زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

این شب های ابری

لعنت به این بی خوابی ها در اوج خستگی،
لعنت به کابوس ها،
لعنت به سردرد های شبانه،
لعنت به این بالش خون آلود.
لعنت به این شب های ابری...

چشمانت را می بندی در انتظار رویایی ترجیحا شیرین، کابوس است!
آن ها را باز می کنی در انتظار رهایی از ترس، باز هم کابوس است!
و آخر سر چشم هایت نیمه باز تا صبح باقی می مانند
وتو مانده ای که در کدامین جهان کمی استراحت کنی،
با خیال راحت.. بدون دغدغه..
در انتظار رسیدن صبح و در آرزوی طلوع نکردن خورشید...!
حتی تکلیفت با خودت هم مشخص نیست! دیگران که جای خود دارند!

واژه های نامربوط و تصاویر درهم در مغزت می چرخندو می رقصند و به خستگی ات دامن می زنند و تو...
فقط نگاهشان می کنی، منظورشان را خوب می دانی...!

می گذاری این ها هم به رویت بیاورند فرشته نبودنت را.. جهنمی بودنت را..

 در این ثانیه های گذرنده پنج صبح بلند می شوی آخر، به قول مادر به "سلامتی و شادی و خوشی" روز دیگری شروع می شود... :)
  • دختــرک بـی نـــام و نـــشـــان

بدون ِ تو

تــضــاد

نیمه شب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی