رگـــــبــــار نـــقره ای رنگ ِ پایـــیـــزی
- دوشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۳، ۱۰:۱۷ ب.ظ
روی تمامی زندگــیــــم را خـــاک گــــرفـتـــه بود و من، هیچ تلاشی برای پاک کَردَنَش نمی کردم. چَشمانم سو نَداشت دیگر، نمی دیدم که آرزوهایم زَنگ زَده و روی چشمانم تاری از بی تفاوتی ها تنیده شده.
روز ها می گذشتند و در افکار من جایی برای بهتر بودن وجود نداشت ؛ هیچ راهی برای بالا رفتن نبود، آرزویی برای رسیدن حتی...
روز ها می گذشتند و مـــن به آســمـــــــان چـشـم می دوختم، اما نمی دیدمَش، بــه شکوه مـــاه قَسَم مَنی که به آسمان چَشم دوخته بود هیچ تَصوری از رنگ های سـرخ و بنفش ابر ها دم غروب نداشت...
روز ها می گُذَشتند و مَن با اَشک هایی که هیچ وقت جاری نمی شدند بال های طلایی رنگ فرشته ام را سیاه می کردم... لبخندش را کمرنگ... خودش را خسته تر...
پنجره باز بود، پرده زیر باران عاشـــقـانه با نسیم می رقصید و من در نهایت بی رحمی پنجره را می بستم. ستاره ها در آسمان بودند، هلال ماه بر صحنه ناظر بود ولی من پشت به جهان دفترم را خط خطی می کردم...
روز ها می گذشتند و لایه ی گرد و غبار نشسته بر زندگیم ثانیه به ثانیه ضخیم تر می شد. روزمرگی داغان کننده من، تــــار مــی تنید بر روی چشم هایم...
تــا به این لحظاتی که باران شروع شد. این باران سرد پاییزی...
و حال من زیر باران ایستاه ام، با جوراب های رنگ وارنگ خیس و این موهای کوتاه خیس تر. من زیر باران ایستاده ام و باران لحظاتم را طاهر می کند... و نور ماهی که از پشت این پرده ابر ها همچنان خودش را به من می رساند، به چشمانم بینایی دوباره می بخشد...
آذرخشی روی آوار های رویاهای دیروزم آتش امید را روشن می کند...
روز ها می گذشتند و به طور عجیبی هنوز هم روز ها می گذرند...
ولی، باور کنید که من باور دارم، فردایی وجود دارد! :)