خب فلور جان...
خواهرم...
کسی که همواره از شخصیتش متنفر بودم.. یادته اون روز اول برای چی انتخابت کردم؟ چون تنها شخصیت درست حسابیه تو لیست بودی..
فلور... دوستت دارم... خب؟ عادت کردم بهت.. به صدات توی سرم.. به عشوه هات.. فلور تولد سه سال و یازده ماهگیت داری میری...با اون ته لهجه فرانسوی... فلور دوست داشتنی من... با اون همه دلبری... فلور من درکت می کردم وقتی بچه هات دوست نداشتن...
فلور من درکت می کردم.. وقتی شوهرت نبود...
وقتی جایی نداشتی...
فلور شاید واقعا ما جایی نداریم...
فلور ناراحتم.. ناراحتم...
دیگه وقتی فلور صدام می کنن سرمو بر نمی گردونم.. دیگه کسی منو فلور صدا نمی کنه...
فلوری... بسته شو... برو.. ماجایی نداریم.. فلور نه مرگخواره نه محفلی...
فلورم... کسی دوستت نداره؟
من دوستت دارم نگا کن.. می بینی من چه قد دوستت دارم.. ببخشید قبلا دوستت نداشتم فلوری.. ببخش منو.. نگاکن کسی منم دوست نداره...
فلوری... دلم برات تنگ میشه.. برای این همه سال...
تو جادوگران... فلور... خیلی تنگ میشه...
فلور...وللش...
بیا بریم...
بیا ول کنیم خاطراتو... بیل اینجا نیست دیگه...
فلور... قلبم درد می کنه رفیق... میشه یکم با ناز حرف بزنی..؟ با اون ته لهجه فرانسوی و لوس... رفیق... میشه نری؟!
لــــــــــــعـــــــــنتی...
دارم از دستتون میدم..
تورو...
جادوگرانو...
خووووونمووووووو
ریونو...
فلوری که من بودی... منی که هیچ وقت تو نبودم...
روزی که مرگخوار شدیم.. مسایقه سه جادوگر.. چه قدر ذوق کردیم.. هر دوئلی که می بردیم.. هر پستی که می زدیم.. هر نقد... فلور.. تو هم دلت تنگ میشه برا من؟!
فلوری... مغروری.. اعصاب نداری..
اولین پستت بعد مدت ها.. باید ویرایش می شد.. چون آقا می خواستن قهرمانانه بمیرن..! فلوری بی خیالش شو.. ما بر نمی گردیم.. تو غرورت خورد میشه و من کنارت می شکنم..
خیلی وقته باید می رفتم...
ببخشید که به خاطر یه ادم پست که هیچ وقت تغییر نمی کنه دارم رهات می کنم...
از اون بار اول که از روی پستمون پرید... تا به حال... :)
علامه دهر.. با اعتماد به نفس به عرش.. کسی که خودشو در حدی می دونه که پست هر احدیو نقد کنه وپسوند چرت و.. روش بزنه..
ببخش منو فلوری.. خب؟
فلوری.. برو دست یه ادم با لیاقت تر.. برو پیش یه نفر محبوب تر.. برو دست یکی که اواتاراش قشنگ باشه.. بتونه قشنگ بسازتت...
برو رفیق قدیمی..
home sweet home...
دلم.. تنگ.. لعنتی ... تنگ...
شناسه بسته شد...!
+هیچ جواfی به هیچ احدالناسی داده نخواهد شد...
شیطنت از چشمانش می چکد و من نگاهش می کنم. با لبخند.. از آن لبخند هایی که مادربزرگ ها به نوه ها می زنند. از آن لبخند ها که می گوید، زمان من که گذشت، ولی تو شاد زندگی کن فرزندم..
با ذوق از دوستانش تعریف می کند، از ماجرا هایش.. و من همراهی اش می کنم..
"لحظه ای مکث"..
نگاه کن چگونه تمام افعالم در گذشته مانده اند... ماضی ِ بعید..! تقریبا می توانم چروک دستانم را تصور کنم وقتی انگشت هایم را به ترتیب روی میز می رقصانم.. به فکر این که چه قدر زود دیر شد..!
از شیطنت هایش می گوید، از سرکشی هایش.. از بغض هایش.. دوست دارم دست هایم را در خرمن موهای بلندش بکشم و بگویم:
-«می گذرد دختر جان.. تمام این ماجرا ها.. می گذرند!
دختر جان، لحظات بر نمی گردند. قدرشان را بدان.. آدم ها هم بر نمیگردند. آدم ها چمدان به دست می آیند که بروند و وقتی رفتند، حتی اگر باز هم بیایند خودشان نمی شوند دیگر.. دختر جان آدم ها را تا وقتی هستند دوست بدار..»
دوست دارم برایش بگویم که خاطره های خوب بسازد، یک مدت بعد دیگر برای خاطره ساختن هم دیر می شود..
آخ دختر جان ِ بلندپرواز من..
پرواز کن معجزه جان..
بال هایِ ما قربانیِ گذشتِ زمان شده اند..
دختر جان، نمی دانی آدمی بــا گذر زمان چه حجم ِ عطیم ِ دلتنگی را حمل می کند. نگاه می کند به گذشته، به تمام کسانی که بودند و دیگر نیستند و حسرت می خورَد! یکی یکی را می تواند نام ببرد.. می تواند بنشیند و برای جوان تری تعریف کند تمام ِ آن خاطرات را.. تک به تکشان را..
چشمانش به آن روز ها بنگرند و برق بزنند.. و بعد معتاد می شود به بیان این فلش بــک ها و احساس ضمیمه اش..
"دوران ِ خوبی بود، ولی گذشت..."
بگذریم...
جوان تر ها که نمی فهمند این حرف ها را.. جوان تر ها، حوصله ـشان سر می رود.. فکر نمی کنند چنین روزی می رسد..
دختر جان ِ ساحره ام،
جادو را باور داشته باش!
ساحره ی عزیزم، من جــاودانم..! پیرترین دخترک ِجادوگر ِ تاریخ..!
ولیکن جاودانی مانع پیر شدن نمی شود.. من می توانستم مومیایی چروکیده ای باشم با نگاهی خـالی که به پرده سرخ رنگ در حال رقص خیره است! بدون نشانی از زندگی..!
معجزه جان، طلسم جوانی ام تویی.. تویی که با شیطنت های دخترانه ات چین و چروک های این پوست ِ صد هزار ساله را محو میکنی..
مـاه ِ پشت چشمانم را روشن و برق ِ جوانی را به نگاهم هدیه می کنی..
معجزه جان!
بال هایت را باز کن..
از ما که گذشت..
تو در آسمان ِ آبی رنگ پرواز کن..
معجزه جان،
به جای تمامی ما که در بندیم،
اوج بگیر..
دختـرک ِ پیری این پایین حسرت پرواز را می خورد..
معجزه جان... بذار پست این دو روز را با نام تو شروع کنم! قبلا گفته بودم چه شد.. که تو آمدی.. چه شد که، نترسیدی...
معجزه جان بگذار برایت یک راز را بگویم.. خواهر بزرگ تر بودن برای من مسئولیت می آورد.من یاد گرفته ام که با جانم از خواهر کوچک ترم دفاع کنم. نگذارم اتفاقی برایش بیفتد. من یاد گرفته ام که با هر چه دم دستم است آسیب ها را از خواهر کوچک ترم دور کنم، حتی شده با کارد میوه خوری...
نگذارم چیزی اذیتش کند. حواسش را از ماجرا ها پرت کنم.. من یاد گرفته ام نگذارم خواهرم پا جای پای من بگذارد. از زندگیم برای این که زندگی او بهتر شود مایه گذاشته ام..
معجزه جان، وقتی شدی خواهر کوچک ترم.. معادلات سریع شکل گرفتند. اصل واضح بود. مراقبش باش! دوستش داشته باش و تنهایش نگذار!
معجزه جان.. مرسی که هستی! :)
مرسی که تولدم یادت بود، که از چهار روز قبل به هر آشنایی یادآوریش کردی.. که ساعت دوازده و چهار دقیقه وسط جاده زنگ زدی تبریک بگویی.. معجزه دوست داشتنی من، با حضورت، هر چند مجازا،تولد شیرینی بود!
خواهر های کوچک تر...
بانوی کوچکم، هر چند گاهی لج می کنی.. اصلا دعوایمان می شود.. اما، خواهرکم می دانی چه قدر دوستت دارم؟! خواهر بودن را با تو آموختم عزیزکم.. بالا گفتم، من برای تو جانم را می دهم. دوست نداری و دوستت دارم! احساس می کنی مراقبت هایم اضافه است و من همچنان چشم از حرکاتت بر نمی دارم..
می دانم، آزار دهنده است.. گر فقط می دانستی.. می توانستی بفهمی که تنها دلیل بودنم بودی. که نگذارم بلایی سرت بیاید.. که کمبودی نداشته باشی.. کسی از تو غافل نشود.. نشود که شبی بالشت خیس شود.. نشود بغض داشته باشی..
نشود.. نشود که مثل من شوی یک وقت!
خواهرکم.. ببین! منم و لباس خواب و کارد میوه خوری :)
بانوی کوچکم، تولد ناگهانی ام.. زیبا بود عزیز.. و این فشفشه هایی که اتاق تاریک را روشن می کردند با خنده هایت و شمع پانزده روی کیک.. فوق العاده!
می دانم همه داستان کار تو بود..
بانوی کوچکم، کی آنقدر بزرگ شدی که برایم دست تنها تولد بگیری؟ جایی که هیچ کس در این گیر و گدار عروسی تولد من یادش نبود!
مادرم...
خب.. فقط چند کلمه مثل همیشه یادت بود و تبریک گفتی...! فقط دل تنگم.. با "او" خوش باش.. بگذار جبران تمام نخندیدن هایت باشد..
در پایان، خب..
ممنون که یادتان بود و تبریک گفتید!:) البته معجزه یاداوری کرده بود.. ولی باز هم ممنون!:)
تولد شیرینی بود...
من، دختری وقت نشناس! متولد نیمه شب سه فروردین :)
نود و چهار...
حتی تلفظش هم عجیب است!
نود و چهار دو ساعت دیگر می آید و هیچ کدام عید را حس نکرده ایم. موجودات بی حسی شده ایم که نسبت به این باران های بهاری بی تفاوتیم.. اصلا بی خیال بهار! نود و سه را بچسب..
نود و سه زود گذشت، در عین حال سالی دیر گذر بود.. سالی سرشار از خاطرات... معجزه را شناختم و چشم سیاه را... یا مثلا دختر شیرازی و "حورا" بدون هیچ نام مستعاری... سال قشنگی بود... نود و سه... همین دیروز بود که نشسته بودیم سر سفره و من فکر می کردم چرا پادشاه غایبم نیست.. امروز فکر می کنم چرا دیگری نیست.. مسخره است.. همیشه یکی باید غایب باشد!
و خب این دعوا های دم عیدی.. و منی که تحمل قهر بودنش را ندارم.. بی خیال!
یا مثلا مسئولان مدرسه.. اصلا فکر در موردشان سال جدید را به کامم تلخ می کند..
اما.. هنوز هم دلیل برای لبخند و خوشحال بودنم پیدا می شود... حضورشان، زرافه دوست داشتنی و سمورک سکته ای و گاو آناناس صفت من و آقای برادر...
یا همین بودن ماه و ستاره هایم...
آسمانتان پر از ستاره های درشخان و ماهتان پر نور و لحظه هایتان سرشار از خرس قطبی!!
اصلا همه که لازم نیست بنشینند تبریک عید بگویند که..
بی خیال...
نود و چهار،
سلام!:)
و الـــبــته لازم به ذکره که فقط یه نفر که مجموعه "پرسی جکسون و خدایان یونانــ"ــو خونده می تونه درک کنه که من الان در حین خوندن "نبرد لابیرنت" {برای بار شونزدهم! } همراه با دو بطری فـــریــز آبی ِ نیمه پر به علاوه کــلی پاستیل آبی و خب زبونی که به طبعا خاطر این همه رنگ ِ آبی، آبی شده، چه حسی دارم!
+ بارون داره میاد، صاعقه می زنه.. و رعد داره شیشه هارو تکون میده! با این شرایط احتمالا دو دقیقه دیگه منو کنار ِپنجره در حال بای بای کردن با زئوس خواهید دید! ^.^
- کاملا درسته! من بار شونزدهم حتی می تونم بهتر از بار اول تحت تاثیر جو ِ یـه کتاب قرار بگیرم!
+ و همچنان استایل "فانتزی خوانی" ترک نمیشه!
شب تهی از مهتاب...
شب تهی از اختر...
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یــــکــســر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است،
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کــدورت افسوس
سخت دلگیرتر اســت
شــوق بــازآمدن ســوی تـوام هست
اما
تـلـخـی سـرد کـدورت در تو
پـای پـویـنـده ی راهـم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته...
وای، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را بــاران شست
از دل ِ مـن امـا
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ
من درون قـفــس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست...
حـــمــیــــد مصـــدق
آبی، خاکستری، سیاه
ای دوست به خدا سپردمت...
و آسمان می گریست،
روزی که،
خــاکستر ِ رنگ وارنگ ِ خاطراتت را
در دست باد نهادم...!
و بـغــض دار ترین لحظه جهان،
وداع متاخـر ِ نـاگفته ای بود
که در گوش قاصدک زمزمه کردم،
تا به تو برساند...
وداعـی که به گوشت،
نخواهد رسید.
وداع ِ من،
بازدم محبوسی بود..
که امید را خاموش کرد!
+ نیستی دیگر و نخواهی بود..
من او را وادار کردم تا بفهمد..
و او مرا..
و هــمــانا عذاب وجدان گریبانگیر من شده...!
آیا بنده در این حد "عمو ثروتی" را اذیت نموده ام، که بیچاره وقتی من سر کلاسش ساکتم، بیاید تشکر کند؟! :|
یــک لــــحـــظه کـــات... از پشت صحنه می گویند مخاطبان خبر ندارند عمو ثروتی کیست... خب، از اول شروع کنیم...
"عمو ثروتی" کیست؟
خب، عمو ثروتی دلقکی (:دی) مستبد و مستکبر است که در کمال تعجب در المپیاد کامپیوتر مدال آورده و حال در مدرسه ما "آنالیز ترکیبی" تدریس می کند! {از همین تریبون از مسئولان خواهشمندم المپیاد مـزه پرانی و خود نمک پنداری هم برگذار کنند! استعداد ِ وافر "عمو ثروتی" دارد سر ِ کلاس های ما هدر می رود!}
عمو جان معتقد است که باید در هر جلسه یک نفر را سوژه قرار داده و کل کلاس مسخره اش کند و یکهو وسط مسخره بازی جدی شود و فرد خاص را از کلاس بیرون بیندازد! :|
دقیقا همینطوری که گفتم: شوخی شوخی از کلاس بیرون بیندازد!
و شما لحظه به حجم کِرم این بشر فکر کنید.. :|
سوال بعدی که پیش می آید این است که ماجـرای من و "عمو ثروتی" از کجا شروع شد؟
تمام ماجرا از جلسه دوم و لحظه ای شروع شد که من متوجه شدم با مزه پرانی های این مستر ثروتی نمی توانم مثل همکلاسی های گرام شروع به جویدن میز کنم و صورتم رنگ ِ "سرخگون" های بازی کوئیدیچ در هری پاتر شود! :|
و عمو تحمل چنین شخصیتی را سر کلاسش نداشت، نتیجتا مرا سوژه ثابت قرار داد و انگ ِ معتاد بودن و افسردگی و... بهم چسباند!-_-
اما خــب.. ماجرا به همین جا ختم نمی شود! اولین امتحان عمو جان فاجعه ای انسانی بود... و خب لازم به ذکر است که من هنوز هم ترجیح می دهم به نمره درخشان آزمون فکر نکنم :دی
خلاصتا "عمو جان" فاز ِ جدی برداشته بودند و همه از ترس می لرزیدند و عمو داد می کشید و با خواندن نمرات یکی یکی، شخصیت ها را می شست و می گذاشت کنار...
. خــب، در جریانید که من در این مواقع ساکت نمی مانم؟ :دی
عمو جان نفر یکی مانده با آخر را که از قضا شخص شخیص بنده بودم را خواندو منتظر شد در بارگاه متعالی شرفیاب شوم..
بنده هم نه گذاشتم، نه برداشتم، مغرورانه در حالی که سرم را بالا گرفته بودم انگار بالاترین نمره مدرسه را گرفتم به سمتش رفتم!
-به به.. یه جوری را میره انگار چند شده... هه.. خانوم هفت شدی! هــــــفت! یعنی کمتر از نصف! این چه نمره... {شما خودتان تصور کنید دیگر! این چرند و پرند هایی که هر معلمی می گوید!}
انتظار نداشتید که من هم مثل بیست و شش دانش آموز قبلی سرم را پایین بگیرم و اشک بریزم که؟
- آقای ثروتی.. شما با تحقیر کردن ِ من ذره ای موجب بالا رفتن نمره امتحان بعدی من نمی شین و فقط علاقه مندیتونو به ترور شخصیتی دیگران نشون می دین.. توصیه می کنم به جای نشون دادن این مشکلاتتون الان دُرُست درس بدین تا دفعه دیگه میانگین کلاسا پنج نشه!
و خــب اگر فکر می کنید که این جملات برای شوت شدن من به بیرون از کلاس کافی نبود، مطمئن باشید نگاه تحقیر آمیزی که بعدش انداختم و سری که به تاسف تکان دادم کافی بود! :دی
عــمــو جان هم اعصاب نداشت دیگر... یکم با ورقه هایش ور رفت.. نگاه غضب ناکی به من انداخت.. باز هم نگاهی به ورقه هایش انداخت.. بعد دوباره به من خیره شد.. بعد همانطور به خیره شدنش ادامه داد، انگار دارد مادر زنش را می بیند... آخر سر از جایش بلند شد، به سمت در رفت و پیش از رفتن به من نگاهی انداخت و گفت:
-شما بیا بیرون!
سپس رویش را آنور کرد و در را بست... بسته شدن در مصادف شد با منفجر شدن همکلاسی های عزیزی که نیمکت را گاز می زدند و غش کردن ِ من! یعنی مدیونید فکر کنید به غلط کردن افتاده بودم.. یکی نوحه می خواند و دیگری برای روحم صلوات می فرستاد و من با آهنگ مارش به سمت عزرائیل می رفتم..
کمرم را صاف کردم الکی مثلا من نترسیده بودم و کلی کلی اعتماد به نفس داشتم و بیرون رفتم...! عمو جان نگاه خشمناکانه ترسناک وارش را به من دوخت.. انگار از مادر زنش به قاتل بابایش تغییر شخصیت داده بودم!پس از پانزده ثانیه زیر ِنگاه ِ قاتل ِ پدر گونه من دیگر دوام نیاوردم و با صدای لرزانی گفتم:
-غـــَلـَ...
-بیا این ورقرو بده به کلاس ِ حک ِ دو.... زودم برگرد تو کلاس.. می خوام درس بدم!
می بینید چه موجود ِ خبیثی است؟ :| مرا به غلط کردن رساند بعد گفت قرار است برایش حمالی کنم! آخرمعلم هم اینقدر بوقی؟ اینقدر پر از خباثت؟:|
و جلسه بعدش نقاشیم را توقیف کرد و کل کلاس به مسخره پیاکسوی بی استعداد صدایم می کرد... و جلسه بعدش خط خطی های در دفترم را گرفت و گفت که به مدیر ِ گرام تحویل می دهد... و جلسه بعد ترش دوباره به همان انگ معتاد بودن و معتادیت بازگشت..
دو جلسه قبل هم چنین اتفاقی افتاد... یعنی عمو جان باز هم مرا از کلاس شوت کرد بیرون! سر چی؟ سر این که راه حل ها را در ننوشته بودم! می بینید چه موجود بی انصافی است؟ مرا در سرما شوت کرد پشت در کلاس.. و حتی یک کاپشن هم نمی داد...
آخر سر هم خواست لطف کند، بعد از نیم ساعت لرزیدن من امر کرد بیایم تو و پشت تخته بنشینم و خشتک ِ شلوار ِ کرم رنگش را در حین درس دادنش نگاه کنم :|
دهه...
خب به من حق بدهید در حیاط ادایش را در آورم و یکهو داد بزنم:
-ااه... دوباره با ثروتی کلاس داریم..
بعد ادای عق زدن در بیاورم و بگویم:
-غذام کوفتم شد... ایــش.. مرتیکه ایکبیریِ خودخوشمزه پندار..
و خب من از کجا می دانستم که عمو ثروتی پشت سرم ایستاده و لبخند ملیح می زند؟ -__- هااا؟:|هاااا؟ :|
خودتان بفهمید دیگر.. من که برگشتم و عمو جان را دیدم چگونه در شوک رفتم.. منم که رو کم نمی آورم، لبخند ِملیحی زدمو راهم را کج کردم! :دی
و باورتان بشود یا نشود.. کل کلاس از شدت خجالت نمی توانستم حتی نگاهش کنم... اواخر کلاس بود که کفشش را کنارم دیدم و صدایش که از فاصله بسی نزدیکی می گفت:
-مرسی که امروز دختر خوبی بودی!
و من همچنان یک پوکر فیس متحرکم! :| آیا من قرار است بمیرم؟:| سرطان گرفته ام؟ :| آیا او قرار است بمیرد؟ :| بیماری لاعلاج گرفته است؟ :| آیا کلون ِ ثروتی سر ِ کلاس آمده بود؟ برادر دو قلویش؟ :|
آیا امکان دارد عمو ثروتی اینقدر مهربان شود؟
آیا اینجا زنگ تفریح راونکلاو است؟ :|
آیا من عمو ثروتی را زیاد اذیت می کنم؟ :|
و هزاران سوال بی جواب ِ دیگر :|
- بـــدو! فــقــط بـــدو!
مــــــرا با خود مــی کشید و با سرعت باد می دوید. چرا در صـدای ِ محکم ِ بــم ِ مردانه اش ذره ای نگرانی آشکار نبود؟ چرا تنها نفس نفس زدن ِ ناشی از مدت ها دویدن نشان می داد برای جانش می دود؟ دلـــم می خواهد بار دیگر ببینمش و بپرسم:
- آخر مـَــرد، مـَـگــَـر بچه بازی بود؟!
آنــان با آن لباس های ســبــز و مشکی پا به پایمان می دویدند. تــهــدید می کردند، هــشــدار می دادند، وعده می دادند.
مـــــی گفتند اگر بر جایمان بمانیم، به نفع خودمان است. دروغ می گفتند!
و خودشان هم خوب می دانستند. می گفتند اگر نایستیم شـلیک می کنند. فکر می کنید این هم دروغی بیش نبود؟ اشتــباه می کنید.. حقیقت برنده تر از نگاهش آن هنگام که من کم می آوردم به ما ضربه می زد. از تعقیب و گریز خسته شده بودند.. به اندازه کافی با شکارشان بازی کرده بودند، حوصله ـشان سر رفته بود و ما.. خطرناک تر از آن بودیم که آزاد بگذارنمان.
پای من دیگر توان دویدن نداشت و او با هر نفس مرا بیشتر می کشید. می خواستم ســرش فریاد بزنم که آخر مگر نمی فهمی؟ پایان ِ این فرار ِ نافرجام، خاک است! چند ثانیه دیگر بقیه لباس سبز ها می رسند. و آن ها مسلما پیاده نخوهند بود تا دنبال ما بدوند. و آن ها درنگ نخواهند کرد.. بی تامل تمام ـــمان می کنند.
خون در رگ هایم خشکید. دیگر کسی پشتمان فریاد نمی کشید. صدای پاهایشان می آمد ولی.. انگار می دانستند ما نخواهیم ایستاد. بـا هــر قدم وداع می گفتم جهان را.. خداحافظی می کردم، حتی از آن پیاده روی تاریک و باریک ِ نفرین شده.. از هر تپش ِ قلبی که در گوش هایم می پیچید می پرسیدم، تو آخرینشانی؟
و او.. هنوز هم می دوید. خستگی ناپذیر. او مگر حـس نمی کرد نشانه گیری لوله ها را...؟ یا ماشه ها را زیر دست هایشان؟
در اولین کوچه پیچید و همانطور که از روی جوی آب می پرید فریاد کشید:
- مگه نمی گم تند تر بدو؟
روی زانوانم افتادم. جـــانی برای دادن در راه آزادی نمانده بود.. کــــبوتر از تقــلا جان داده بود و میله های قفس، به سختی همیشه، فقط کمی سرخ شده بودند..! برخلاف انتظارم فریاد نکشید. با نگاه برنده اش سرزنشم نکرد. در آن بحبوحه، در آن فحر فروشی ثانیه ها به طلا..
بازگشت به اینور جوی متعفن ِ آب...!
چــــرا نرفت؟ شــاید من زنده می ماندم. گـرچه بــا تلفات.. گـرچه بی جسم.. بی روح! ولی او.. چرا رها نکرد مرا؟ آمد، بلند کرد مرا و آنور جوی گذاشت. زمــان ِ نامرد.. ساعــت ِ بی رحم.. گذشــــت! آخر آنــان که جوی ِ آبی بر سر راهشان نبود. آن ها بار اضافه ای مثل من بر دوششان نبود. آنـــان.. رسیدند.
کــاش مــی رفت...
آخرین نفس ها را گذاشتم در کفش هایم، قدم به قدم.. نباید نا امیدش می کردم! تا واپسین نفس تلاش می کردم.. پس چرا او خودش را نمی رساند؟ پس او کجا مانده بود؟ دیگر گامی برنداشتم، با صدای قدم های نـا آشنایی برگشتم.
مــی دانید، هیچ کس خستگی ناپذیر نیست.. او هم نــبود.. روی زمین، خوابیده رو به آسمان، آرنج هایش را حـائل تنش کرده بود و به مــامور بــا آن لباس سبز رنگش خیره نگاه می کــرد و در نگاهــش.. چیزی بود.. در نگاهش.. پیروزی موج می زد!
کسی مثل او آرام نبود! با صدای خش دار التماس می کرد... جــــیغ می کشید.. تمنا می کرد مامور اسلحه را پایین بگیرد.. که او را نشانه نگیرد.. که چشم هایش.. نباید امتداد لوله تفنگ به آن چشمان می رسید..!
مـــاشه کشیده شد و گـــلوله ســربی خود را از بند رهــا کرد. اوج سقوط بود و لحظه ی عروج.. اما هیچ صدایی نیامد. نه از تفنگ.. نه از مامور.. و نه از او.. فقط او، دیگر چهره اش رو به آسمان بود. و خون نـیم رخی که من شاهدش بودم را پوشاند. کــفــن ِ سرخ رنگی که بدرقه اش می کرد.
گلوی من خشک شده بود و نمی فهمیدم چه کسی آنگونه جیغ می کشد.
می گفت: چشمانش...
می گفت: چشمانش، نه...
و من دیگر رنگ آن چشمان را به یاد نمی آورم.. کــاش بــار ِ دیگر حرف می زدیم، فقط یک بار دیگر..
قول می دهم نــاله نکنم. اصلا به جانت غر نزنم که در راه انقدر زخمی ام کردی..! باشد.. حتی از خستگی و این ها هم نمی گویم.. از آخرین صحنه هم، فدای سرت! بغض نمی کنم، به رویت نمی آورم...!
فــقــط یــک بــار دیگر حرف بزنیم! من هزاران سوال دارم و از همه مهم تر، رنگ چشمانت است.. چه رنگی بودند؟
آبـــــی یخی؟ خــاکستری رنگ همچون آخرین تـیر؟ شاید هم مشکی تر از شب...! بــه یاد نمی اورم.. سرخی خون روی چشمانت را گرفت و من، فقط پرده ای قرمز رنگ می بینم!
می دانــی...
اصلا چه کسی گفته سبز رنگ آزادیـ ــست؟ من آزادی را به نــام چشمانت می زنم.. به رنگ چشمانت..
آه.. راســتی، چــشمانت چه رنگی بودند؟!
دو هـــفته {شاید هم سه هفته... نظری ندارم!} می شود که این بیماری لعنتی دست از سرم برنمی دارد! آنقدر که مادر فکر می کند به خودم تلقین می کنم که بیمارم و دماسنج سی و نه درجه توهمی بیش نیست. دو هفته می شود که نتوانسته ام چیزی درست حسابی بنویسم و سوژه ها و موضوعات دارند روی مغزم می گندند. دو هفته است که مثل آدم درس نخوانده ام. مثل آدم مدرسه نرفته ام. مثل آدم نخوابیده ام!
دو هفته می شود که هر روز در فکر اینم که چرا زودتر خوب نمی شوم! از بیمارستان و دکتر متنفر بوده ام و هستم... و باور کنید در بیمارستان خوابیدن هیچ تاثیری روی حال ِ من نداشت و آموکسی کلاو ها فقط در حد چهار روز مرا روی پا بند کرد! و سردرد.. گفته بودم از سردرد هم متنفرم؟
دو هفته می شود که به زور خبر می دهم و می گیرم.. قهر می کنند که چرا به فکرشان نیستم.. و من هم نمی توانم برای همه توضیح دهم که توی این دو هفته من هر سایه ای را شبیه فرشته مرگ می دیدم که.. دیدید این آدم ها را که هر وقت باهاشان حرف میزنی حالشان بد است؟ بوق ناله می کنند و می نالند و نق می زنند؟
در این دو هفته چنین حس ِ مضحکی پیدا کرده ام.. طوری که خجالت می کشم بگویم، نفسم بالا نمی آید و حالم بدتر از چیزی است که فکر می کنید!
اعصــاب هیچ کس را درست حسابی نداشته ام. به زور خودم را آرام نگه داشتم. مثل دیوانه ها خندیدم تا فقط حالِ گَندَم را از یاد ببرم.. نمی شود که لعنتی! یکهو یک جایی به مرز انفجار می رسد آدمی دیگر..! که می بوقـــد به شخصیت طرف مقابل، مرا به ان نقطه نرسانید!
آنوقت همه شده اند برای ِ من سوهان اعصاب، امر و نهی می کنند و می زنند توی سرم که اگر بیشتر مراقب بودی اینچنین نمی شد! لباس بیشتر می پوشیدی اِل می شد! دست هایت را می شستی بِل می شد! میوه می خوردی حالت بهتر بود! سر ِ آزمون ِ مرحله اول ِ المیاد حالت بد نمی شد! تمام زحماتت بر باد نمی رفت! به کلاس هایت می رسیدی!
برو دکتر.. و باز هم برو دکتر و برو دکتر..! {چه آبی از این پزشکان ِگرام گرم شد؟}
انگار که من دوست دارَم که رنگم مثل گچ شود و تنها عامل سرخ ماندن لب هایم تـــرک ها و زخم های ناشی از تب باشد!
هــی در جواب "حالم خوب نیست ها" می گوید بیشتر مراقب خودت بــاش.. لطفا درک کنید! من "بیشتر مراقب خودت باش" نمی خواهم! کمی تا اندکی درک، فهمیدن می خواهم!
لــطـفـا درک کنید که من نمی توانم یک ساعت پشت تلفن بنشینم چون ضعف دارم.. لطفا درک کنید من نمی توانم سمت تلفن بیایم چون از جا بلند شدن امری است محال! لطفا درک کنید وقتی دیر جواب پیام های تان را می دهم، قصدم توهین نیست! نمی توانم!
لطفا درک کنید که اعصاب سر و کله زدن با این و آن سر ِ این که چرا مرا تگ نکردی، عکس سه هفته پیشم را لایک نکردی و {-منو دوست نداری؟} {-اونو از من بیشتر دوست داری..} {-چرا اونو قده من دوست داری؟ :|} و ناراحت شدن خانوم ِ ایکس و آقای ایگرگ را ندارم!
لطفا درک کنید وقتی سر ِ مسابقه چیزی می نویسم و لحظه آخر ارسال می کنم و آن بیمار نوشته شاهکار ِ ادبی نیست، دلیل کاملا موجهی دارم! لطفا درک کنید وقتی با این حال فقط به زور آب نبات و آب قند تا ساعت دوازده پشت ِ کامپیوترم مازوخیسم ندارم، مجبورم! مسئولیت قبول کرده ام و باید پایش بمانم! حتی اگر نتوانم به نحو احسن انجامش دهم..
لطفا درک کنید که ماموریت شرکت نکردنم، صرفا از روی عدم ِ توانایی است!
خواهشا بفهمید، من مدتی نمی توانم سفره بچینم و اتاق مرتب کنم و لباس هوا دهم! اصلا من به درک، خودتان ویروسی می شوید!
مسئولان عزیز، تمنا می کنم بفهمید من به بیماری "مسافرت رفتن" مبتلا نشدم! تمام این تعطیلات بیست و دوی بهمن و غیره را یا در تخت خواب عزیزم، یا روی تخت بیمارستان گذرانده ام در حالی که سعی می کرده ام پرستار ِ عزیز و گرام را درک کنم که نمی تواند رگم را پیدا کند! یا مثلا اگر سرم جذب نشد و دستم اندازه توپ والیبال شد عصبانی نشوم و نفس عمیق بکشم!
دشــــمــنــان ِ خونی ِ عزیز، گــیرم از دیدن قیافه من حالتان به هم می خورد.. اگر ذره ای شرف دارید، این چند روز صلح کنید! اصلا نمی گویم بیایید عیادت همراه دسته گل و شیرینی! فقط لطف کنید روی اعصاب من رژه نروید بندری نرقصید، برِک دنس نزنید! توهین نکنید به دوستان و اطرافیانم! فعلا من بی سلاحم!
من عقده ای نیستم دوستان! اگر زیاده روی می کنم، یکهو ساکت می شود، یکهو سه چهار ساعت فــک می زنم، فقط حالم خوب نیست، خب؟
لطفا تا اطلاع ثـــانوی کمی رعایت بکنید!