زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ستاره» ثبت شده است

آه باران...

شب تهی از مهتاب...
شب تهی از اختر...
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یــــکــســر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است،
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کــدورت افسوس
سخت دلگیرتر اســت

شــوق بــازآمدن ســوی تـوام هست

اما

تـلـخـی سـرد کـدورت در تو

پـای پـویـنـده ی راهـم بسته

ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
...

 

وای، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را بــاران شست

از دل ِ مـن امـا

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟


آسمان سربی رنگ
من درون قـفــس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای، باران
باران ؛

پر مرغان نگاهم را شست...

 


حـــمــیــــد مصـــدق
آبی، خاکستری، سیاه

 

 

این تخـــت ِ آسمانی...

مـن و ستاره های شبرنگم و این منظومه شمسی معلق و این فضایی های سرخوش که به ریش فضانوردان می خندند به علاوه تو دست رشته بازی می کنیم...

تو وسط بمان، سعی داریم حواسم به دستت نیافتد...!

پـــس از مــــن...

مـــــن مطمئنم سالیان ســال بعد، هنگامی که من با کوله پشتی ام پایان جاده را فــتـــح می کنم ؛ در نیمه شبی پر ستاره دختری بـه دنیا خواهد آمد...

احتمالا دُختری کاملا ً معمولی، نه صورت خیلی خاصی خواهد داشت نه بینی قلمی و چشم های رنگین کمانی... چون زیاد فکر خواهد کرد و وقت خوردن نخواهد داشت لاغر می ماند... شاید آن زمان دختر های لاغر را دوست نداشته باشند، شاید دختر های تپل را دوست داشته باشند. ولی خب در هر حال این دختر خیلی لاغر است، دوست نداشتند اندامش را هم برایش مهم نیست... کار های مهم تری خواهد داشت!

نظری ندارم که در آن زمانه چه چیزی مُد خواهد شد. در هر حال فکر نمی کنم دُختر زیاد به مُد اهمیت بدهد و خیلی روی جمله معروف "چی بپوشم؟" فکر کند. ولی شـرط می بندم به رنگ آبی علاقه مند خواهد شد و مشکی هم که همیشه رنگ عشق بوده، می مـاند خاکستری... احتمالا خاکستری هم دوست خواهد داشت، مگر کسی هست که رنگ خاکستری را دوست نداشته باشد؟

آن زمان کتاب های حمید مصدق خواهد بود؟
اگر بـــود، شــایــد حـــتــی جادوی این ســه رنگ کنار هم را در کتاب ِ "آبی، خاکستری، سیاه" ِ مصدق دید و تقدس این رنگ ها را درک کرد!

گفــتــم کتاب، این دختر کتاب خوان خواهد بود! از آن کتاب خوان هایی که کاری به موضوع و ژانر کتاب ندارند و فقط بلدند خودشان را درونش غـــرق کنند!

تـــازه تــا یــادم نــرفته، این دختر شمع و شمعدان را هم خیلی دوست خواهد داشت! وقتی که دلش گرفت و یا بیش از حد خوشحال شد شمع روشن می کند و در شمعدان های شیشه و سفالی رنگ وارنگ قرارشان می دهد... شاید هم در این حین به موسیقی گوش داد و چشم هایش را بست به روی رقص زیبای شعله ها...

چه نوع موسیقی ای؟
نمی دانم... دختر مسلما سبک خاصی را دوست نخواهد داشت، هــر موسیقی ای جادوی منحصر به فرد خودش را دارد... نباید تبعیض قائل شد!

دیــگــر این که من مطمئنم دختر روزی بـــا جامعه ای خــاص آشنا خواهد شد...
با تکنولوژی روز ِ آن زمان، با افرادی آشنا خواهد شد که روی آینده اش تاثیر بسیاری خواهند گذاشت. کسانی که برایش تا سالیان سال نقش دوست را ایفا خواهند کرد، شاید حتی تا پایان عمرش.. کسی چه می داند؟
بـــا کمک این دوستان قلم به دست خواهد گرفت و یاد خواهد گرفت تا سمفونی احساساتش را با کلمات بنوازد...
هر چند ناهنجار...
هر چند گاهی گوشخراش!

به علاوه در این راه همانطــــور که با قلم کم کم خودش را پیدا می کند، دلش را خواهد باخت... به پسری که صد و پنجاه و شش درجه با خودش متفاوت است!
در جاده این دلبستگی سختی خواهد کشـیــد... و خــب راستـــش را بخــواهید، سرانجامش معلوم نیست. این عشق بیش از حـــد ممنوعه خواهد بود!

در نــهــایت این که،
دختر شــــب هایی که مــــاه کامل است، تا سپـــیده دم و لحظه ی شروع آواز ِ صبحگاهی پرندگان بیدار خواهد مـــاند...
و فـــکــــر خواهد کرد...
و آه خـــواهـــد کشــیـــد...
و لــبــخــند خـــواهد زَد...
و بـــغــض گلویش را خواهد گرفـت...
و نخواهد دانست که ســـالیــــان سال قــــــبـــل، دخترکــــی زیـــر نــور ِ همین ماه، این لحظاتش را سطر به سطر نوشته است...