زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

من می روم و شایعات می مانند...

درخشش شبنم صبحگاهان نبودم، درست!

لبخند آفتاب بر چمنزاران سبز هم نبودم، درست!

من حتی نسیم سحر نبودم و بویی از شکوه سپیده دم نبرده بودم...

                                                                         باز هم حق با شـــمـاست، درست!

 

ولی الحـــــق که شما هم ذره ای انصاف نداشتید،
                                           حتی مرا ندیدید ؛ با آن که من هیچ وقت در سایه ها پنهان نشده بودم...!

 

همواره زیر نور ماه، همواره پیدا...
                                مرا ندیدید و از روی رد پاهای برهنه ام که روی زمین مانده بود داستان ها نوشتید و شعر ها گفتید و آتـــش زدید یادگار هایم را...

 

زخم پاهایم زمین پشت سرم را سرخ کرده بود،

                     قطرات خون را به دستانم نسبت دادید...

 

بخت بدم را به دل هایی که شکستم مرتبط و با این فلسفه بافی ها مرا از آنچه بودم گنه کار تر کردید...!

 

حقا که این انصاف نبود، نام این رفتار شما بر وزن عدالت نبود!

کفشی ندارم که بگویم بیایید با کفش هایم راه بروید، ولی همه تان به چالش پابرهنه گذراندن جاده دعوت شده اید..

تا شاید، درک کنید کمی..!

 

من سکون نیمه شبم و نوازش ماهتاب،

من و دنیای سیاه و خاکستری...

 

بی تاب دوباره به خود نگاه می کنم،

دستانم به خون آلوده نیست،

قلبی را نکشسته ام...


بنشینید و برچـــســــب بزنـــــــیــــــد! بــــرایم بدون ذره ای شک در دلتان، بدون ذره ای احــساس گناه و ناراحتی، خروار خروار نـــام بگذارید! بـــــــه اعماق همان جهنمی که مرا از آن می پندارید...!

مگر من با این پسوند ها و پیشوند های بی اساس تغییر می کنم؟

 

اما با وجود تفاسیر بی انتهایتان و ترسیم چنان دیوی از من، چه کسی جرات می کرد نزدیکم بیاید؟

چی کسی آنقدر نفرت در دلش جمع نشده بود که بیاید و ببیند؟! تا شاید بفهمد ماجرا آنچه شنیده نیست!

 

 فقط او، با وجود دیوی که برایش از من ترسیم کردید نزدیکم آمد..

نترسید، رد پایم را دنبال کرد و دید ؛ فهمید!

شنید و درک کرد..!

 

و شد دوست ِ ساحره پر از شیطنت پاک من..

و شد اثبات وجود کسانی که هنوز هم چشم هایشان بینا است...

  • دختــرک بـی نـــام و نـــشـــان

دخترک بی نام و نشان

رفاقت

ماه

نفرین

نیمه شب

نظرات  (۶)

خب می صحبتیم، اصلا مشکلی نیست!
پاسخ:
بنده پیشنهاد دادم بصحبتیم، شما پیک فرستادی!
لزومی نداره! وقتی مایل نیستی، نمی صحبتیم!
:)
پاسخ:
^.^
اگه یادت باشه، راهی هم واسش گفته بودم، همون رو استفاده کن.
پاسخ:
چه انتظاراتی از حافظه من داری :|
والــا!
نمی صحبتیم خو...
مشکل نداره! :|

لازم هم نیست پیک بفرستی...
  • آتنا کریم زاده
  • هیچ میدونستی اون ساحره چقدر دوست داره عایا دخترک؟
    پاسخ:

    شاید همون قد که من دوستش دارم! ^.^

     

    ساحره... ساحره...

    تو معجزه ای برای من! :)

     

    با این فلسفه بافی ها مرا از آنچه بودم گنه کار تر "کردید"...!

    یادمه گفته بودم که این جماعت خیلی کارا میکنن تا بقیه رو گناه کار جلوه بدن، اون موقعی که این رو بهت گفتم، فکر نکنم حتی شنیده باشی ولی الان یه حسی بهم میگه به این حرف رسیدی!
    پاسخ:

    هوووم....

    الان که فکــــ می کنم متاسفانه حـــِســـِت کاملا درست داره میگه... 8-|

    با تمام وجودم دارم این حرفو درک می کنم!

    زخم پاهایم زمین پشت سرم را سرخ کرده بود،

                         قطرات خون را به دستانم نسبت دادید...


    از دست نوشته هـای دختـرکی زیر نـور مـاه

    تعبیر جالبی بود ، قشنگ بود ، کمی از احساس کم کنید و واژه ها رو کوبنده تر بنویسید به نظرم عالی میشه
    پاسخ:

    ممنون :)

    چـــشـــم، حتما از نصیحتتون استفاده می کنم! :)

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی