شاید اشتباه از ما بوده که دویدن در امتداد این خط را الویت قرار دادیم. هر شب دویدم و تو پشت سرم پرواز کردی ؛ تا به کجا برسیم؟ نمی دانم.
جاده ته نداشت جانا. هنوز هم ندارد. دویدن هایمان تمامی نداشت. من هم که کفشی نداشتم، زخم های راه را به جان خریدم. کم می آوردم، دستانم را می گرفتی و بال هایت را بر هم می زدی. چشمانم را می بستم و وقتی چشمانم را باز می کردم دیگر آنقدر ها هم ماه دور نبود. اما رسیدنمان به ماه همانقدر محال بود که رسیدن به پایان جاده. اصلا پایان جاده به چه دردمان می خورد فرشته من؟
واقعا می خواستیم به پایان برسیم؟ پس چرا آنگونه می دویدیم؟ چرا حرکتمان شتاب مثبت داشت..؟
می فهمی چه می گویم..؟ مشکل تماما این جا است. ما خبر نداشتیم که در پایان چه چیز انتظارمان را می کشد، اما می دویدیم برایش! آن هنگام که هر کس در خانه، در قلعه ای، در قصری حتی ساکن شد.. من روی جدول ها راه می رفتم، کوله ام را بر زمین می کشیدم و تو سرت را تکان می دادی در برابر این بچه بازی ها من. در برف های سنگین، در آن سرمای استخوان سوز رد پاهای برهنه ام پشت سر ما مانده بود. در حالی که می توانستیم در یکی از آن خانه های گرم و نرم، کنار شومینه ای هیزمی بنشینیم، قهوه هایمان را در دستانمان بگیریم و بی خیال شویم.. بی خیال مقصد و مبدا. می توانستیم به طرح آسمان از پشت پنجره راضی شویم.
روی ریل های قطار راه رفتیم. روی آسفالت خیابان ها، روی پله ها، زیر تک تک پل های راه دویدیم و دل نبستیم!
آخ که جانا تو می دانی چرا هیچ گاه هیچ جا نام خانه را به دوش نکشید. به یاد می آوری نصیحت پیرمردی را که می گفت:« ساکن نمونین.»
یادت می آید؟ همواره بوی چرم عطرتلخ خورده می داد و من همیشه ثانیه ای بیشتر تامل می کردم تا بیابم این رایحه مرموز از آن چیست. راستش را بخواهی آن اوایل نمی فهمیدم چه بویی می دهد حتی. سالیان سال بعد طی حادثه ای با عطر مردانه ای که روی دستبند چرمم نشست فهمیدم. آنگاه هر ثانیه می بوییدمش و با سیل خاطرات تکانی به خود می دادم.
هنوز که هنوز است آن رایحه عجیب، همراه چشمان آبی یخی اش از زیر ابروان پر پشتش پیش چشمانم خودنمایی می کند و صدایی می گوید:
-«ساکن نمونین..»
بالثا اگر روزی روحش را دیدی سلامم را به او برسان و بگو که دخترک ساکن نماند! آخ که دخترک ساکن نماند. به او بگو نه ساکن ماند، نه ساکن شد، نه ساکت شد! به گوشش برسان دویدن های این سال هایمان را. حتی اگر شده از او بپرس منظورش همین بوده دیگر، نه؟
بالثا، حتی نگاهش روی تو را حس می کردم. فکر می کردم او هم تو را می بیند. آخ که چه ذوقی می کردم. ته دلم می لرزید. باورم نمی شد شخص دیگری بتواند ببیند همراه همیشگیم را. نگاه یخی اش روی تو بود، زمزمه می کرد:
-«سرتون رو بیارین جلو..»
و ما سرمان را می بردیم جلو. هر دفعه، تک تک آن دفعات لامصب جوری لب هایش را باز می کرد انگار می خواهد مهم ترین پند زندگیمان را بدهد. انگار که برای اولین بار در عمرش بخواهد بگویدش و دیگر تکرار نکند.انگار که اگر نشنویم آن چند واژه ردیف شده را تا آخر عمر بدبخت می شویم! دهانش را باز می کرد و می گفت:
-«ساکن نمونین..»
سالیان سال بعد شنیدم که می گفتند چشم هایش چپ است و همه را محض احترام دوم شخص جمع خطاب می کند. من نمی دانم! ولی نصیحتش در گوشم ماند. آن پیرمرد خمیده و بوی چرم و عطر تلخ و چشم های آبیش در خاطرم مانده اند و صدایی که می گوید:
-«ساکن نمونین..»
بالثا یک بار مرا هم به دیدنش ببر اصلا. می خواهم به چشمان خود ببینمش. روحش را، چه می دانم.. هر چه از او مانده! حتی قبرش را! بنشینیم جلوی هم، با دو فنجان قهوه و من بگویمش نگاه کن پیرمرد این روز ها ساکن مانده ام. می دانی چه می گویم؟ دلم را می گویم، گیر کرده است. پیرمرد با این دو پا دارم می دوم به سمت انتهای جاده ای که نیست و قلبم کیلومتر ها دورتر مانده. زنجیری در این میان نیست، ولی دور می شوم و برداشتن هر گام سخت تر از گام پیشین می شود و دویدن آسان تر، انگار اصطکاک را کم کرده باشند و نیرویی در خلاف جهت وارد. پیرمرد چنان می گفتی ساکن نمان که قلبم را جا گذاشتم! حاضر نشدم پیش دل بمانم..
بالثا بیا اصلا جاده را کج کنیم به آرامگاهش، می خوام ببینم تائید می کند. نیاز دارم بشنوم کسی را که می گوید تمامیشان را پشت سرت بگذار! نه نه، هر کسی نه! آن پیرمرد را، نیاز دارم بگوید بیا جلو انگار که می خواهد رازی بگوید و تائید کند مرا.. سرش را به تائید تکان دهد و بگوید برو..
و دیگر Fــی در خلاف جهت نخواهد بود! دیگر تا مدتی fــی هم وجود نخواهد داشت..!
پ.ن:F نیرو و f اصطکاک است. :)
پ.ن2: بوی چرم ِ عطرخورده دیگر فقط یک نفر را به یاد نمی آورد.
پ.ن3: و زندگی بی روحی که خاطره بازی شده بود..
یک سال؟! دو سال؟!
مدت ها پیشنهاد می داد این کیبوردِ درب و داغان و قدیمی را تعویض کنم. یک کیبوردِ درست حسابی بخرم.. که اینقدر دکمه هایش هنگام تایپ صدا ندهد. احتمالا آنقدر هم زوار در رفته نباشد که در یک متن بتوان چهل و چهار و نیم غلط تایپی مختلف پیدا کرد.
او مدت ها است نیست که باز هم به جانم غر بزند، و من دیگر نمی توانم جز با همین کیبورد درب و داغان و زوار در رفته قدیمی بنویسم.. =)
بعد از یک ماه و چندین روز دوباره نشستم کنار کیبورد جان و موضوعات زیادی را باید ثبت کنم.. نمی دانم از کجا شروع کنم، چگونه به هم ربطشان بدهم..!
می پرسد:
- یعنی سر ِ این کم اوردی؟! لازم نیست همیشه اینقدر از کلیشه ها پیروی کنی..
- یافتم! :) ^.^
مکان: کلاسی با صندلی های آشفته در شمال شرقی مدرسه ای کوچک
زمـان: ده صبــح
آسمان: ابری و کدر و کثیـف
- تمرکزت کمه..
# اوه..
+ به این میگن دخالت بی جا و نظر غیر تخصصی! من نه مدرک تحصیلی من باب روانشناسی می بینم.. نه مشاوره حتی!
# هــیس جانا.. داره حرف می زنه! هر حرفش توهینه و من ترجیح میدم این توهینارو بشنوم..
- نگا کن ناروئی جان.. من نمی خوام اصلا احساس کنی من ازت خوشم نمیاد. من خیلی دوستت دارم! آیندت برام مهمه! اینکه از امور حاشیه ای بزنی!
+ توصیه می کنم یه لبخند کوچیک بزنی، جوش نیار.. پوزخند نزن! گفتم "لبخند"!
# البته! فکر می کنم یه سوتفاهمی اتفاق افتاده..! :)
- و به خاطر اینکه دوستت دارم به نظرم باید رو تمرکزت کار کنی. یعنی وقتی با من حرف می زنی احساس می کنم تمرکز نداری..! دیگه چه برسه به درسا!
+ لبخند بزن و سرتو تکون بده! ببین یه درجه دیگه میزان خشمت بره بالا، دوباره ازچشمات اشک میاد..! غرورت یا خشمی که اون رو شاد میکنه؟!
# :)
- شاید به خاطر اینه که در همون لحظه خیلی رو حرفام فکر می کنی، واسه همین همچین حسی دارم!
+ من به نظرم ممکنه با شیاطین کار کرده باشه.. جنسش مرغوب نیست.. :/
{و نمی دانست چه قدر درست می گوید!
مشغول سخنرانی من باب تمرکز بود.. وقتی فرشته من کنارش نشسته بود و به موهایش دست می زد تا تشخیص دهد از جنس آتش شیاطین است یا نه!}
مکان: همان کلاس بالا!
زمان: نیم ساعت بعد..!
صدایش به سادگی از میان صدای خودکار و ورق ها می گذشت، به من می رسید. شاید بعد ها یادش دادم درِ دفتر را ببندد. یا آرام تر حرف بزند. اصلا هر کاری کند که صدایش به من نرسد!
- آره خانوم ناروئی.. احساس می کنم خیلی بزرگ شده تو ین یه ماه.. خانوم شده.. رشد کرده..
{ به همان میزان در اشتباه بود..! دخترک، هیچ گاه بزرگ نمی شود..! }
مــــکـــان: درون خودرویی داغ!
زمان: ساعت پنج بعد از طهر
تازه از کـــیش آمده بودند تهران، چهره اش هنگام صحبت می رفت درهم و لبخندش تصنعی می شد، معلوم بود زیاد راضی نبوده از این انتخاب. راننده گرام هم نمک دان برداشته بود، می پاشید به زخمش، انگار باید می گفت برایش از بدی های تهران و خوبی های شهر خودشان..!
- چـــرا اومدین تهران آخه؟! ایـــــنجا دیوونه خونــــس! دیوونه خونه! شعر ِ کــثیف ِ آشغال ِ به دردنخور ِ شلوغ.. توی اینهمه دود.. اونجا می موندین.. تحصیل اینقد مهم نیست!
+ کاشکی می شد بمونیم کیش. ولی نشد متاسفانه. امیدوارم پشیمون نشیم.
- آخه کی می تونه اون آب و هوا و امنیت اون شهرو ول کنه بیاد اینجا..؟!
+ مجبور بودیم..
آخ.. اگر می دانستید من این شهر ِ دودی را چگونه عاشقم..! اگر می دانستید خیابان هایش، تک تک پیاده رو هایش.. اگر می دانستید جدول کنار خیابان هایش.. اگر می فهمیدید پارک هایش.. درختانش.. آسمانش.. اگر درک می کردید.. هوای دم صبحش.. نسیم نیمه شب هایش.. برف های بی رحمش.. باران های اسیدی طور ِ ناگهانی اش را حتی..
برج میلادش.. خاطراتش..
اگر می دانستید از هواپیما چگونه چشم هایم برق می زد. اگر می دیدید آن نگاه پرذوق را..
آن وقت دیگر دلتان نمی امد پیش رویم ازمحبوبم بد بگویید.. :)
# بی خیال عزیز.. میای بریم پرواز؟!
مکــان: کــافه نه و سه چــهارم!
زمان: احتمالا هشت شب!
ســابجکت!: دیالوگ های منتخب شب!
- چــــیزه معجزه.. می دونی چی شد؟! نتونستیم بیایم ما..
می دیدم یک لحظه قلبش ایستاد. بلند شد، پشتش را نگاه کرد.. پریدم سمتش {لازم به ذکر است که از شدت هولیدگی چند نفر که همزمان مشغول ورود بودند را همچون توپ بولینگ به اطراف پرتاب نمودم!} و خب دلم برایش تنگ شده بود! =)
زمان: دقایقی بعد!
- چــه قد منوشون باحاله! چه قد اون جاروئه اون بالا باحاله! چه قد قهوه هاشون باحاله!
+ افکت ذوق کردن همانا! انتخاب کنیم حالا..
- خون اژدها؟! :|
+ نه.. نه.. قهوه جادوی سیاه! =|
آخر سر هم در اوج ضدحالی من کارامل ماکیاتو سفارش دادم و او بستنی شکلاتی! شاید برای اینکه بهانه ای داشته باشیم که دوباره بیاییم!
زمان: سی دقیقه بعد...
- اوردنش! اوردنش! لاته آرت داره! ^_^
+ این کیه دقیقا؟ :)))
- نمی دونم والا.. :)))) ممکنه هری پاتر باشه؟!
+ نه..نه.. زخم نداره که..
- بابا اصن یه جوری نیم ساعت داشت اینو آماده می کرد فک کردم هاگوارتزو طراحی کرده! =)) نگو چش چش دو ابروی خودمونه!
و ما نیم ساعت تا بستنی شکلاتی اش آماده شود قهقهه می زدیم به طرح مذکور! یعنی کاملا امکان دارد شما پوکرفیس شده باشید، ولی قیافه ناامید ما وقتی این را آوردند.. دیدنی بود! =))
و خب آنقدر بلند بلند خندیدیم به این موجود ناشناس که فکر نکنم دیگر راهمان بدهند! این هم از مشکلات قرار دادن یک السا و معجزه درون یک کافه! :دی
-مــعجزه! لـــرد! ^__^
+ وای عـــشقم! سوروس! ^.^
- معجــزه لــرد! ^.^
+وای عشقم سوروس..^___^
.
.
.
اندر ماجرای اشاره به عکس های روی دیوار! دیالوگ های بالا هر سه ثانیه یک بار تکرار می شدند! :دی
زمان: دو ثانیه بعد!
- معجزه؟!سلفی جدی که به درد نمی خوره! بیا شکلک دراریم!
+بلد نیستم! :دی
-هممم.. بلدی چشمک بزنی؟!
-نع!
+ عالیه! ^.^ اینجوری خودش خود به خود اسمایلی میشه! ^.^
و خـــب.. نگاه کنید معجزه چانم چه فوق العاده افتاده! ^.^
مکان: پارک لاله
زمان: مدتی بعد..
پس از مقادیری تاب بازی، از سرسره در جهت عکس بالا رفتن، غیبت کردن (:دی)، آب بازی، بوی ماهی گندیده گرفتن، دویدن تا به جایی که نفس دیگر نداشتیم رسیدیم به این نقطه که..
+ السا؟! حوصلم سر رفته.. بیا ملتو سرکار بذاریم یکم..!
و خب دیالوگ من اینجا دیگر گفتن ندارد.. مسلما نظرم مثبت بود و بی شک ایده ای داشتم!
فقط بدانید ما تا سه ساعت بعد می رفتیم دختر بچه خیالی نگین نام خود را از بغل مردم و جلوی تاب بر می داشتیم و می بردیمش بازی.. تازه معجزه مجبورش می کرد عذرخواهی هم کند! حیف شد نمی توانستیم فیلم بگیریم، وگرنه صحنه های فـــوق کولی بوجود می آمد! :دی
این هم از استتار ما!
به قول او #داعشی_طور!
مکان: بالکن
زمان: نامشخص
- مرتیکه بوقی داشت در مورد خوشبختی سخنرانی می کرد! خیلی بی اساس بود حرفاش.. مغلطه، سفسطه..! حرفای هم کلاسیای گرام بی اساس تر.. هدفش تو زندگیش کنکورشه.. من می تونم اون که هدفش پزشک شدنرو درک کنم.. ولی کنکور؟! :| من با قشر مذهبیون خیلی بیشتر حال می کنم تا اینا.. اه اصن بودی اونجا که! می دونی!
+ کلاس خسته کننده ایه.. هدر دادن وقته.. من ترجیح می دادم کنارت بخوابم راستشو بخوای! خیلی خوبه که تک می شینی!
- بیدار نبودی یعنی؟ =| ملت فرشته دارن.. مائم فرشته داریم.. در هر حال.. داشت در مورد خوشبختی حرف می زد. چه کسی خوشبخته؟! و خب، جاش خالیه اینجا!
+چرا؟!
- چون این دقیقا تصویری سمبلیک از خوشبختیه منه.. :))
در دستانت جان دهم..
ببینی،
رفتنم را..
بی فروغ شدن چشمانم را..
و شانه هایت بلرزند..
نگرانیت از چیست؟!
هیچ کس از راز کوچکمان خبردار نیست..
بگذار فکر کنند مرد که گریه نمی کند..
لازم نیست بدانند..
درخشش اشک هایت را..
رنگ چشمان ترت را..
می دانمت!
مرا روی موج ها نمی گذاری!
خاکم را به دست باد نمی سپاری..!
دیدن آتش گرفتنم؟ خاکسترم؟ نه..
نمی توانی..
بردن منی که دیگر نیست،
به اوج هفت آسمان..
اعتمادت به ابرتیره..
به باران.. ستارگان..!
-هیس.. نکن.. "رازمان"..!-
می روی کنار ماه،
می نشینی با بغض و آه..
رهایم می کنی..
با صدایی از ته چاه..
وداع می گویی مرا..
از آن پس..
هر شب سرت را بالا می گیری..
مرا می بینی..
جهان تغییر نخواهد کرد..
زمان بازنخواهد ایستاد..
آسمانت به رقص ادامه خواهد داد..
اما..
من می شوم ثابت سماوی...
دخترکی می شود محور چرخش ستارگانت..
ستاره مجلس آسمانت..
و اگر روزی ندانی،
که بیایی یا نیایی..
کمی درددل بخواهی..
بی خیال فاصله ها..
عرش تا فرش و نرسیدن و راه..
دخترک بی فروغ زیر نور ماه،
نشسته در انتظارت..
باز هم تو و عشق و کویش..
باز هم تو خیره به رویش..
هنوز هم دوستش داری..
آن چشمک کم سویش..
از یادت نخواهم رفت..
عشق نبوده..
دوست داشتنی ساده..
تا
تو
هر شب
دل
ت
ن
گ
شوی..
دوست داشتنم...
دوست داشتنت..
پاک نخواهد شد!
- ازش خوشم نمیاد! اصلا گیرم هم خوب باشه.. من ازش خوشم نمیاد!
- دوباره؟! چی در موردش می دونی آنوشا؟!
- در این حد می دونم که تو این یه سال به دلم ننشسته..
- پیش داوری نکن.. قضاوت نکن! تو هیچ چیز نمی دونی.. که چه مشکلاتی توی زندگیش داره.. تو نمی دونی از همه طرف چه قد فشار روشه.. تو نمی دونی! ولی...
- ولی...؟!
دستش را دور چانه اش کشید. در اتاقی بدون پنجره به نقطه ای در دوردست ها خیره بود.
تکرار کردم:
-ولـی؟!
کــلــماتش با قدرت به ذهن ضربه می زد! شاید تاثیر صدایش بود، شاید تاثیر وجودش، شایـد هم حقیقت میان آن کلمات بود و اندوه وسیع میانش..!
- مـن می دونم!
- پوووف.. داری از خودت در میاری اینارو ..! اون از قشر مرفه بی درده جامعس.. هه.. فشار؟ چرا فکر می کنی همه یه مشکلی دارن؟! اون خوشبخته! حقوق ِ عالی، وضع ِ مالی عالی! شریک ِ زندگی ِ عالی...!
روی چشــمــی که کنار دفترم می کشیدم خط زدم. نگاه ِ غمگینی داشت.. مثل نگاه او! سنگینی ِ نگاهش را روی بند بند ِ وجودم حس می کردم.. نگاهی حاکی از غم.. نگاهی سرشار از دانستن.. دانش، حقیقت.. هیچ گاه شیرین نبوده! می دانست.. خیلی می دانست..!
- می بــینی..
و رفت..! و من دوباره علامت سوالی حیران در حال تلو تلو خوردن در سیاهی افکارم.. چه چیزی را باید می دیدم؟ او را؟
سرم ر از روی دفتر ِ خط خطی بالا آوردم و شوکه بر جای ماندم!
گریه می کرد.. توضیح می داد..
چشــمان سرخــش، اولین مهره از دومینو های حقیقت بودند..
قطعات پازل، یکی یکی می رفتند بر جای خودشان..! خاطرات یکی یکی به هم مرتبط می شدند!
فــاجعه ای از روی بچه بازی.. ناراحتی اش.. احتمال پاشیدگی..!
بــغــض کردم...!
لعنتی.. نباید.. نباید.. آنگونه می کردم! حتی در افکارم!
لعنتی..
و حال.. شوک بعدی..!
درمـــان نــاپذیر است..!
آخرین دومینو افـــتاد!
احتمالا در گلوی من..