جـهــنمـی ها بـال نـدارند
- چهارشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۲، ۰۵:۵۰ ب.ظ
بــــال های زریــنــت زیر آفتاب می
درخشند،
هــیچ حلقه ای دور ســـرت نیست ولی
حــتــی زمینی ها هم بـا آن چشمان تار و کدر، درخــشــ ــشـ ـت را می بـیـنند!
و لبخندت...
هر چه قدر هم تصنعی باشد...
باز هــم زمین و زمان را رام می کند!
رهــــا... بر فراز اقـیـانوسی آرام
تـر از اقیانوس چشمانت...
در آسمانــی پاک تــر از جوهره وجودت،
آزادانــه پــرواز مـی کنی...
زمـیـنی و فرشــته و هـر که بوده و
هست، مسحور شده به تو خیره می شونــد...
همه مسخ وجودت شده اند...
همــه مــغـــروقِ دریای غــم چشمــانــت..
و مـن؟!
غــریق مجهول بین سیل عاشقانت...
و بــغــض گلوی من را می فشارد، با
دانستن مــیــزان دور از دسترس بودن تو...
و حـسـادت بــه آنــانی که حتی قـدمـی
به تو نزدیک ترند...!
کهکــشــان ها فاصله در این خـط ِ افق
فشــرده می شود...
دستم را که نا امیدانــه به سویت دراز
شــده را پایین می آورم و با حسرت نگاهت می کنم...
آرامــشــی که فقط با وجــودت پدید آورده بودی رنگ مــی بازد...
ســراســیمه بــه دنبالـــت مــی آیم...
آســمانِ سرخ رنگ ِ حاصل از
غروبــــــت و زمین شاداب از خاطره های وجودت، با گام هایم تـاریـک می شود...
و مــن با شوقی وصف ناپــذیر و
حــسرتـی بیش از آن به دنبــالــت مـی دَوَم...
تــا دم پرتـگاهی که تو از روی آن
پرواز می کردی...
تو رفـتتــی و این جهان گـیج، حول
نـیسـتـی مطلق می چرخد...
و مـن ناآگاهانه از همه پیشی می گیرم
و بـر پادشاهی غــم حکمرانی می کنم!
اقیانـوس زیر پای من سرکشانه بر صخره
ها مشت می کوبد...
ابــر های سیاه در برابر فریاد باد
گریه سر می دهند...
و مــن...
در مـرکـز آشفتگی این دنیای خــالـی
از وجود تو...
سـیـاهی را می پرورانم...
بی محابــا، بدون درنـگ،
قدمی به جلو بر مــی دارم...
هنگام سقوطــم به صحنه نـزاع اقیانوس
و صخره ها،
در کـسـری از ثانیه جهان آرام می گیرد...
مـــاه می درخــشــد...
غـرش طوفان خاموش می شود و ابر ها در
لحظه ای پراکنده می شوند...
من گم می شوم و این راز را با خودم به
اعماق این اقیانوس در ظــاهر آرام می برم
تــا تــو ندانی و نفهمــی،
"جهــنمــی ها بال ندارند!"
- ۹۲/۱۱/۱۶