زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

اشباع شده از دود

در من،
آخرین نخ سیگار مردی
بر زمین افتاده
همچنان دود می شود...

آخرین نخ سیگار مردی که،
سرطان ریه داشت...

هــم مــرگ

این پِــــچ پِـــچ ِ ها چیست، رهایــَم بـکـنـیـد

مـردم خـبــری نیست، رهایـَـم بـکـنـیـد
 

من را بــگــذاریــد کــه پــامال شود

بازیـچـه ی اطـفـالِ کـهـنـسـال شود
 

مــن را بـگـذاریـد بـه پــ ایــ ان برسد

شاید لَـت و پـارَم بـه خـیـابـان برسد
 

من را بـــگــذارید بــمـیرد، به درَک

اصـلـا بــرود ایــدز بــگــیرد، به درَک
 

من شــاهدِ نـابودی ِدنـیــای ِ منم

بــایــد بـروم دست به کاری بزنم
 

حرفت همه جا هست، چه باید بکنم...

با این همه بن بست چه باید بکنم...



عــلیرضـــا آذر -هــم مــرگ-

بعدازظهر ها، کـسی ماه را خاموش می کند...

بــرزخــی است میــان لحظه های خواب و بیــداری،
اکوی کهنه ی صدایش تکرار می شنود و تو
خیره به لب هایش
چه می گفت؟
 

می شنیدی،

می شنوی...

اما از درکت خارج است...

و پلاکاردی داغ شده از آفتاب ِ ظهر ِ ساکن ِ تابستان،

در پس ِ خاربن های جولان دِه در پَس کوچه های مست ِ ذهنت،

"گنجایش تمام شده است..."

 

تصویر را می دیدی...
چشمان ِ تب دارت می بینند چهره اش را...

اتاق را...

اما این سایه ها چیستند؟

سایه هایی که پشت ِ پنجره آفتاب می گیرند...

 

بــا هر دَم و بـــازدم،

سکون ذرات ِغبار معلق را بر هم می زند...

و تفکر حول نیستی مطلق،

چرا هیچ نویسنده ای از رقص غبار ننوشت؟

 

دستانت را به دیوار می کشی،
تــعــادل گرمایی کاربردی ندارد دیگر...

گرمای بیمار گونه دستانت را
این دیوار ِ یخ ِ سفید از بین نمی برد...

 

دیوار ِ ساکـــت ِ ســفــیدی که

زیـــرنور چــراغ،

موج مــی زند...

 

در کویــر ِ نامتناهی اتاق،

صدای بـــــاد می پیچد...

 صدای بادی که که از زمزمه های نامفهوم،

خنجر می خورد...

 

و تـَـرَک های هوشیاری ات،

تــَـرَک های افکارت...

بیشتر از ترک هــای زمین ِ این بیایان...

عمیق تر از ترک های لبانت...

فراتر از تـرک های قلــبــت...

"داستان را راویان می نویسند...!"

کاترین، واقعا بد نبود. دوست دارم کاترین را ببینم و بنشینم پای صحبت هایش... شاید کاترین کسی را نداشته که کل ماجرا را برایش تعریف کند. که بگوید:-"من واقعا بد نبودم... شایسته این همه کینه، نبودم!"-

شخصیت بد؟ وجود ندارد!

مــی دانی، بـدی و خـوبـی معیاری تـمـامـا نسبی است! چه کسی تعیین کرده چه چیز بد است و چه چیز خوب؟ چه کسی می تواند بگوید کاترین بد بود؟ تــعریف ما از "بد بودن" چیست؟ بَـد کیست؟ کسی که عـرف را می شکند؟شخصی که کسی را می کشد؟ گناه می کند؟ خـب گناه چیست؟! گناه کار کیست؟!

چه کسی خبر دارد از کل ماجرا...؟

 

کــاترین بد نبود واقعا. کِی فهمیدم؟ وقتی دیدم من در جایگاه کاترین نشسته ام و او ناگهانی، با لحنی غصه دار، کلماتی را می گوید با انعکاس واضح ِ آبی رنگ.. انعکاسی از حقیقت!

-خسته ام از در سـایه تو نشستن!-

 

کاترین، می بینی؟

الـنـای من هم پیدا شد!
و النای من نمی داند که اشتباه می کند. حال من خاطره ام فقط مانده، خاطره ای که با بعضی رفتار هایش برای آنان که میشناختنم یادآوری می شود!
منی که حال گویی مال قرن ها پیش ام... سایه ای از گذشته!

 

کاترین حق داری تو.. ما واقعا بد نیستیم! قبلا هم گفته ام، این نفرین ِ خالقِ ما است! قضاوت خوانندگان... ما هر چه بکنیم، باز هم از ما دیو می سازند!

شخصیت های منفی داستان هیچ وقت خوب نمی شوند! هر کار ِ خوبی هم بکنند، هر چه قدر هم عاشق باشند، هر چه قدر هم حــق داشته باشند! داستان در نهایت از زبان شخصیت ِ اصلی بیان می شود، آن خوب ها. هستند کسانی که می گویند از شخصیت های منفی بیشتر خوششان می آید، ولی باور کن آن ها تماما حقیقت را نگفته اند. در آخر آن ها هم هنگام خواندن داستان، با شخصیت خوب همراه بوده اند. با او همذات پنداری کرده اند و باور کن همه در ته قلبشان شخصیت اصلی را از همه بیشتر می پسندند. کل آن حرف ها در مورد شخصیت های منفی، فقط علاقه ی بشر به متفاوت بودن است.. علاقه به وجود "من" ـــی متمایز از دیگران! دروغی بیش نیست، قهرمان ِ خسته داستان را دوست نداشتن...

 

ولی ما شخصیت های بد، محکوم به بد بودنیم. هیچ کس نمی آید داستان را از زبان ما بخواند، هیچ کس نمی فهمد وقتی دیدی استفن می گفت که تو فقط دوست داشتنی ساده بودی و عشق را با النا تجربه کرده... تو غصه خوردی! و غم، کینه، بغض همه در قلبت ِپیرت شروع به رقصیدن کردند... متنفر از تمامشان و آن عشقشان...

وقتی دیمِن نگاهش با النا می چرخید و النا او را پس نمی زد.. چه کسی می دانست تو با خود تکرار می کردی، واقعا همه گناهان گردن تو است؟

کاترین...

می دانی بغض دار ترین قسمت داستان کجا بود؟

تو مــردی، النا هم همینطور... و تو می دانستی که هیچ کدام از اشک هایی که را آن روز گونه ها خیس می کرد، برای تو نیست...

اینجــا مــی گویند تـــاریـــخ را فاتحان می نویسند... ولی مــی دانی، من جای این همه فلسفه بافی خیلی ساده می گویم، "داستان را راویان می نویسند...!"

 

این راویان ِ قهرمان دوست...

مـوسیـو خـرس ِ قـطبی

می خواهم برم ثبت احوال،

شناسنامه ام را روی میز بکوبم و داد بزنم:

-این چه وضعیتی است؟ شــرم نمی کنید؟

 

بعد که آن ها رنگشان پرید در برابر فریاد های من،

بـعد که دو سه نفر آمدند ببینند چه شده

کـه این دخترک ِ بدلباس ِ عصبانی چه میخواهد
من،

از کیفم شناسنامه ی دیگری را بیرون آورم

روی میز بیاندازمش و بگویم:

- این چه طرح ِ مضحکی است برای شناسنامه؟
چرا جایش در شناسنامه من خالی است؟
چرا نامش در شناسنامه ام نیست؟

 

 

آن ها گیج شوند. متحیر شوند.
غلغله ای میان جمع بیفتد.
بپرسند،
منظورم چیست؟ طرح شناسنامه سالیان سال است، اینگونه مانده...

و من بــا اخمی در ابروانم که زخمم را معلوم می کند،
با چشمان ِ هار و درنده ای وحشی،

بتوپم:

-من باید در شناسنامه او باشم... من خواهرش هستم...!

 

 

آن ها پس از مکثی،
بیایند توضیح دهند،
خواهر و برادر را که در شناسنامه معلوم نمی کنند،

گویی با آدم ِ زبان نفهمی طرف اند،

بگویند:

-مادر و پدر که یکی است، واضح است دیگر...

 

 

-آخر مادر پدر هایمان یکی نیستند که!

 

 

و در جواب نگاه های مبهوت،
غرقه در سکوت ناشی از حیرت زندگیشان،

ادامه دهم:

-شاید از یک خون نباشیم...
شاید مادر پدرهایمان یکی نباشند...
ولی به قداست ماه قسم، من خواهرش هستم!

 

صدای اعتراضی از آن پشت در جمع بلند شود و من توجهی نکنم.

-خواهرانه... با تمام وجود دوستش دارم!

فراموشش نمی کنم،

اما چه تضمینی هست،
که فردا،
در دعوا،
نگوید دیگر مرا نمی شناسد؟
نگوید خواهری به این نام ندارد؟

 

-برو بابا!

 

آنوقت من ادامه می دهم.

-نامردی است...
فردا که ازدواج کرد چه پس؟

دیگر هیچ "ما"یی وجود نخواهد داشت...

آنقدر درگیر زندگی مشترکش می شود،

که برادر خونی  ِخود را از یاد می برد...

چه رِسد به من...

کتاب اجتماعی می گفت،

هنگامی که وجه اشتراکی نباشد،

هیچ گروهی پیدا نخواهد شد!

 

 

-خانوم، بفرمایید بیرون! مردم منتظرن!

 


-نامش را بزنید این جا،

نگاه کنید...

درست همین جا!

بگذارید وجه اشتراکی به یادگار بماند...

بگذارید من، تنها خواهرش باشم...

بگذارید به شریک زندگیش،

در جواب این که چرا، آنقدر به پایش می پیچم
با غرور بگویم خواهرش هستم...

با مدرک!

 

 

- بله... لطفا! این خانوم، مثل این که حالشون خوب نیست!

 

 

-التماس می کنم...

فردا اگر از دست دادمش...

تقصیر شما است،
که نکردید، به سادگی،

نامم را در شناسنامه اش بگذارید...

به پای شما است...

به پای شما است...

 

 

پاره ای از تفکرات حول یک موسیو خرس ِ قطبی ِ دوست داشتنی با کراوات، روی دیوار

نفرین شدگان

معجزه ای در کار نیست...
دیــر فهــمــیدیم!


صرفا تلخی زهرخند ها و تپش این قلب در هــنــگــام ِ تیر کشیدن مانده...

ما سالــیــان ســال است که نفرین شده ایم و انکار می کنیم...

مـــا نفرین شدگان...

آلــزایــمر ِ زودرَس

- چــتـه؟

-...
-چـــرا زُل زدی بــه دیوار؟
-...

-دوباره چه بلایی سَرت اومده؟

-لــعــنــتی...

-...؟

- دارم فراموش می کنم...

Nightmare

کابوس... کابوس...

فلسفه له شدن رویاهای دل انگیز زیر ِ پای ِ موجودی بی مـنطق، با دوره گردشی بی پایان...

کابوس و لـبـخند شــرورانه ذِهــن ِ بیمار ِ داغان ِ متفکر ِ من...

کابوسی دست پخت افکار خــلاقانه هوشمندانه من...

کابوسی مختص به من...

به ترس های من...

 

نماد پلک های بسته، همواره نشانه کابوس است...

تصاویر شبانه عمدتا استعاره از کابوس است...

زندگی کابوس است...

همه چیز و همه کس در این شبانه روز فراتر از بـیـست و چهـــار ساعت، کابوس است...

 

لعنت به آنان...

لعنت به کابوس ها،
             مگر خواب شبی آرام درخواست زیادی است؟

 

+ کاش فقط یه نفر بود الان...
که با هم حرف بزنیم...
فرقی نداره چه کسی، چند ساله، از کجا...

فقط کاش یه نفر بود...

شــقـــایــق ِ مچاله شُـده بهشــتی

نـــــام ِ کوچـــه را از روی تـــابلوی زنگ زده نمی توان در نــگــاه اول تشخیص داد. باید حداقل چندین ثانیه نشست و حروف را کنار هم نشاند و جای تــکـه های پاک شده را پر کرد تا فهـــمــید نامی که روی آن تابلوی آبی ِ مــچــاله شده نقــش بسته، "شقایق" است. معلوم نیست چگونه این تابلو به چنین روزی افتاده، مچاله، داغــان، خط خطی و فقط در دسترس شخصی احتمالا با دو متر و پنجاه سانت قد!

این کوچه از کوچه پس کوچه های محل است..
ولی انــدکی متفاوت تر.. برای ورود به این کوچه که احتمالا هیچ رهگذری حتی شده سالی یک بار پایش به آن نمی رسد باید از زیر دو صخره بزرگ با هیبتی بــســی دهشتناک که تــقــریـبـا به هم متصل اند (در اصل سه سانت با هم فاصله دارند!)، چند پــله پایین رفت و چندین گـــام بلند برداشـــت و دوباره از پله های لیز بالا رفت تا بالاخره به محلی که احتمالا روزگاری محل عبور و مرور بوده رسید.


امـــا باور کنید یا نکنید موضوع به همین سادگی ها هم نیست!
هنگامی که شما در مرحله ی چندین گام بلــنــد برداشتن هستید، اگر به طور ناگهانی با شندیدن صدای عجیبی از پشت سرتان آدرنالین خونتــان بالا نرود و کل آن چند گام را با سرعت نور در حالی که دعا می کنید صخره ها روی سرتان نیفتند و کسی ناگهانی از پشت دست روی شانه هایتان نگذارد ندوید، خـــانه ای در سمت چــپتان خواهید دید. خانه ای بــا آجر های قدیمی که دری دارد که احتمالا چندین سال قبل سفید بوده.. پیش از آن که گـــذر زمان تکه تکه رنگ هایش را جدا کند و فلز ِ سرخ شـده از زیرش نمایان شود. ایــن خانه پلاک شانزده ــی هم ماجرا ها دارد... با سکوتـــش... با پنجره نداشتنش...


خــانه های بدون پنجره، روح ندارند. به نـظـر ِ من خانه های بدون ِ پنجره از قـفـس هم بد ترند. آخر مگر می شود خانه ای پنجره نداشته باشد؟ پس چطور درونش نفس کشید؟ پس چطور هر شب آسمان را تماشا کرد؟ در خانه های بدون ِ پنجره خستگی موج می زند. افسردگی و کمبود ِ اُکـسـیژنی عذاب آور... خــانه های بدون ِ پنجره کــورند..! خــانه های بدون ِ پنجره غمگین اند...

خــلــاصتا، خانه های بدون ِ پنجره علاوه بر غمگین بودنشان، ترسناک اند!

در این مرحله دیگر هـــمـــه چــیــز به شجاعت شما بــســتگی دارد و حـس ِ ماجراجویی تــان، که حتی اگر همه ی حس های ششم تا سیزدهمتان بگویند وارد این کوچه نشو. وارد شوید، از در ِ خانه بگذرید و این کوچه ی جدا افتاده... این کوچه ی شگفت انگیز، را ببینید!

سپـــس در گام ِ بعدی صدای کبوتر ها زیر صخره ها می پیچد و شر شر ِ آب واضح می شود. شر شر ِ آب جاری ِ تازه و تمیز... و بعد نگاهتان می افتد به برگ هایی که احتمالا از اول پاییز امسال و سال قبل تا به حال روی زمین ریخته اند و کسی جمعشان نکرده... و ســـرانجام بالا آمدن از چند پله ی کوچک لیز و باد ِ خنک پاییزی که کــل ِ خستگی های این روز ِ ملال آور، امتحان زیست، هوای گرفته کلاس و درس خواندن دیشب را با خودش می برد...
      هنرمندانه پاک می کند!

+خــب سوال این جا است که بنده امروز در این هوای منجمد کننده، روی کوه، در این کوچه چه کار می کردم! -_-
جواب ِ کاملا ساده ای دارد! من پشـــت ِ در مانده بودم. در حقیقت مادر فراموش کرده بود که دخــتــرکش امروز زودتر می آید و خب.. من در این دو ساعت جز گشتن محله ــمان چه می کردم؟ :|

++ تلفن همراهمان در کــمــا به سر می برد... وگرنه برایتان عکس می گرفتم...

+++ برای مــوبایلم دعــا کنید! گـنــاه دارد طفلی... نباید اینقدر زود خدا بیامرز شود گریه

I Saw Daddy today

آقای پـــدر،
دیــگر جــای بحثی نیست...
فردا بگویید ولی ــتان بیاید!
بله، حتی با این نمره های بیست!

مگر کشکیــ ـست؟

در فـاصله فلق تـا شفقــی
ســه مــاه ِ آزگار غیبت شما،
مـــوجَّه نمی شود!

وجود دائم چنان خــلا ای،
حتــی با پادرمیانی خود ِ خدا،
جبران نمی شود!

آقای پــدر،
دختــرکــتان سر کلاس ِ ریــاضی
ناگهانی شکست!

آقای ِ پــدر،
با عرض ِ معذرت،
دخترکتان سر ِ کلاسی،
چشم هایش به خون نشست...

آفای پدر،
در این کشور،
هواپیماها هم خطرناک اند...
و اما و اگر ها ناجوانمردانه،
 ترسناک اند...

آقای پدر،
نمی شود دیگر!
آخر چه قدر بهانه سفر؟

آقای ِ پدر،
نمی دانی شما،
درد دارد به خدا،
هم قافیه کردنِ واژگان ِ پدر
با شکستن ِ "کمر"
با "سفـر"،
با "سفــر"...

و منتظر ماندن در تِراس،
چشم به آسمان،
لیـوان چـای و شِکَر...

آقای پدر،
همچنان در انـتـظارت،
خیلی بی ثـَـمـَـر...