیایان...
عمیق تر از ترک های لبانت...
فراتر از تـرک های قلــبــت...
کاترین، واقعا بد نبود. دوست دارم کاترین را ببینم و بنشینم پای صحبت هایش... شاید کاترین کسی را نداشته که کل ماجرا را برایش تعریف کند. که بگوید:-"من واقعا بد نبودم... شایسته این همه کینه، نبودم!"-
شخصیت بد؟ وجود ندارد!
مــی دانی، بـدی و خـوبـی معیاری تـمـامـا نسبی است! چه کسی تعیین کرده چه چیز بد است و چه چیز خوب؟ چه کسی می تواند بگوید کاترین بد بود؟ تــعریف ما از "بد بودن" چیست؟ بَـد کیست؟ کسی که عـرف را می شکند؟شخصی که کسی را می کشد؟ گناه می کند؟ خـب گناه چیست؟! گناه کار کیست؟!
چه کسی خبر دارد از کل ماجرا...؟
کــاترین بد نبود واقعا. کِی فهمیدم؟ وقتی دیدم من در جایگاه کاترین نشسته ام و او ناگهانی، با لحنی غصه دار، کلماتی را می گوید با انعکاس واضح ِ آبی رنگ.. انعکاسی از حقیقت!
-خسته ام از در سـایه تو نشستن!-
کاترین، می بینی؟
الـنـای من هم پیدا شد!
و النای من نمی داند که اشتباه می کند. حال من خاطره ام فقط مانده، خاطره ای که با بعضی رفتار هایش برای آنان که میشناختنم یادآوری می شود!
منی که حال گویی مال قرن ها پیش ام... سایه ای از گذشته!
کاترین حق داری تو.. ما واقعا بد نیستیم! قبلا هم گفته ام، این نفرین ِ خالقِ ما است! قضاوت خوانندگان... ما هر چه بکنیم، باز هم از ما دیو می سازند!
شخصیت های منفی داستان هیچ وقت خوب نمی شوند! هر کار ِ خوبی هم بکنند، هر چه قدر هم عاشق باشند، هر چه قدر هم حــق داشته باشند! داستان در نهایت از زبان شخصیت ِ اصلی بیان می شود، آن خوب ها. هستند کسانی که می گویند از شخصیت های منفی بیشتر خوششان می آید، ولی باور کن آن ها تماما حقیقت را نگفته اند. در آخر آن ها هم هنگام خواندن داستان، با شخصیت خوب همراه بوده اند. با او همذات پنداری کرده اند و باور کن همه در ته قلبشان شخصیت اصلی را از همه بیشتر می پسندند. کل آن حرف ها در مورد شخصیت های منفی، فقط علاقه ی بشر به متفاوت بودن است.. علاقه به وجود "من" ـــی متمایز از دیگران! دروغی بیش نیست، قهرمان ِ خسته داستان را دوست نداشتن...
ولی ما شخصیت های بد، محکوم به بد بودنیم. هیچ کس نمی آید داستان را از زبان ما بخواند، هیچ کس نمی فهمد وقتی دیدی استفن می گفت که تو فقط دوست داشتنی ساده بودی و عشق را با النا تجربه کرده... تو غصه خوردی! و غم، کینه، بغض همه در قلبت ِپیرت شروع به رقصیدن کردند... متنفر از تمامشان و آن عشقشان...
وقتی دیمِن نگاهش با النا می چرخید و النا او را پس نمی زد.. چه کسی می دانست تو با خود تکرار می کردی، واقعا همه گناهان گردن تو است؟
کاترین...
می دانی بغض دار ترین قسمت داستان کجا بود؟
تو مــردی، النا هم همینطور... و تو می دانستی که هیچ کدام از اشک هایی که را آن روز گونه ها خیس می کرد، برای تو نیست...
اینجــا مــی گویند تـــاریـــخ را فاتحان می نویسند... ولی مــی دانی، من جای این همه فلسفه بافی خیلی ساده می گویم، "داستان را راویان می نویسند...!"
این راویان ِ قهرمان دوست...
درخشش شبنم صبحگاهان نبودم، درست!
لبخند آفتاب بر چمنزاران سبز هم نبودم، درست!
من حتی نسیم سحر نبودم و بویی از شکوه سپیده دم نبرده بودم...
باز هم حق با شـــمـاست، درست!
ولی الحـــــق که شما هم ذره ای انصاف نداشتید،
حتی مرا ندیدید ؛ با آن که من هیچ وقت در سایه ها پنهان نشده بودم...!
همواره زیر نور ماه، همواره پیدا...
مرا ندیدید و از روی رد پاهای برهنه ام که روی زمین مانده بود داستان ها نوشتید و شعر ها گفتید و آتـــش زدید یادگار هایم را...
زخم پاهایم زمین پشت سرم را سرخ کرده بود،
قطرات خون را به دستانم نسبت دادید...
بخت بدم را به دل هایی که شکستم مرتبط و با این فلسفه بافی ها مرا از آنچه بودم گنه کار تر کردید...!
حقا که این انصاف نبود، نام این رفتار شما بر وزن عدالت نبود!
کفشی ندارم که بگویم بیایید با کفش هایم راه بروید، ولی همه تان به چالش پابرهنه گذراندن جاده دعوت شده اید..
تا شاید، درک کنید کمی..!
من سکون نیمه شبم و نوازش ماهتاب،
من و دنیای سیاه و خاکستری...
بی تاب دوباره به خود نگاه می کنم،
دستانم به خون آلوده نیست،
قلبی را نکشسته ام...
بنشینید و برچـــســــب بزنـــــــیــــــد! بــــرایم بدون ذره ای شک در دلتان، بدون ذره ای احــساس گناه و ناراحتی، خروار خروار نـــام بگذارید! بـــــــه اعماق همان جهنمی که مرا از آن می پندارید...!
مگر من با این پسوند ها و پیشوند های بی اساس تغییر می کنم؟
اما با وجود تفاسیر بی انتهایتان و ترسیم چنان دیوی از من، چه کسی جرات می کرد نزدیکم بیاید؟
چی کسی آنقدر نفرت در دلش جمع نشده بود که بیاید و ببیند؟! تا شاید بفهمد ماجرا آنچه شنیده نیست!
فقط او، با وجود دیوی که برایش از من ترسیم کردید نزدیکم آمد..
نترسید، رد پایم را دنبال کرد و دید ؛ فهمید!
شنید و درک کرد..!
و شد دوست ِ ساحره پر از شیطنت پاک من..
و شد اثبات وجود کسانی که هنوز هم چشم هایشان بینا است...