بــــال های زریــنــت زیر آفتاب می
درخشند،
هــیچ حلقه ای دور ســـرت نیست ولی
حــتــی زمینی ها هم بـا آن چشمان تار و کدر، درخــشــ ــشـ ـت را می بـیـنند!
و لبخندت...
هر چه قدر هم تصنعی باشد...
باز هــم زمین و زمان را رام می کند!
رهــــا... بر فراز اقـیـانوسی آرام
تـر از اقیانوس چشمانت...
در آسمانــی پاک تــر از جوهره وجودت،
آزادانــه پــرواز مـی کنی...
زمـیـنی و فرشــته و هـر که بوده و
هست، مسحور شده به تو خیره می شونــد...
همه مسخ وجودت شده اند...
همــه مــغـــروقِ دریای غــم چشمــانــت..
و مـن؟!
غــریق مجهول بین سیل عاشقانت...
و بــغــض گلوی من را می فشارد، با
دانستن مــیــزان دور از دسترس بودن تو...
و حـسـادت بــه آنــانی که حتی قـدمـی
به تو نزدیک ترند...!
کهکــشــان ها فاصله در این خـط ِ افق
فشــرده می شود...
دستم را که نا امیدانــه به سویت دراز
شــده را پایین می آورم و با حسرت نگاهت می کنم...
آرامــشــی که فقط با وجــودت پدید آورده بودی رنگ مــی بازد...
ســراســیمه بــه دنبالـــت مــی آیم...
آســمانِ سرخ رنگ ِ حاصل از
غروبــــــت و زمین شاداب از خاطره های وجودت، با گام هایم تـاریـک می شود...
و مــن با شوقی وصف ناپــذیر و
حــسرتـی بیش از آن به دنبــالــت مـی دَوَم...
تــا دم پرتـگاهی که تو از روی آن
پرواز می کردی...
تو رفـتتــی و این جهان گـیج، حول
نـیسـتـی مطلق می چرخد...
و مـن ناآگاهانه از همه پیشی می گیرم
و بـر پادشاهی غــم حکمرانی می کنم!
اقیانـوس زیر پای من سرکشانه بر صخره
ها مشت می کوبد...
ابــر های سیاه در برابر فریاد باد
گریه سر می دهند...
و مــن...
در مـرکـز آشفتگی این دنیای خــالـی
از وجود تو...
سـیـاهی را می پرورانم...
بی محابــا، بدون درنـگ،
قدمی به جلو بر مــی دارم...
هنگام سقوطــم به صحنه نـزاع اقیانوس
و صخره ها،
در کـسـری از ثانیه جهان آرام می گیرد...
مـــاه می درخــشــد...
غـرش طوفان خاموش می شود و ابر ها در
لحظه ای پراکنده می شوند...
من گم می شوم و این راز را با خودم به
اعماق این اقیانوس در ظــاهر آرام می برم
تــا تــو ندانی و نفهمــی،
"جهــنمــی ها بال ندارند!"
باور کن...
من آن کسی نیستم که تو میشناختی...
من آن کسی نیستم که دوستش داشتی...
از سر لج با دنیا...
برای انتقام از خود...
هر شب آسمان را به زمین کشانده ام!
من عشق را به لجن کشیده ام...
دوستت دارم را به نفرت آمیختم...
و دور شدم...
از کرانه های قلب پاکشان...
تا دل تنگی را به بی حسی از شدت درد بدل کنم!
میدانی...
لاشی ترین های این شهر؛
زمانی عاشق ترین ها بوده اند!
بــعــضی وقــت ها...
... دیــگــر مهم نیست!
همــــین بعضی وقت ها که به راحتی
افــکــار دیگران را به دَرَک پــاس می دهی!
آن هنگام که وســط حیاط مدرسه
ولــــــــو می شوی و نــوازش گـرم آفتاب را به جـان می خری، دیــگــر مهم نیست چه
می گویند و چه قـدر درمورد لـش بودنت حـرف می زنند!
تــو خوشحالی! تــو از داغی ملایم
آفتاب نا بـهـنگام وسط زمستان لـذت می بری...!
هنگــامی که بـــادِ یـخ و تند شبانه موهــایت را پریشان می کند و بر صورتـــت تازیانه وار می کوبد و شالت را در هوا به پرواز در مـی آورد تــا برود... و تو عاشقانه بـه آسمان تیره و یک ستاره خــاص چشم می دوزی... بــاز هم مهم نیست! بــاز هم حــرف هایشان، نگاه هایشان، لبخند و متلک و حتی چشم غره هایشان را بــه درک پاس می دهی...
و الــکــی الـکــی خندیدن با بغض
وســط کلاس دیـنـی...! لبخندی به خودت می زنی و در گوشی به خودت می گویی:
-من کــی گفتم دیوونه نیستم؟!
فـــریـــاد مـی زنـی رو بـه آسمان...
بـگـذار گوش هایشان کـر بشود... بگذار به عقلت شک کنند... بگذار بگویند آبـرو برای این خانواده نگذاشتی...
و مـی دانی...
هــمــین بــعــضی وقت ها...
زیبـــاترین لــحــظات زنــدگــی را
مــی ســـازند...
همین لحطاتی که دیگر مهم نیست! :)
خودمان هم نمی دانستیم چرا قدم هایمان را تند کردیم و به سرعت قبل از آن که کسی بفهمد از بقیه دور شدیم.
صبحی آرام...
خیلی آرام...
دست در دست هم... در سکوتی که فقط آوای باد و هم نوازی پرنده
ها می شکستش قدم می زدیم...
طوری که حتی صدای خنده ـشان هم پشتمان
محو شده بود.
من با نگاهی رو به آسمان و تک عقابی که با بال های کشیده می چرخید. تو با نگاهت رو به زمین و کفش هایمان که هماهنگ گام بر می داشتند.
حدس می زدم چه شده... چرا آنقدر آشفته ای... خودت میدانستی نیازی نیست بنشینی فـکــت را خسته کنی...
بعضی ها خـــاص اند!
مثل مـــن و تــو؛
ربطی به قدمت دوستیمان ندارد و به این
که در هر وضعیتی خاطره ای با هم داریم و چه قدر همـدیگر را می شناسیم و...
تو میدانستی من در هر حال، در بدترین
شرایط، در اوج فاجعه، در نهایت حتی در قیامت هم پشتت می مانم و همین بس بود!
ایستادیم... صدای موزیک در گوش هایم طنین می انداخت... من خم شده روی گوشی... تو
ایستاده با گوشی در دستانت... در حال خلق یکی از آن صحنه های هنری...
تو در اوج سفیدی؛ من در نهایت سیاهی!
هــر دو زیر ســقـفی از بادبادک های رنگارنگ
رقصان...!
ناگهان گوشی را دستم دادی و به سرعت دور شدی! فکری نـامـربوط... به من می گویند مغرور؛ پس تو چه هستی؟
- اولین باری که این آهنگو شنیدم گریم گرفت!
با خنده ای دستانت را به سمت چشمانم آوردم... دستانت مثال خاک برای باران چشم هایم شد...
تو هم خنده ات گرفت و به سرعت دستمالی در دستانم چپاندی... غنیمت بود برایم آن خنده ات! خنده ای دور از طرفداران و سینه چاک هایی که دنبالت بودند؛ فقط با من!
باز پیدایمان کردند...
اما دیگر فرقی
نمی کرد بود و نبودشان؛
برای مدتی فقط من بودم و تو با آن
آسمان آلوده ی تهران زیر پایمان!
به یاد آن روز هایی که روی تاب با هم می نشستیم و
به سکوت دیگری گوش فرا می دادیم :)...
هی تو؛
توهین نکن...!
دیوار سفید ِ بی روح هم حرف دارد!
اما،
حرف هایش از زیر یک لایه اشک معنی
پیدا می کند...