میم
- يكشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۱۴ ب.ظ
در دستانت جان دهم..
ببینی،
رفتنم را..
بی فروغ شدن چشمانم را..
و شانه هایت بلرزند..
نگرانیت از چیست؟!
هیچ کس از راز کوچکمان خبردار نیست..
بگذار فکر کنند مرد که گریه نمی کند..
لازم نیست بدانند..
درخشش اشک هایت را..
رنگ چشمان ترت را..
می دانمت!
مرا روی موج ها نمی گذاری!
خاکم را به دست باد نمی سپاری..!
دیدن آتش گرفتنم؟ خاکسترم؟ نه..
نمی توانی..
بردن منی که دیگر نیست،
به اوج هفت آسمان..
اعتمادت به ابرتیره..
به باران.. ستارگان..!
-هیس.. نکن.. "رازمان"..!-
می روی کنار ماه،
می نشینی با بغض و آه..
رهایم می کنی..
با صدایی از ته چاه..
وداع می گویی مرا..
از آن پس..
هر شب سرت را بالا می گیری..
مرا می بینی..
جهان تغییر نخواهد کرد..
زمان بازنخواهد ایستاد..
آسمانت به رقص ادامه خواهد داد..
اما..
من می شوم ثابت سماوی...
دخترکی می شود محور چرخش ستارگانت..
ستاره مجلس آسمانت..
و اگر روزی ندانی،
که بیایی یا نیایی..
کمی درددل بخواهی..
بی خیال فاصله ها..
عرش تا فرش و نرسیدن و راه..
دخترک بی فروغ زیر نور ماه،
نشسته در انتظارت..
باز هم تو و عشق و کویش..
باز هم تو خیره به رویش..
هنوز هم دوستش داری..
آن چشمک کم سویش..
از یادت نخواهم رفت..
عشق نبوده..
دوست داشتنی ساده..
تا
تو
هر شب
دل
ت
ن
گ
شوی..
دوست داشتنم...
دوست داشتنت..
پاک نخواهد شد!