زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معجزه» ثبت شده است

آرنــدل

عجیب است که چگونه شهری با آن همه نور و و رنگ، در کمتر از چندین ماه می تواند خاکستری و سفید شود. برف پوشیده..! و دیگر هیچ جانداری در آن زندگی نکند، آن شهری که نماد ِ زندگی بود متروک شود تا جز ساحره ای کسی در آن نفس  نکشد. جز دختری که نشسته بود و می نوشت. با قلمی یخ زده می نوشت و می نوشت و می نوشت..

-در شمالی ترین نقطه زمین، جادوگرانی اسکیمو نام زندگی می کنند. مردمی اهل معاشرت با پنگوئن ها و چای عصرانه با خرس های قطبی. این مردم که عمر ِ کمی هم دارند به علت زندگی ِ بورانی ِ خود، و سروکله زدن زیاد با این پدیده سپید رنگ ضمن مطالع های فراوان در مورد انواع طلسم های برف زا وبرف زدا و.. نام های زیادی برای برف گذاشته اند.. برای هرنوع برف یک نام منحصر به فرد!

خواستم بگویم، من هم همینطور! و این برفی که حال کل ِ شهر را فرا گرفته، برفِ نبود ِ تو نام دارد! درکش زیاد سخت نیست. فکر کن قلب ِ یک شهر غایب باشد، فکر کن اصلا.. اصلا خورشید شهر را گرفته باشند و برده باشند..! یا خودش رفته باشد. چه فرقی می کند؟!

باورکن می شود! داستان ها زیادند.. می گویند خورشید از آن که ستاره ها و ماه در دل آسمان جای دارند ناخوش بوده. پس روزی رو به آسمان می گوید:
-    ستاره هایت را پاک کن.. ماه را بینداز دور!


و آسمان گیج، نگاهی به خورشید می اندازد و می پرسد:
-    کدام ستاره ها؟!


خورشید خیال می کند آسمان سعی در کتمان دارد. چند روز پشت ِ ابر ها پنهان می شود و هر چه قدر آسمان التماسش می کند.. انگار نه انگار..
دوباره می پرسد:
-    ستاره هایت را پاک می کنی یا بروم؟!


نمی فهمد آسمان ِ بیچاره اصلا ستاره ها را نمی بیند. نمی فهمد درپرتو نور ِ او ستاره ها بی معنی وپوچند. نمی فهمد و قهر میکند و می رود.. و ماه هم بی نور ِ اوخاموش می شود.
آسمانی می ماند خاکستری پوش.. آسمانی که دیگر ستاره ها راخودش زیر ِ ابرها پنهان می کند..
می دانی هر افسانه ریشه در حقیقت دارد دیگر،مگر نه؟
 
نگاه کن"معجزه جانم"، پاترونوس ها راه ِ خوبی برای ارتباط نیستند. نامه هم همینطور. اصلا نمی دانم نامه هایم این روزها در این برف و بوران به دستت می رسد یا نه. اصلا این جفد ها توانایی بردن ِ اینهمه بار ِ درون نامه ها را دارند یا نه!

کجای دنیا دیده ای بشود کسی را پشت ِ نامه در آغوش گرفت؟!
اصلا لعنت بر این جادوگرها! اینهمه زحمت کشیدند و نامه عربده کش ساختند، نکرد نامه ای آبی رنگ بسازند که اگر بازش نکنی هی آب بشود.. هی آب بشود.. و ناگهان در آغوش بگیردت!

اصلا لعنت بر تکنولوزی ِ مشنگی، مشنگ های بی کار ِ بی عار.. حتی می توانند بدون چند ثانیه تاخیر از این سر کره زمین با آن سر کره، حرف بزنند.. دریغ ازیک ایمیلِ بوسه بر..!

می دانی، پیمان ناگسستنی با خود بسته بودم. دستم را روی آینه گذاشتم و گفتم:
-من قسم می خورم که تا آخرِ عمرم مراقبش باشم.من قسم می خورم که تنهاش نذارم..

و حال که تونیستی.. و حال که تو رفتی! قرار است چگونه با این همه فاصله چشم از حرکاتت برندارم؟! نوشته بودی خود را از شهرمان تبعید کرده  ای.. تا نه من زجر بکشمم نه خودت.. قبول است. من هم خودم را از دنیا تبعید می کنم.. یک،دو به نفع من!

و فکرنکنم بیایی پشت ِ در دیگر.. فکر نکنم قرار باشد بخوانی:

-Do you want to build a snowman?


خورشید ِ شهر، کاش درک می کردی که هیچ کس، جایت را نمی گیرد! حتی اگر جایم را بگیرند.. کاش درک می کردی وبر می گشتی تا من دوباره این نامه را تا نکنم و درکمد بگذارم. راستش را بخواهی میگویند:
-"اون که رفته دیگه برنمیگرده.."

و من بغض می کنم و شهرمان یک درجه سردتر می شود. راست هم می گویند، هر چه قدر تلاش کردیم دیگر دور شده بودیم. امواج ِ سرنوشت لحظه به لحظه دورتر و دورترمان می کردند.و اکنون، حتی اگر تو بیایی بخوانی:

-Do you want to build a snowman?


فکر نکنم بشود..یعنی.. تو دیگربرنمیگردی.. خود را تبعید شده می پنداری.. یا یک آرمان ِخود تبعید وار احمقانه! من هم این نامه را برایت نخواهم فرستاد. من هم به همان طناب ِخودتبعیدی چنگ میندازم. تو می روی آدم های جدید پیدا می کنی. دوست داشتنی های جدید..


من هم در کاخِ متروکمان آدم برفی می سازم..!

دلنوشته رول ِ فروزن ِ هری پاتر طوری که در قالب ِ دوئل نوشته شده.. : )

بارونو دوست دارم هنوز.. چون تورو یادم میاره ^.^

زیــر باران دویدیم، آبشار ِ بلند ِ موهای خوش رنگت خیـس..
برخورد ِ قطرات ِ باران با آب ساکن..
و اکوی خــنده های نــاب ِ نــاب در سمفونی بـــاران..!

شـــالت پرواز کنان،
شـــالم گم شده در بـــاد..

از زبــان معجزه جانم :)

امر بدیهی..!

درکــش آسان است،
              دوست داشتن و ترس از از دست دادن رابطه مستقیمی دارند!

و..
   من..
      این روز ها می ترسم..

سقـــوط به آســمان، برای رسیدن به مــاه..

رانــو زده بود، پشـــت به جهان.. پشت به مــا.. پشــت به نـیک و بـد روزگار.. پشــت به همه این اتخاب های لعنتی.. دستانش روی خاک.. انبوه موهای بلندش صورتش را پوشانده بود.

من که می دانستم.. من خبر داشتم از آن برق تسلیمی که سعی داشت در آن چشمان دوست داشتنی قهوه ای رنگش پنهان کند..

 

- من خسته ام... خسته ام از این همه ممنوعه ها.. از این همه انجام نداده.. تمام این کار های انجام نداده پشت ذهنم درد می کند! مــی فهــمی؟!

- مــی فهمم.. ولی زود تسلیم شدی دختر جانم.. زود تصمیم گرفتی رهایمان کنی..

 

 

نه دستانش مشت شده و نه سینه اش جایگاه خـشم بود. در نهایت پس از این همه جــنــگ فقط انـدوه مانده بود..! عـقـب نشینی ای در اوج قدرت..! خبر داشت از مـوج ِ کشنده ای که به سمتش می آمد.. بر نمی گشت نگاهش کند.. چه شد آن همه جرئت معجزه ی من؟! از مرگ نمی ترسی.. اما.. چرا در چشمانش نگاه نمی کنی؟

 

- دختـر جانم.. جای ِ خونین ِ بال های من هم تیر می کشد.. گه گاهی نفس را می برد.. گاه چشمانم را سیاه می کند..
شاه پر ِ پاره پاره ای را به یادم مـی آورد..

 

فــقـط لحظه ای نگاهم کرد. فقط لحظه ای.. و من می دانستم که من.. هر چند ناتوان.. آنجا نخواهم ایستاد..

 

- دختر جانم.. من.. قول می دهم.. بال هایت باز می گردند. روزی از خواب بیدار می شوی و می بینی سر جایشان هستند. دختر جانم امید داشته باشه..

امید واپسین سلاح ماست. امــید آخرین خط ِ دفاعی ماست. دختر جانم.. گفتم برایت که.. اول فقط شاه پرم را بریدند.. اما بال طرح ِ پرواز و پرواز، نشانه امـــید بود.. همیشه از امید می ترسیدند.. و بال هایم.. بال هایمان..
دختر جانم.. فدای سرت که بال هایت را بریدند.. که از پشت ِ این میله های شیشه ای دنیا را نگاه می کنی..

طوفان و بغض و باد و اشک و باران را می بینی.. از پشت ِ شیشه.. و جهان دورتر از آن است که لمسش کنی..

دختر جانم.. فقط امید مانده.. امید!
 

هیچ چیز در چنته نداشتم.. هیچ جادویی.. هیچ سخنرانی ای.. هیچ سپری برایت عزیز دلم.. هیچ کس نبود، جز من..! هیچ راهی نبود؛
جز من!
و باز هم از آن سکوت های لحظه آخری، سکوت.. فریادی.. چشمان مبهوتت.. رضایتم.. و نور سفیدی که می درخشید..



_
به آسمان خیره بود..
پیرامونش آجر های خاکستری روی هم،
بالا می رفتند..
بالا و بالاتر..
به سقف آسمان می رسیدند..


به آسمان خیره بود،
از پشت سـقفــی که نگذاشته بودند!
شکنجه ای دردناک،
بی پایان..
تا به ابدیتش..
رهایی،
چه نزدیک بود..
پرواز چه دور..

هیچ نردبانی نبود و هیچ جاده ای ختم نمی شد،
به ماه..


تمام عمرش،
در انتظار نشسته بود..
در انتظار بال هایی که هیچ گاه..
قرار نبود..
دوباره باز شوند.
_

چروک های نقره ای رنگ دور چشـــمـانم...

شیطنت از چشمانش می چکد و من نگاهش می کنم. با لبخند.. از آن لبخند هایی که مادربزرگ ها به نوه ها می زنند. از آن لبخند ها که می گوید، زمان من که گذشت، ولی تو شاد زندگی کن فرزندم..

با ذوق از دوستانش تعریف می کند، از ماجرا هایش.. و من همراهی اش می کنم..
"لحظه ای مکث"..
نگاه کن چگونه تمام افعالم در گذشته مانده اند... ماضی ِ بعید..! تقریبا می توانم چروک دستانم را تصور کنم وقتی انگشت هایم را به ترتیب روی میز می رقصانم.. به فکر این که چه قدر زود دیر شد..!

 

از شیطنت هایش می گوید، از سرکشی هایش.. از بغض هایش.. دوست دارم دست هایم را در خرمن موهای بلندش بکشم و بگویم:
-«می گذرد دختر جان.. تمام این ماجرا ها.. می گذرند!
دختر جان، لحظات بر نمی گردند. قدرشان را بدان.. آدم ها هم بر نمیگردند. آدم ها چمدان به دست می آیند که بروند و وقتی رفتند، حتی اگر باز هم بیایند خودشان نمی شوند دیگر.. دختر جان آدم ها را تا وقتی هستند دوست بدار..»

دوست دارم برایش بگویم که خاطره های خوب بسازد، یک مدت بعد دیگر برای خاطره ساختن هم دیر می شود..

آخ دختر جان ِ بلندپرواز من..

                     پرواز کن معجزه جان..
                                  بال هایِ ما قربانیِ گذشتِ زمان شده اند..

 

دختر جان، نمی دانی آدمی بــا گذر زمان چه حجم ِ عطیم ِ دلتنگی را حمل می کند. نگاه می کند به گذشته، به تمام کسانی که بودند و دیگر نیستند و حسرت می خورَد! یکی یکی را می تواند نام ببرد.. می تواند بنشیند و برای جوان تری تعریف کند تمام ِ آن خاطرات را.. تک به تکشان را..

چشمانش به آن روز ها بنگرند و برق بزنند.. و بعد معتاد می شود به بیان این فلش بــک ها و احساس ضمیمه اش..

"دوران ِ خوبی بود، ولی گذشت..."

بگذریم...
جوان تر ها که نمی فهمند این حرف ها را.. جوان تر ها، حوصله ـشان سر می رود.. فکر نمی کنند چنین روزی می رسد..

دختر جان ِ ساحره ام،
          جادو را باور داشته باش!
ساحره ی عزیزم، من جــاودانم..! پیرترین دخترک ِجادوگر ِ تاریخ..!
ولیکن جاودانی مانع پیر شدن نمی شود.. من می توانستم مومیایی چروکیده ای باشم با نگاهی خـالی که به پرده سرخ رنگ در حال رقص خیره است! بدون نشانی از زندگی..!

معجزه جان، طلسم جوانی ام تویی.. تویی که با شیطنت های دخترانه ات چین و چروک های این پوست ِ صد هزار ساله را محو میکنی..

مـاه ِ پشت چشمانم را روشن و برق ِ جوانی را به نگاهم هدیه می کنی..

 معجزه جان!
بال هایت را باز کن..
           از ما که گذشت..
تو در آسمان ِ آبی رنگ پرواز کن..

معجزه جان،
         به جای تمامی ما که در بندیم،
                                           اوج بگیر..

دختـرک ِ پیری این پایین حسرت پرواز را می خورد..       

نـــ . ــقــ . ــطــ . ــه سر ِ خـط

ای دوست به خدا سپردمت...

و آسمان می گریست،
روزی که،
خــاکستر ِ رنگ وارنگ ِ خاطراتت را
در دست باد نهادم...!


و بـغــض دار ترین لحظه جهان،
وداع متاخـر ِ نـاگفته ای بود
که در گوش قاصدک زمزمه کردم،
تا به تو برساند...


وداعـی که به گوشت،
نخواهد رسید.


وداع ِ من،
بازدم محبوسی بود..

که امید را خاموش کرد!
 

+ نیستی دیگر و نخواهی بود..
من او را وادار کردم تا بفهمد..
و او مرا..
 

نفرین شدگان

معجزه ای در کار نیست...
دیــر فهــمــیدیم!


صرفا تلخی زهرخند ها و تپش این قلب در هــنــگــام ِ تیر کشیدن مانده...

ما سالــیــان ســال است که نفرین شده ایم و انکار می کنیم...

مـــا نفرین شدگان...